اغوای یک دوک بیاحساس
قسمت: 88
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
اغوای دوک بیاحساس فصل هشتاد و هشتم:
پر های سفید خیره کنندهای در اطراف ریو می چرخیدند و جلوی میدان دیدش رو میگرفتند. زمانی که پرها ناپدید شدند، فضای خالیای آشکار شد. همه چیز به رنگ سفید خالصی بود.
ریو خاطراتش رو دنبال و سعی کرد دلیل حضورش در اونجا رو بفهمه.
``دوباره مردم؟``
ریو جادوی خودش رو رها کرد و از جهان ناپدید شد. درست تر این بود که اون کلا از دنیا محو و پاک شدش. ریو در مورد زندگی های گذشتهاش فکر کرد.
اون مرد و با استفاده از ابزارهای جادویی زمان رو به عقب برگردوند و گذشته رو تغییر داد. ریو به عنوان خدمتکار ناچیز پرنسس و هم به عنوان دوشس زندگی کرد و بعد مرد.
``همه چیز شبیه یه رویا بود.``
زندگی دومش پر از مجموعه وقایعی بود که باورش سخت محسوب میشد. لیونل اون رو دوست داشت و میخواستش. ازدواجشون کمتر از یکسال طول کشید اما زمانی که ریو با لیونل سپری کرد، براش ارزشمند و زیبا بود.
بله، زمانی که اونها از هم جدا بودند بیشتر از زمانی محسوب میشد که باهم گذرونده بودند. با اینحال، خاطرات زمانی که باهم سپری کردند، خوشحال کننده به شمار می اومد. اون لحظات بهترین ثانیه های عمر ریو بودند.
اما اون ها خوشحالی محسوب میشدند که ریو دیگه هرگز نمیتونست تجربشون کنه.
``من مُردم.``
وقتی ریو سرش رو بلند کرد، شکلی در مقابلش ظاهر شد. فرشته مرگ بود. فرشته مرگ جمجمهای به صورت و ردای مشکیای به تن داشت. مدت زیادی بود که در اون اطراف وجود داشت.
``آیا فلیپه؟``
صرف نظر از این، بعد از مرگ اون هیچ معنایی نداشت..
``حالا چه اتفاقی برام می افته؟``
``هیچ کس در اطرافم نیست، پس بنابراین من تنها کسیم که اینجاست.``
``تنها بودن غم انگیز نیست؟....``
ریو سرش رو تکون داد.
``این یعنی، من تنها کسی هستم که باید فداکاری کنم، درسته؟``
لیونل زنده بود. بقیه افراد هم زنده بودند. همین براش کافی به شمار می رفت. با اینحال، ریو احساس آرامش نکرد. همه چیز بیهوده بود.
``این آخرشه؟ بعد از این دیگه واقعا چیزی نیست؟؟``
«الان میخوای چیکار کنی؟»
همونطور که فرشته مرگ حرف میزد، بدن ریو شروع به شناور شدن در هوا کرد. ریو متوجه شد که اون یه روح بدون ماهیت واحد هست... اون میخواست لیونل رو ببینه، اما نمیتونست.
فرشته مرگ با انگشت های استخوانیش به جهتی اشاره کرد. ریو مسیر انگشت فرشته مرگ به پشت شونش رو دنبال کردش.
اون زنی با موهای بلوند رو دید. زن لبخند ملایمی بر لب و شباهت کمی به او داشت. ریو اون چشم هارو میشناخت.
``اه.``
اون زنی بود که پرترهاش رو در گردنبند داشت.
``شانا؟``
مادر خودش؟؟
شانا زمزمه کرد:«تو خیلی بزرگ شدی، دخترم.»
«م-مادر؟»
ریو به سختی میتونست صبحت کنه. آیا این طبیعی بود که چنین توهماتی داشته باشه؟ این خیلی غیره منتظره بشمار می رفت. ریو همچنین از اینکه مادرش بسیار جوانتر از اون بنظر میرسید، شوکه شد. اما زمانی که در موردش فکر کرد، یادش اومد زمانی که شانا مرد بسیار جوانتر از خودش بود.
ریو دستش رو دراز کرد تا شانا رو لمس کنه، اما دستش از بدن شانا رد شد.
«هوممم؟»
ریو ناامیدانه تلاش کرد تا اون رو بگیره، اما حفظ کردن فرم خودش هم کلی ازش انرژی میگرفت. روحش در وضعیت لمس ناپذیر قرار داشت و ریو نمیتونست دستهای مادرش رو نگه داره.
