NovelEast

اغوای یک دوک بی‌احساس

قسمت: 91

تنظیمات
اغوای دوک بی‌احساس‌ فصل نود و یکم: ریو در سکوت به لیونل خیره شد. در حالیکه خاطراتش نادیده میشدند، یک چیز مسلم بود؛ لیونل عاشق او نبود. حتی اگر اون رو دوست داشت اما عاشقش نبود. یجورایی اون میدونست که این درسته. اما حالا نگاه لیونل نا امید کننده بنظر می‌رسید. اگر این عشق نبود، حتما حس بینشون چیزی نزدیک به عشق محسوب میشد. «اونا گفتن که من بچه لیونل رو حاملم.» «قبل از پاییز از این اتفاق خبر نداشتی. بعد از اینکه اون حادثه برات رخ داد ما متوجه این موضوع شدیم.» «آه.» «تو باید آروم بمونی چون آسیب دیدی. من نمی‌دونم چرا مدام هی هیجان زده میشی.» لیونل، شکم تخت ریو رو نوازش کرد. «تو بچه عزیزمون رو حمل می‌کنی. اما من تورو بیشتر از این بچه دوست دارم. من نمیخوام به خودت صدمه‌ای بزنی.» ریو حرکت نکرد چون نمیدونست باید با خودش چیکار کنه. در اون زمان بود که لیونل به خدمتکاراش اطلاع داد که ریو بارداره. «همسر من حامله هست. بنابراین همه باید هر کاری که همسرم انجام میده رو متوقف کنند.» بعد از اون ریو توسط خدمتکاران و کنیزهایش، بسیار مورد مراقبت قرار گرفت. هر زمانی که ریو تلاش میکرد تا کاری انجام بده، خدمتکار ها جلوی اون رو می ‌گرفتند. حتی با فکر کردن به نوشیدن آب، یه لیونل آب مستقیما کنار تختش جا می‌گرفت. «مادام، لطفا از جاتون تکون نخورید.» «دوک میخوان همسرشون آرامش داشته باشند.» ریو مهربانی بیش از حد اونها رو سنگین میدونست. با وجود اینکه اون به هفته بعد از تصادف از خواب بیدار شد، اقدامات همه بیش از حد محتاطانه به شمار می‌رفت. ****** شبی آشفته سپری شد. ریو صبح زود از خواب بیدار شد و سپس مشغول چک کردن دستهاش شد، اون مطمئن شد که دستهاش سرجاشون هستند و ناپدید نشدند. «من ناپدید نشدم..» در این بین، خاطرات اون به طور پیوسته ناپدید میشد‌. ریو فقط به یاد می آورد که جادوگر بوده. به زودی اون همه چیز رو فراموش میکرد. قلب اون در چنین روز آرومی، آشفته بود. حفره ای در خاطراتش وجود داشت و ذهنش پریشان بود. ریو در میان خاطرات بهم ریخته‌ش، شخصی رو به یاد آورد. «کشیش فلیپ.» برادر خواندش، کسی که هویت واقعی ریو رو میدونست به طرز مشکوکی در مقابلش ظاهر شد و به اون پند اندرز داد. قبل از اینکه همه خاطراتش از بین برن، باید با فلیپ ملاقات میکرد. «فلیپ حتما چیزی می‌دونه.» ریو بدون صبر به خدمتکاراش التماس کرد. «من کسی رو دارم که باید ملاقاتش کنم. من باید به کلیسای اسقف برم.» «امکان نداره.» خدمتکار ها خیلی سریع جلوی ریو رو گرفتند و گفتن این دستور لیونل هست. کلودل همه تلاشش رو کرد تا ریو رو آروم کنه. «لطفل زیاد هیجان زده نشید، مادام.» «چرا؟ من باید باهاش ملاقات کنم.» ریو بخاطر از دست دادن حوصلش، کنترل رفتارش رو از دست داد. کلودل به سختی تونست اون رو آروم کنه . اون نزدیک بود هر لحظه منفجر بشه. «مادام شما نباید تکون بخورید. اگه به ما بگید کی رو می‌خواید ببینید، اون رو پیداش میکنیم و پیشتون میاریم.» «اه.» «اسمش رو به من بگید.» ریو سرجاش دراز کش شد و نفس عمیقی کشید. «کشیش اعظم کلیسا، فلیپ کاتانا.» «اه.» کلودل با فهمیدن اینکه اون شخص برادر خوانده ریو هست، بلافاصله شخصی رو به کلیسا فرستاد. فقط دو ساعت طول کشید تا اونها برگردند. در طی اون دو ساعت، ریو گرفتار اضطراب شده بود. مغزش مثل پنیر سوراخ دار شده بود. خاطرات گذشتش به آرومی توسط اون حفره ها خورده میشدند و خیلی زود همشون از بین می رفتند. در خاطرات باقی ماندش، فلیپ در ناپدید شدنش نقش داشت. ریو لبه لباسش رو چنگ زد و بعد چیزی یادش اومد. «آه.» جعبه جواهرات کنار تختش، جایی بود که اون چیزهای ارزشمندش رو نگه می‌داشت. ریو با عجله جعبه رو باز کرد، یه گردنبد آویز تو خالی و یه نامه کوچک درش وجود داشت.. ریو با عجله کاغذ قدیمی رو باز کرد. {زمانی که تو این رو میخونی، از قبل خاطراتت رو از دست دادی. خیلی زود حتی محتوای این نامه رو هم به یاد نمیاری. اما این انتخاب خودت بود. این انتخاب باید خوشحالت کنه‌. پس مطمئن باش.} «......؟؟؟؟» این پیامی بود که اون کاملا متوجه نشد. ******* دو ساعت بعد، پیک دوک همراه با فلیپ کاتانا از کلیسا برگشت. فلیپ که لباس کشیش به تن داشت، متحیر بنظر می‌رسید و نمیدونست که چه خبره. «خیلی وقته که ندیدمتون، کشیش فلیپ.» ریو با فلیپ احوال پرسی کرد، اما فلیپ در حالیکه به ریو نگاه میکرد، گیج شده بود. «شما کی هستید؟» « من رو به یاد نمیاری فیلیپ؟» چهره فلیپ جوری بود که انگار داشت برای اولین بار ریو رو میدید. « من شنیدم که دوشس سنتورن دنبال من میگردند.» ریو میدونست که این مرد رو قبلا دیده. یا در واقعیت یا در یک مکان دیگر.اما چرا فکر میکرد که این مرد برای دنیایی هست که برای زنده ها نیست؟؟ ریو نفس عمیقی کشید و پرسید:«کشیش فلیپ، آیا من رو میشناسید؟» «من دوشس سنتورن رو میشناسم. ایشون دختر خوانده پدرم بودند.» «من به اینجا نیاوردمت که در باره اون حرف بزنیم، فلیپ کاتانا» وقتی که ریو اسم کامل اون رو صدا زد، فلیپ ناراحت بنظر می رسید. «دوشس سنتورن برای چی من رو احضار کردین؟» جو بین اون دونفر عادی بود به همین خاطر کلودل با احتیاط اونجا رو ترک کرد. ریو با خروج اون خیالش جمع شد و قبل از اینکه حافظه‌اش کاملا محو بشه، اون باید همه چیز رو میگفت. «فلیپ. من نیاز به راهنماییت دارم. من یه جادوگر بودم و به یاد دارم تو کمکم کردی تا حافظم پاک بشه.» فلیپ قدرت حرف زدنش رو از دست داد. «دوشس حرف های خطرناکی میزنند. کلیسا، جادوگران رو تو دسته افراد مرتد قرار میده. شما نباید این حرف‌ها رو به یه کشیش بزنید.» «اما من وقتی ندارم. به زودی من همه این خاطرات رو فراموش میکنم. من جز تو کسی رو ندارم که این درخواست رو ازش بکنم.» فلیپ که از اصرار ریو خجالت زده شده بود، عرق روی پیشانیش و با دستمال جیبی خودش پاک کرد. «من نمی‌دونم دارید در مورد چه چیزی حرف می‌زنید؟» ریو به اندازه کافی توجه نکرد تا بفهمه فلیپ داره چیزی رو پنهان می‌کنه. تمام چیزی که ریو میخواست بدونه این بود که ``چرا؟`` «من فکر میکنم وقتی توی قصر کار میکردم، به صورت تراژدیکی مردم. من زمان رو به عقب برگردوندم تا جلوی مرگ رو بگیرم، بعد با لیونل آشنا شدم و باهاش ازدواج کردم.» ریو تلاش کرد تا بیشتر به یاد بیاره. «آیا فلیپ کسی نبود که به من توصیه کرد تا دیگه از جادوم استفاده نکنم؟ من یادمه که تو در مورد عواقب جادو بهم میگفتی.» در حالیکه ریو به حرف زدن ادامه میداد، فلیپ آهی کشید. تن صدایش کم شده بود. «جدا از اینکه حرف های دوشس راست هستن یا دروغ، این یه مشکل محسوب میشه. آیا دوشس این کفر رو قبول میکنند؟ آیا قدرت عمل به این کفر رو دارید؟» ریو اخم کرد و سرش رو تکون داد. اون دیگر هیچ خاطره ای از جادوی خود و استفاده از اون رو به یاد نداشت. تنها چیزی که به خاطر داشت لحظه ای بود که جادویش رو کنار گذاشت و نا پدید شد. ریو به یاد آورد که اون احتمالا با نابودی دائمی روبرو شده. سپس اون همراه با فرزند لیونل برگشت و در حال از دست دادن خاطراتش بود. «فلیپ، من به زودی فراموش میکنم که حتی این مکالمه رو با تو داشتم.» فلیپ آهی کشید و گفت:«اگه چیزی که گفتین درسته، و اگه جادو در ناپدید شدن حافظه شما نقش داشته باشه، به زودی همه چیز رو فراموش می‌کنید. وقتی جادو ناپدید میشود، طلسم ها و خاطرات مربوط به جادو رو پاک میکند، گویی که انگار هرگز وجود نداشتند.» «چی؟» «انگار هرگز وجود نداشتند....» «اگه یادم بره باید چیکار کنم؟» ریو ترسیده بود. «اگه همه خاطراتم برن، پس خاطرات مربوط به شوهرم چی میشه؟ من نمیخوام لیونل رو فراموش کنم. من نمیخوام اون من رو ترک کنه.» حتی اگه ریو جادوش رو از دست میداد، اون نمی‌خواست لیونل رو فراموش بکنه. لیونل تنها دلیلی بود که اون برگشته بود. دلیل و معنای زندگیش. ریو، لیونل رو از خودش بیشتر دوست داشت. فلیپ متوجه اضطراب ریو شد و به آرامی پرسید:«آیا دوشس با سحر و جادو با دوک ازدواج کرد؟؟» ریو خیلی سریع این حرف رو رد کرد:«نه، نه.» اما اون مطمئن نبود. «در حقیقت من نمی‌دونم.» ریو وحشت کرد و سرش رو گرفت. فلیپ به آرومی اون رو نصیحت کرد:«به زودی متوجه حقیقت میشی.» «من، من!!» چشمهای ریو تاریک شدند. فلیپ متوجه شد که ذهن ریو به شدت گیج شده. «من برای دوشس دعا میکنم. و از اونجایی که شما باردار هستید، امیدوارم هردوتون سالم باشید.» کشیش فلیپ دعاهاش رو خواند. در انتهای دعای فلیپ، ریو نمیتونست به یاد بیاره که چرا فلیپ رو احضار کرده و یا چه چیزهایی بهش گفته. زمانی که کلودل با لیونل وارد شد، اونها دیدند که ریو در بهت فرو رفته. «مادام؟» «ریو؟» ریو که در تختخواب دراز کشیده بود، به کشیش فلیپ توجهی نکرد. رنگ از رخسارش پریده بود. «من خستم، پس به استراحت نیاز دارم.» همون زمان، فلیپ اتاق دوشس رو ترک کرد. هنگام بیرون رفتنش، دوک سنتورن به اون نگاهی انداخت. اون از هیاهو و سر صدایی که همسرش به راه انداخت شنیده بود. «شما کشیش فلیپ هستید؟ میتونم برای لحظه‌ای باهاتون صحبت بکنم؟» فلیپ سری تکان داد و لیونل رو دنبال کرد. با وجود اینکه ریو و فلیپ رابطه خونی باهم نداشتند، اما فلیپ عضوی از خانواده کاتانا بشمار می رفت. ریو سنتورن و بستگانش، در صورت باقی ماندن، خانواده محسوب میشدند. اون دو نفر در دفتر کار دوک نشستند. لیونل کمی خسته بنظر می‌رسید. فلیپ باحالتی تو خالی به اون خیره شد. فلیپ کسی بود که اول به حرف در اومد .

کتاب‌های تصادفی