اغوای یک دوک بیاحساس
قسمت: 87
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
اغوای دوک بیاحساس فصل هشتاد و هفتم:
شایعات مبنی بر دیوانه شدن ماریان چند ماه بعد از سقط اون، در همه جا پخش شد. حتی اگر به خاطر سقط جنینش هم نبود، چیزی که بسیار واضح بنظر میرسید، این بود که ماریان دیوانه شده.
زمانی که ماریان لیونل رو شناخت، اون با حالتی عجیب شروع به نگاه انداختن به اطراف کرد.
«لیونل، ریو. اون دختر داره چیکار میکنه؟»
لیونل سرجاش خشکش زد. دوک پیر در حالیکه به گوشاش شک کرده بود، پرسید:«ریو؟ اون کیه؟»
«مادام کاتانا! دختری که قبلا خدمتکار من بود.»
ماریان بشکنی زد. بنظر میرسید اون کمی حواسش رو بدست آورده. اون شوهرش رو سرزنش کرد:«چرا اون دختر احمق رو بیاد نمیاری؟؟ اون دختر قبلا خدمتکارم بود بعد هم زن لیونل شد.»
«چنین دختری وجود داره؟»
ماریان که از این وضعیت خسته شده بود، دست خدمتکاری که داشت از اونجا رد میشد رو گرفت و پرسید:«یادت نمیاد؟؟ همسر لیونل، مادام کاتانا، خدمتکار من!!!!!»
همه اون رو نادیده گرفتند و فرض رو بر روی این گذاشتند که اون دیوانه شده.
خدمتکار با تردید گفت:«.....پرنسس، دوک هرگز ازدواج نکرده.»
ماریان که چشم هاش عصبی به اینور و اونور میچرخید، به لیونل دستور داد:«لیونل، من قراره از دوک شانتل طلاق بگیرم، پس باهام ازدواج کن.»
همه از ماریان دور شدند.
«پرنسس دیوانه!!!»
دوک شانتل از عصبانیت سیلی ای به صورت ماریان زد. بدن نحیف ماریان روی زمین افتاد. خدمتکارهاش سرجاشون یخ زدند.
سکوت حکم فرما شد.
لیونل نمیدونست که آیا باید تعجب بکنه یا نه؟ تنها افرادی که ریو رو در این دنیا به یاد می آوردند، خودش، ماریان و فلیپ بودند.
دوک دستش رو داخل جیبش که حاوی انگشتر یاقوتی و گردنبند آویز بود، برد. لحظه ای که انگشتر رو لمس کرد، خاطراتی که به اون متعلق نبودند، به ذهنش هجوم آوردند.
اولین مرگ ریو بخاطر ماریان بود. بعد از این اتفاق، اون زمان رو به عقب برگردوند، با لیونل روبرو و بعد ناپدید شد. اون خاطرات بی پایان ادامه داشتند.
«دوک سنتورن، میتونید وارد بشین.»
زمانی که اسمش رو صدا زدند، لیونل وارد تالار حضار شد. پادشاه مشتاقانه منتظر لیونل بود. بحث رسمی اونها در مورد دشت های ازول به سرعت پایان یافت. چندین حادثه جزئی، در امتداد مرزهای جنوبی رخ داده بود اما حایز اهمیت نبودند.
پادشاه درحالیکه به لیونل نگاه میکرد، آهی کشید و گفت:«من احمق بودم. کاشکی تورو شوهر ماریان میکردم.»
حتی پادشاه وجود ریو کاتانا رو از یاد برده بود. لیونل حرف های فلیپ رو به یاد آورد.
«سرورم، ازتون یه درخواستی دارم.»
«اون چیه؟»
«من پرنسس ماریان رو دیدم. یه چیزی هست که میخوام در موردش از پادشاه، ملکه و پرنسس بپرسم.»
پادشاه درحالیکه دست به چونهش میکشید، مدت زیادی به درخواست لیونل فکر نکرد. بنظر میرسید پادشاه پشیمانی زیادی نسبت به لیونل داره.
«به زودی برای تماشاگران آماده بشین. برو بیرون و منتظر بمون.»
مکالمه خصوصی بین لیونل و خانواده سلطنتی یک ساعت بعد برگزار شد. ماریان همراه شوهرش دوک شانتل وارد کاخ شد و کمی بعد ملکه سلینا اومد. سه نفر از اعضای خانواده سلطنتی و شوهر ماریان با لیونل روبرو شدند.