شانا با افسوس فرم ریو رو لمس کرد.
«فکر میکنی همه چیز تموم شده ریو؟»
شانا صدای آروم و ملایمی داشت. اما ریو نمیدونست منظور شانا چیه. اون خندید.
«تو هنوز یه شانس داری. منو ببخش که فقط میتونم این کارو برات بکنم.»
«مادر؟»
«نمیتونم مرگت رو ببینم ریو.»
ریو باز تلاش کرد دست شانا رو بگیره، اما باز ازش رد شد. سپس اون متوجه چیزی شد. شانا تنها چیز واقعی در اون مکان بود.
«چرا؟»
در میان سردرگمی، ریو به سرعت خاطرات مادرش رو تجربه کرد.
کودکی تنها. شانسی برای تغییر دادن زندگیش. بارداریای که در حبس سپری شد. و در آخر مرگ.
«وقت برگشته.»
«مادر!!! چرا؟؟ چرا ؟؟؟»
تلاش ریو برای گرفتن شانا، بی نتیجه بود. اون به سرعت از قلمرو مردگان خارج شد. روح ریو در یک لحظه در زمان و مکان پرواز کرد. بدن اون که از هوا سبک تر بود، سنگین و سنگین تر شد. اون به انتها به پایین و پایین سقوط کرد.
«دختر عزیزم ریو، وقتی از خواب بیدار میشی، دیگه چیزی رو به یاد نمیاری.»
فقط صدای شانا از دور شنیده میشد. فضای سفید ناپدید شد.
این برزخ بود، مرز بین این دنیا و عالم اموات.
******
فرشته مرگ از جادوگر پرسید:«از کارت پشیمون نمیشی، جادوگر؟»
«این انتخابی برای دخترم بود.»
صدای شانا آرام بود اما غم درش احساس میشد. ریو دختری بود که اون نتونست ببینه، دختری که هرگز قرار نبود بزرگش کنه. مقدر شده بود که اونها هرگز هم رو ملاقات نکنند.
اونها از نظر خونی به هم متصل بودند اما سرنوشتشون در جهت مختلف قرار داشت. اگر شانا زنده میبود، میبایست مرگ ریو رو تماشا میکرد. برای زنده ماندن ریو، شانا باید می مرد.
تقدیرشون خشن و ناخوشایند محسوب میشد.
شانا که یک جادوگر زمان بود و میتونست آینده رو ببینه، نمیخواست که دخترش بمیره. اون از سرنوشت خودش دست کشید و تصمیم گرفت تا دخترش رو نجات بده. با اینحال، حتی با مرگش، تغییر دادن سرنوشت کار راحتی نبود.
«تو برای نجات فرزندت مردی، شانا.»
«من پشیمان نیستم.»
پاسخ شانا محکم بود. فرشته مرگ آهی کشید. چهرهاش بین فرشته مرگ و فلیپ کاتانا در نوسان بود.
اون فداکاری های زیادی کرد، تا ریو به زندگی برگرده. ریو یک جادوگر بدنیا اومد، اما برای اینکه دوباره زنده بشه، مجبور شد قدرت های خودش رو رها کند.
حتی اگر هم نمیخواست، این بهترین کاری بود که شانا میتونست در حقش انجام بده. این یک قمار بود. قماری که بدون وجود لیونل سنتورن ممکن نبود.
شانا و ریو دیگر نمیتونستند زمان رو به عقب برگردونن. همه چیز به پایان رسیده بود.
«خوب زندگی کن، دخترم.»
ریو ناپدید شد و چهره شانا هم در اون بیکران از بین رفت. در اون فضای سفید، دیگر چیزی باقی نماند. مدت زمان زیادی طول کشید تا ریو به عقب برگرده.
******
بدنش خیلی سنگین بود. اون حتی نمیتونست یه انگشتش رو بلند کنه. صداهای بلندی شنیده میشد، اما جواب دادن بهشون سخت بود.
ریو احساس کرد که داخل یک جسم سنگین گیر افتاده. شاید روح اون به طور تصادفی داخل یک سنگ رفته بود.
اما بعد از مدتی، ریو متوجه شد که داخل بدنی گیر افتاده. یه بدن زنده. با اینکه ضربان قلبش آهسته بود، اما میتونست اون رو بشنوه.
``من ریو هستم. ریو سنتورن.``
گذشته در ذهنش جرقه خورد. چرا اون توی این بدن زنده گیر افتاده بود؟ آیا مجازات برگردوندن زمان بودش؟
``چرا؟ چرا؟؟``
ریو نمیتونست باور کنه که اون زندس.
