اغوای یک دوک بیاحساس
قسمت: 84
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
اغوای دوک بیاحساس فصل هشتاد و چهارم:
کل شب برف بارید.
دنیای پنجره بیرون، به رنگ سفید خیره کنندهای در اومده بود. هیزم داخل شومینه، کل شب در حال سوختن بود، اما ریو هنوز احساس سرما میکرد.
«آه.»
همونطور که بدنش ناپدید میشد، احساس لامسهش هم در حال کمرنگ شدن بود.
``این خیلی غم انگیزه.``
ریو به لیونل که در کنارش خوابیده بود، نگاه کرد. مردی که فکر کردن بهش باعث شد، ریو تمام شب زجر و عذاب بکشه، به خواب عمیقی فرو رفته بود و هنوز بیدار نشده بود.
اون کمی دیرتر از خواب بیدار میشد، چون ریو هنگام سحر، لیونل رو طلسمِ خواب کرد.
«یکم بیشتر بخواب.»
ریو از میان در متصل به اتاق ها، به اتاق دوشس رفت. اون بدون صدا زدن خدمتکار ها، حمام کرد و سپس موهاش رو خشک و مدل داد. دوشس، لباس عزایی رو که از قبل آماده کرده بود، تن زد.
``من میدونستم این اتفاق می افته به همین خاطر این لباس رو دوختم.``
با این حال، اون هرگز توقع نداشت لباس مشکی ای که در مونت دل دوخته بود رو، مجبور بشه بپوشه. ریو با تن زدن اون لباس آستین بلند و یقه اسکی مشکی، آرامش خاطر پیدا کرد.
اون به دستهاش نگاهی انداخت. ریو میتونست شفاف شدنشون رو در نور اولیه سحر ببینه. برخلاف برف سفیدی که بیرون از پنجره در حال انباشته شدن بود، دست های ریو در حال آب شدن بودند.
``این.``
دو تا دست هاش کاملا ناپدید شدند و نامرئی شدن داشت به مچ دست هاش میرسید. با گسترش تدریجی شفاف شدن، خیلی زود بازوهاش هم ناپدید میشدند. بعد از نامرئی شدن بازوهاش، کل بدنش بلعیده میشد.
``وقتش رسیده.``
اون برای پایان قریب الوقوعش آماده شده بود، اما دیگه نمیتونست بیشتر از این عقبش بندازه. ریو آرایش کرد و با دقت یک جفت دستکش ابریشمی مشکی رو انتخاب کرد. از اونجایی که دستهاش از قبل نامرئی شده بودند، پوشیدن دستکش مثل قبل، کار راحتی به شمار نمیرفت.
«اشکالی ندارن چون بعد از ناپدید شدنشون، چیزی رو احساس نمیکنم.»
ریو تصمیم گرفت به این که بعد از ناپدید شدنش چه اتفاقی می افته، فکر نکنه. اون بعد از پوشیدن لباس، به طبقه پایین رفت. کلودل و بقیه خدمتکار ها که دوشس رو دیدند، چشمهاشون از تعجب گشاد شد.
«م-مادام، این چه لباسیه که پوشیدین؟»
چهره خدمتکار ها با به یاد آوری رفتار های عجیب این چند روزه ریو، جدی تر شد. این قضیه در مورد کلودل هم صدق میکرد.
«ارباب از لباس های عذاداری متنفره.»
«بخاطر پدر و مادرش؟»
«بله، درسته. اونها چندین سال پیش فوت کردند.»
«فقط یه امروز رو تحمل کن، کلودل.»
ریو هم از لباس های عذاداری بدش میومد، اما امروز هیچ چاره ای جز پوشیدن این لباس نداشت. اون هرگز توی زندگیش نمیخواست چیزی شبیه به این بپوشه. اما امروز روز آخرش محسوب میشد.
عذاداری شروع شده بود.
خدمتکاران خانواده سنتورن به نحوه احسن کارهاشون رو انجام دادند تا دوک و دوشس بتونند در اسرع وقت غذا بخورند.
اون زوج شب گذشته رو باهم سپری کرده بودند و از این قرار بود تا باهم صبحانه صرف بکنند.
در امروز، هیچ تفاوتی با روز های قبل دیده نمیشد. اما حال و هوای امروز به طرز موشکافانه ای متفاوت به شمار می اومد.
پیشخدمتکار پیر با دیدن ریو که از اتاقش بیرون میاومد، سرش رو تکون داد.
«مادام ریو؟»
دوشس یک شال مشکی روی لباس مخمل مشکی خود انداخته بود. موهاش مرتب پشت سرش جمع و آرایش سنگینی نسبت به بقیه روزها، به صورت داشت. با وجود آرایش، اما صورتش در حد مرگ، رنگ پریده بنظر میرسید.
«مادام حالتون خوبه؟»
«لیونل کجاست؟»
«دوک در سالن غذا خوری منتظرتونه.»