«گفتی میخوای مارو ببینی؟»
لیونل نگاهی به تالار پذیرایی انداخت و سر خدمتکار، ندیمه های ملکه و حتی خدمتکار های ماریان رو دید.
«افراد زیادی اینجا وجود دارند، سرورم.»
«همممم، میخوای بهم یه راز بگی؟»
پادشاه خیلی سریع همه رو بیرون کرد، اون در مورد قصد و نیت لیونل کنجکاو بود.
«خب، چی میخوای بگی؟»
در اتاق پذیرایی بزرگ، پنج نفر از جمله لیونل باقی موندند. نه، با درنظر گرفتن فلیپ که ناگهان ظاهر شده بود، میشد شش نفر.
«حالا تو کی هستی؟ یه کشیش؟»
«نیازی نیست نگران اون باشید.»
«چی؟»
«من فقط میخوام ازتون یه چیز بپرسم. آیا کسی در اینجا ریو کاتانا رو به یاد داره؟»
ماریان خشمگین شد و گفت:«چرا دنبال اون دختر گمشده میگردی لیونل؟»
«اون کیه؟»
پادشاه به شدت نگران بود و ملکه هم در فکر فرو رفته بود. بعد از چند ثانیه سکوت، ملکه سلینا دست هاشو بهم زد.
«اه، من فکر میکنم یه خدمتکار به اون اسم داشتم.»
لیونل اضافه کرد:«اون مادام کاتانا صدا زده میشد.»
«آه، مادام کاتانا.»
ملکه سلینا تلاش کرد تا جزییات در مورد اون دختره رو به یاد بیاوره.
«اون به دختر گنده و کندی بود....... اما خیلی وقته که این اطراف پیداش نشده.»
ماریان مداخله کرد:«چرا هیچ کس به یاد نمیاره؟ اون دختر با لیونل ازدواج کرد!!»
پادشاه با حرف های ماریان گیج تر شد.
«صبر کن. همسر لیونل؟؟ لیونل مگه مجرد نیست؟»....
لیونل با نادیده گرفتن گیج بودن اعضای سلطنتی، از فلیپ پرسید:«چرا اون ها ریو رو به یاد میارن، فلیپ؟»
«احتمالا جادوی ریو به اونها نرسیده یا کمی در تماس بودن ریو با اونها، به خانواده سلطنتی اجازه داده تا خاطراتشون رو حفظ کنند.»
لیونل در نهایت به خانواده سلطنتی که همش داشتن ازش میپرسیدن که اون داره در مورد چه چیزی صحبت میکنه، جواب داد:«همه فراموش کردند، اما زنی وجود داشت به نام مادام کاتانا.»
«هممم؟؟»
«چرا، اون دختر چی شد؟»
«اون خدمتکار ملکه سلینا و پرنسس ماریان بود و بعد ها همسر من شد.»
پادشاه به لیونل نگاه کرد و گفت:«بدون اینکه من بدونم ازدواج کردی؟»
«سرورم به یاد نمی آورن.»
«داری در مورد چه کوفتی حرف میزنی؟ لیونل، دیوونه شدی؟»
لیونل با حالتی عادی دست تو جیبش کرد و دو وسیله بیرون آورد. حلقه دوشس فقید و گردنبد آویز ریو. ماریان حلقه زمخت رو در دست ماریان دید و به جلو دوید تا اون رو بگیره.
ماریان حلقه رو با برقی تو چشمهایش نگه داشت و دیوانه وار لبخند زد.
«این! این!!»
چیزی که یه زمانی دیوانه وار میخواستش، اما نتونست اون رو داشته باشه.
«میدرخشه!!!»
«ماریان!!!»
«ریو اون دختره هم اینو نگرفت.»
فلیپ پشت سر اونها ایستاده بود و لبخند میزد.
«همه چیز از اون پرنسس و از اون حلقه شروع شد. هر چند بعدا این رو به خاطر نخواهی آورد.»
ماریان از خنده غش کرد و گفت:«من میتونم دوشس بشم، نه ریو، من!!!!»
ماریان حتی به حرف های فلیپ هم گوش نداد. فلیپ خندید و گفت:«حلقه تو دست یه زن عادی مثل ماریان هیچ قدرتی نداره. اما لحظهای که ریو کاتانا اون رو توی دستش کرد، همه چیز دچار تغییر شد.»