``من فکر کردم که من مردم. پس چرا اینجام؟``
بنظر میرسید شکافی در خاطراتش وجود داره. بعد از اینکه جادوش رو رها کرد و ناپدید شد، اون با یه نفر ملاقات کرد. اون شخص کسی بود که ریو بسیار دلتنگش بود. کسی که در تمام زندگیش میخواست اون رو ببینه.
ریو آهسته تلاش کرد تا یه چیزی به آرومی از قفسه سینش بگیره. اما چیزی که قرار بود در اطراف گردنش باشه، اونجا نبود..... اون حتی نمیدونست چیزی که میخواست بگیره، چی بودش.
انگار خاطراتش پاک شده بود.
``چه چیزی رو فراموش کردم؟``
در حالیکه اون تلاش میکرد ناامیدانه فکر کنه، سردردش بدتر شد. اما اون اهمیتی نداد. سردرد، گواهی زنده بودنش محسوب میشد.
``آیا من زندم؟ قرار نبود من بمیرم؟``
اگه اون زنده بود، میتونست بیدار بشه. ریو نمیتونست انگشتش رو تکون بده، اما تلاش کرد تا چشم هاشو باز کنه. بعد از مدتی تلاش، اون تونست پلک هاشو از هم فاصله بده. نور شدیدی جلوی چشمش رو گرفت.
«اههه.»
وقتی چشمهای ریو برای بررسی اطراف، به نور محیط عادت کرد، اون بیشتر سردرگم شد.
«....؟؟؟»
اون در اتاق دوشس بود.
``من کجام؟``
اون نمرده بود؟
چرا اون به زندگی برگشته بود و تو اتاق خواب دوشس از خواب بیدار شد؟
ریو بالش های آشنای یک تخت بزرگ، یک لحاف نرم، مبلمان رنگارنگ و کاغذ دیواری های طرح دار رو دید. اون همچنین متوجه نگاه های آشنایی شد، که در میدان دیدش تار بودند.
«ریو؟»
«مادام، بهوش اومدین؟»
«مادام بیدار شده!!»
ریو، مستخدم ها، پیش خدمتکار کارل، سرخدمتکار کلودل و لیونل رو دید.
«لیونل.»
چهره لیونل خجالتی تر و رنگ پریده تر از همیشه به نظر میرسید. جای قرمز روی گونهاش هم پر رنگ شده بود.
«ریو؟ بیدار شدی؟»
موهای بلوند پلاتینی لیونل به نظر می اومد که انگار مدتیه شانه نخوردن. اون ریش هم گذاشته بود و در هر جهتی به چشم می اومد. چشم های فندقیش خون آلود بنظر میرسید و حلقه های سیاه در زیر چشمهایش وجود داشت.
با وجود هیاهو اطرافشون، اون فقط فقط به ریو خیره شد. لیونل به آرومی صورت ریو رو نوازش کرد. دست هاش واقعا گرم بودند.
«ریو.»
صدای لیونل خوشایند و دلنواز به شمار می اومد.
«خیلی خوب میشد اگه این یه خواب نبود.»
اگر این خوابی بود که داشت بعد مرگش میدید، ریو نمیخواست بیدار بشه. اگر این وهمی از بهشت بود، اون میخواست تا آخر عمر درش گیر کنه.
``این نمیتونه واقعی باشه.``
جادوی ریو تمام شده بود. اون زمان رو به عقب برگردوند، زندگیش رو با جادو حفظ کرد، بنابراین این طبیعی بود که زندگیش در زمانی که جادوی اون تمام شد، به اتمام برسه.
``من جادویی ندارم.``
اگه اینا همه واقعی بود، اون چطور به اینجا اومده بود؟
به جای حرف زدن، ریو فقط به لیونل خیره شد. لیونل متحیر شد و اسم اون رو صدا زد:«ریو؟؟»
«....؟؟»
لیونل گیج شد و با کسی حرف زد:«همسرم تو وضعیت عجیبی قرار داره. میدونی چرا؟»
«آیا اون تعجب کرده؟ اوه!! اون حتما تو شوک فرو رفته.»
دکتر رامبو جلو اومد و ریو رو به طور کامل معاینه کرد. ریو هم با دقت به اون خیره شد. صورت لیونل ناگهان جلوی دیدش رو گرفت.
این احساسات فقط برای اینکه یه رویا باشن، خیلی عجیب بود.
«آیا این بهشته؟»
کتابهای تصادفی