ریو سرش رو تکان داد و وارد اتاق غذا خوری شد.
خدمتکار ها از لباس سیاهی که اون تن داشت شوکه شدند، اما تلاش کردن تعجبشون رو نشون ندن. لیونل سر میز نشسته بود که ریو رو دید. اون به لباس مشکی و یقه اسکی ریو اخم کرد.
«چرا امروز لباس عزا تن زدی؟»
«.....»
«میخوای دوباره مادام کاتانا صدات بزنن؟»
«نه اینطور نیست.»
درست مثل مادام کاتانا، نماد بدبختی، ریو مثل قبل لباس مشکی پوشیده بود. تنها تفاوتش این محسوب میشد، که در اون زمان لباس کهنه و گشاد میپوشید، اما حالا، این لباس اندام باریک و برجسته ریو رو خوب نشون میداد.
ریو شال مشکیش رو در آورد و روی پشت صندلیش گذاشت.
لیونل در حالیکه با دقت لباسی که ریو به تن داشت رو بررسی میکرد، اخم هاشو بیشتر درهم کشید.
«من از لباس های عذاداری متنفرم. لباس هاتو عوض کن و برگرد.»
«الان وقت عوض کردنشون نیست.»
ریو به حرف های لیونل توجهی نکرد و مثل یه عروسک در کنارش نشست. لیونل آهی کشید و گفت:«پس یه امروز رو چشم پوشی میکنم.»
خدمتکار ها غذای اون دونفر رو سرو کردند. ریو مثل همیشه کمی سالاد و نان خورد.
لیونل گوشت رو برش داد.
و به غیر از صدای ظروف و بهم خوردن بشقاب ها، صدای دیگری در سالن غذا خوری به گوش نمیرسید. فضای شیرین همیشگی، مثلش هیچ جا پیدا نمیشد. خدمتکار ها با احتیاط از سالن خارج شدند.
ریو در حالیکه غذاش رو میخورد، به لیونل خیره شد.
لیونل گفت:«همسر، اگه چیزی میخوای بگی، بگو. چرا تردید داری؟»
ریو چنگالش رو روی زمین گذاشت و گفت:«لیونل، میشه بهم بگی عاشقمی؟»
«چی؟»
در جواب به سوال ناگهانی ریو، لیونل موهای بلند بلوند پلاتینیش رو بالا زد. بخاطر خجالتش، زخم روی صورت دوک پررنگ تر بنظر میرسید.
«چرا همچین سوالی میپرسی ریو؟»
«من فقط کنجکاوم.»
لیونل اخم کرد.
«من همسرم رو دوست دارم.»
«پس عاشقم نیستی، نه؟»
«الان باید به این سوالات جواب بدم؟»
«آره.»
ریو سرش رو تکون داد. در واقع، پاسخ لیونل، کافی بود. حتی اگه لیونل عاشق ریو محسوب میشد، دوک از اون دسته آدم ها نبود که به راحتی بهش اعتراف کنه.
نگاه تیز لیونل، ریو رو کند و کاوش کرد.
«ریو نظرت رو عوض کردی؟ چرا همچین لباس های بیرنگی میپوشی و ناگهان در مورد عشق حرف میزنی؟»
«.......»
«واقعا میخوای طلاق بگیری؟»
ریو به بشقابش خیره شد، اون مطمئن نبود که چی باید بگه. غذاش تقریبا دست نخورده بود.
لیونل آهی کشید و گفت:«ریو، اگه حالت خوب نیست، استراحت کن. اگه برنامهای داری، همه شون رو کنسل کن. از اونجایی که هوا سرده، حتما احساس ناخوشی میکنی.»
ریو که از مهربانی لیونل، غمگین بنظر میرسید، با درماندگی پاسخ داد:«من مریض نیستم. من حتی سردم هم نیست.»
لیونل هم ناراحت بنظر میرسید:«وقتی تورو تو این لباس وحشتناک میبینم، فقط میتونم به این فکر کنم که نظر قلبیت برگشته. لجبازی نکن.»
«من لجبازی نمیکنم.»
ریو لبه لباسش رو گرفت. اون عصبی بود. زمان زیادی برایش نمانده بود. ریو نمیدونست از کجا شروع کنه یا حتی چطور توضیح بده.
«....حتی اگه منو دوست نداشته باشی، تو فرا تر از یه چیز خوب برای منی.»
لیونل مرد کامل محسوب میشد که شجره عالی ای، هیکل قابل اعتماد، چهرهای خوشتیپ و هوش زیادی داشت.
«من خیلی خوشحالم که تورو به عنوان شوهرم دارم.»
لیونل فکش رو بهم فشار داد و اخم هاشو درهم کرد. اون با دقت صورت ریو رو بررسی کردش.
«بعد از اینکه دیشب اونجوری دیوانه وار بهم حمله مردی، چرا الان شبیه یه راهبه رفتار میکنی؟ اون لباسهای لعنتی چیه؟!!»