ظاهراً، هنگامی که ریو اون حلقه رو در دست داشته، مرده. اون دختر یه جادوگر بود که گفته میشد نسلشون منقرض شده. به همین خاطر، یک رویداد غیر منتظره آغاز شد.
حلقه دوشس که ریو برای مدت طولانی نگه داشته بود، با جادوی اون پر شد. نور قرمزی از سنگ ساطع شد.
«دوک وقتش رسیده.»
فلیپ ابزار جادویی که ریو با جادوش اون هارو پر کرده بود رو به سمت ماریان پرتاب کرد. نور شدیدی درخشید. زیر پاهاشون، دایره جادویی بزرگی شکل گرفت.
«ا-این چیه؟؟»
صدای فلیپ گریه از سر تعجب اونها رو قطع کرد. لیونل حالتی به چهره داشت که انگار هرچیزی که اتفاق افتاده بود، برایش تعجب آور محسوب نمیشد.
«این جادو هست.»
در نهایت، گردنبند ریو درخشید.
«ا-این چه کوفتیه؟»
واقعیت، توهم و زمان همه روی هم افتادند. حتی فریادهای ماریان هم در اون وسط گم شد. خانواده سلطنتی که از تعجب دهن هاشون رو باز کرده بودند، هم تبخیر شدند. فقط فلیپ و دایره جادویی باقی موندند.
لیونل نمیتونست بگه که فلیپ انسان هست یا نه.
«این چیه؟»
«لیونل دی سنتورن. از نوادگان ساحران با این حال یه مرد عادی.»
«.....»
«اجدادت میخواستن ازت محافظت کنند. شانا هم میخواست دخترش، آخرین جادوگر رو نجات بده. اهداف اون ها یک جهت و همسو بود.»
لیونل متوجه حرف هاش نمیشد.
«هم اکنون همه شرایط فراهمه.»
فلیپ با صدایی بی تفاوت ادامه داد:«من کسی بودم که همسر و دوشس رو از عوارض جانبی جادو باخبر کردم. ریو تصمیم گرفت بخاطر شما و دیگران ناپدید بشه.»
«چرا اینکار رو انجام دادی؟»
لیونل بلافاصله سعی کرد گردن فلیپ رو بگیره، اما نور قرمز قوی تر شد.
فلیپ زمزمه کرد:«آرزوی به دست آوردن همسرت. اونو آرزو کن. فقط در این صورته که میتونی اون رو پس بگیری.»
با روشن شدن نور، لیونل متوجه شد که در مکان آشنایی قرار دارد. اتاق ریو. اتاق دوشس سنتورن. اتاقی که همه رد ریو درش ناپدید شده بود. تنها چیزی های باقی مونده، ابزار جادویی قدیمی ریو محسوب میشد.
حلقه در برابر لیونل یک نور قرمز ساطع کرد.
ابزارهایی که قدرت جادویی ریو رو در خود داشتند، متحد شدند. حلقه، گردنبد آویز، و همه ابزارهای جادویی شکل خودشون رو از دست دادند و باهم ادغام شدند. فقط صدای فلیپ تکرار و تکرار میشد.
«آرزو کن. بخواه.»
وقتی که اون سرش رو چرخوند، فلیپ کنارش ایستاده بود.
«تو!!»
«اگه میخوای اون برگرده، آرزو کن و از خدا بخواه.»
حتی اگه همه اینها یک رویا بود، لیونل باز میخواست به ریو فکر بکنه. همسرش، معشوقه عزیزش.
لیونل اعتقادی به خدا نداشت، اما در اون لحظه دعا کرد. اون خواست که ریو پیشش برگرده و جادویی که برای بازگرداندن ریو نیاز داشتند، کافی باشه.
«ریو!! ریو!!»
زنی در آغ+وش لیونل شروع به جون گرفتن کرد. لیونل در حالیکه اون زن رو در آ+غوش داشت، به فلیپ خیره شد.
«تو کی هستی؟»
فلیپ تماشا کرد که زن کم کم به شکل اولیویا سنتورن در اومد.
فلیپ جواب داد:«من توسط اون فرستاده شدم. بعد از این منو و تو همه چیزی که دیدیم رو فراموش میکنیم.»
«اون؟؟»
فلیپ گفت:«شانا.»
زمان تغییر کرد.
مکان تغییر کرد.
زمان به عقب برگشت. همه چیز مثل اولش شد.
کتابهای تصادفی