با اینکه لباس ریو بسیار ساده و بسته بود، لیونل به ریو خیره شده بود. چشم هاشو با اشتیاق به اطراف میچرخید. لیونل دلش میخواست همسرش رو بب+وسه.
«فکر کنم اعتراف های دیشبم برات کافی نبودن. انگار باید روی بدنت حکاکی کنم که تو میتونی هر زمانی منو داشته باشی.»
ریو به لحن اغواگر لیونل خندید. دوشس توسط همسرش بر ان+گیخته میشد. دوک، اندامش رو دوست داشت. رابطشون هم مورد علاقه ریو به شمار می رفت.
به طور دقیق، ریو کاملا رام لیونل شده بود. لیونل اولین و آخرین مردش محسوب میشد. معشوقه پر شوقش.
وقتی بدنشون بهم متصل شد، اشتیاق اونها از گدازه آتش داغ تر و سوزاننده تر بود.
اما همه اینها فقط برای یه امروز بود.
«لیونل.»
ریو که میخواست لیونل رو صدا بزنه، متوجه شد که گلوش گرفته و در حال خفه شدن هست. افسوس که زمان مرگش نزدیکتر شده بود. اون نتونست مکالمشون رو ادامه بده.
فقط چند ثانیه فرصت داشت تا همه چیز رو به لیونل بگه. بعد از اون دیگه قادر به کنترل کردن فرم بدنش نبود.
ریو خیلی سریع گفت:«لیونل، میدونم برات مهم نیست اما چیزی هست که من بهت نگفتم. من قدرت های عجیبی دارم و میتونم آینده رو ببینم.»
«اوه، اون خواب ها حتما تصادفی هستند.»
ریو سرش رو تکون داد. «لیونل، من یه جادوگرم.»
«چی؟»
«تو زندگی گذشتم، ریو کاتانا مرد. من زمان رو به عقب برگردوندم و سرنوشتم رو تغییر دادم تا زنده بمونم. بعدش هم با تو ازدواج کردم.»
چهره لیونل پر از بهت و حیرت شده بود.
با اینحال دروغی در کار ریو نبود. تو زندگی اصلیش، اون با لیونل ازدواج نکرد. اون زمان رو معکوس کرد و سرنوشت خودش رو برای فرار از مرگ تغییر داد.
زندگی ای که در اون حلقه جادویی خانواده سنتورن، در تغییر سرنوشت لیونل نقش داشت. به همین خاطر ریو، همسر لیونل شد اما همه اینها یک دروغ بود.
یک سرنوشت ساختگی. یک زندگی دروغین.
ریو برای لیونل متاسف بود. زمان با هم بودنشون، یه توهم به حساب میرفت. زمانی که روزی ناپدید میشد، هر چیزی که در کنارش قرار داشت، از بین میرفت و هیچکس اون رو به یاد نمی آورد.
«لیونل، من نباید اینجا باشم.»
«نمیدونم داری در مورد چی حرف میزنی؟»
از یه طرف، ریو به شدت غمگین بود، از طرفی دیگه اون خوشحال بود زمانی که ناپدید میشه، لیونل اون رو به یاد نمیاره.
ریو نمیخواست لیونل این ظاهر بدبختانهش و حتی آخرین کلمات رو به خاطر بیاره.
«در اصل، امروز تو این زمان، من مردم. بنابراین هیچ فایده ای در ادامه دادن بیشتر وجود نداره.»
«تو خیلی جدی تر از اون بنظر میرسی که شوخی کنی.»
ریو لبخند تلخی به لب آورد و گفت:«دوست دارم، لیونل.»
این اعترافی محسوب میشد که ریو از گفتنش خودداری کرده بود. کلمات خودخواهانه ای که فقط الان میتونست بگه.
با وجود اعتراف ریو، لیونل پلک نزد و فقط با انگشتش به میز ضربه ای زد.
«میدونم دوستم داری.»
«این خوبه پس.»
ریو به جواب لیونل خندید. صورت لیونل در نگاه ریو تار شد.اون داشت گریه میکرد.
«چرا گریه میکنی؟»
«م-من وقتی برای توضیح ندارم. ی_یادته گفتم من یه جادوگرم؟»
ریو اونقدر شدید گریه میکرد که نمیتونست صورت لیونل رو ببینه. حرف زدنش سریعتر شد:«گفتم که زمان رو به عقب برگردوندم؟ برای زنده نگه داشتن این واقعیت جادوی زیادی نیازه. اما قدرت من بی نهایت نیست.»
سحر و جادو محدودیت هایی داشت.
مردم میمردند. جادو هم روزی تمام میشد. حتی جادوگرانی که از قدرتهای عرفانی استفاده میکردند، جاودانه زندگی نمیکردند.
این پایان زندگی ریو بود.
کتابهای تصادفی

