فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

اغوای یک دوک بی‌احساس

قسمت: 92

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات
اغوای دوک بی‌احساس‌ فصل نود و دوم: فلیپ به لیونل خیره شد. «سرورم، این آخرین ملاقات ما میشه. بعد از اینکه تموم شد، نه من و نه دوک چیزی به خاطر نمیاریم.» «وضعیتش چطوره؟» لیونل محکم دستهاشو در هم قلاب کرد و عصبانی بودنش رو نشون داد. «شگفت انگیزه که مادام با خاطره هاش برگشت، اما به زودی دیگه نمیتونه اینها رو به یاد بیاره. از دست دادن همه خاطراتش باعث شده ایشون احساس گمشدگی بکنه، اما به زودی بهش عادت می‌کنه.» لبخند تلخی روی لب های لیونل نشست. «جادو همینجوریه. زمانی که ناپدید بشه، همه خاطرات رو با خودش میبره.» «.......» «در دودمان دوک، ساحران زیادی وجود داشتند. همه اون ها هم احتمالا این وضعیت رو تجربه کردند.» «درسته.» لیونل نسبتا آرام بود. در اون زمستان، ریو اعتراف کرد که جادو می‌کرده و در جلوی چشم هایش ناپدید شد. لحظه ای که اون ناپدید شد، همه به غیر از لیونل وجود اون رو از خاطر بردند. ``من تنها کسی بودم که اون رو به یاد می آوردم. هیچ کس نمیدونست که اون اصلا وجود داشته.`` پس از ناپدید شدن ریو، لیونل در نا امیدی فرو رفت. تنها چیزی که از ریو باقی مونده بود شامل ابزار های پر جادوی اون محسوب میشد که ریو در مونت دل جمع کرده بود و همچنین حلقه دوشس فقید. دنیای عجیبی بود؛ که اون ناپدید شد اما جادویش باقی ماند. فلیپ آهی کشید. «دوشس همه خاطراتش رو از دست میده و تبدیل به یه آدم عادی میشه. » «تنها چیزی که می‌خوام اینه که اون کنارم باشه.» «پس این آرزو برآورده میشه. این مکالمه هم به زودی فراموش میشه.» با این حرف، فلیپ ناگهانی اون جا رو ترک کرد.... لیونل، ریو رو در طی زمستان از دست داد. اواخر پاییز، نیم سال بعد، ریو به زندگی برگشت. به همین خاطر وقتی که دوباره زنده شد، لیونل بسیار خوشحال و سرزنده شد. فلیپ احتمالا یک شیطان بود. اون با قربانی کردن پرنسس ماریان، ریو رو به زندگی برگردوند. مهم نبود که فلیپ چه کسی بودش. ریو به کنارش برگشته بود. «ریو!!» زنی که در ابتدا در حد مرگ رنگ پریده بنظر می‌رسید، کم کم به زندگی برگشت. قلبش دوباره شروع به تپیدن کرد و بدنش گرم شد. خاطرات تغییر یافته توسط جادو وارد ذهن لیونل شدند. ماریان، کسی که اون فکر میکرد باید بمیره، زنده بود. همچنین صحبت هایی در این مورد وجود داشت که ماریان بخاطر حس مالکیت شدید همسرش، حق ترک عمارت رو ندارن. حتی شایعاتی رو شنید که اون در حال پرورش هست... ``ماریان برای من اهمیتی نداره.`` گذشته ای که لیونل و ریو تقریبا به دست ماریان کشته شده بودند، به باد فراموشی سپرده شد. برای لیونل مهم این بود که ریو رو در کنار خودش داشته باشه. جادو موفق شده بود. «ل_لیونل؟؟» زمانی که ریو از خواب بیدار شد، چشمهاش تار بودند‌‌. با اینکه ریو حالات گیجی داشت و چیزهای زیادی رو فراموش کرده بود، اما لیونل شخص پررنگی در ذهنش محسوب میشد. دقیقا همان چیزی که لیونل به اون امیدوار بود. «ریو.» اون لبخند ضعیفی زد. لیونل در حالیکه موهای ریو رو نوازش میکرد زمزمه وار گفت:«فلیپ دیگه اینجا نمیاد. اون از این دنیا ناپدید شده.» «.....؟؟؟؟؟» «تو حتی این کلمات رو بخاطر نمیاری.» جادوی شانا فعال و گذشته رو دچار تغییر کرد. وجود فلیپ به زودی فراموش میشد. ریو دیگه نمی‌تونست کارهایی که با لیونل انجام داده رو به خاطر بیاره. لیونل حرف های فلیپ رو به یاد آورد:«اگه اون برگرده، ممکنه تمام خاطرات با دوشس رو فراموش کنی.» حتی اگر فراموش میکرد، هیچ تراژدی ای بزرگتر از، از دست دادن ریو نبود. ریو کسی که بخاطر لیونل خودش رو فدا کرد و در جلوی چشمش ناپدید شد، تنها عشق لیونل بشمار می اومد. چهره فلیپ روی ریو افتاد و از لیونل پرسید:«قراره ازش پشیمون بشی؟» «من هیچ پشیمونی‌ای ندارم، چون اون در کنارمه.» شکل فلیپ ناپدید شد و ریو باقی موند. لیونل دست ریو رو گرفت و بو+سید. ضربان قلب دوشس بالا رفت و لپ هایش گل انداخت. انگشت های دست و پایش با لمس اون جمع شدند. لیونل سرش رو روی سینه ریو گذاشت. دوک صدای ضربان شدید قلب اون رو می‌شنید. «دوست دارم.» ریو بیدار بود، اما به نظر می‌رسید که حرف های لیونل رو متوجه نمیشه. اون دوباره چشم هاشو بست. بعد، موهای لیونل رو نوازش کرد. بدون اینکه ذهنش پردازش کنه، اون از روی عادت دستش رو حرکت داد. لیونل نزدیک بود از گرمی دست های ریو زیر گریه بزند. «ممنونم، ریو.» خیلی وقت پیش ها، ریو متوجه شده بود که از نوازش موهای لیونل خوشش می آید. به نظر می رسید از بافت موهای دوک که متفاوت تر از خودش بود، لذت میبره. «لیونل.» تو حالت گیجی، صدایش ضعیف بود. لیونل نیشخندی زد. «دوست دارم...» ****** چند روز بعد، ریو گفت که نیاز به استراحت داره، به همین خاطر همه رو از اتاق بیرون کرد، پرده ها رو کنار داد و از پنجره خم شد تا نگاهی به باغ بیاندازه. درخت های افرای زیبا قابل مشاهده بودند، رنگ های پاییزی. کلودل به ریو نزدیک شد و گفت:«مادام بهتر نیست که یکم بیشتر دراز بکشید؟» سلامتی ریو در اولویت قرار داشت، به همین خاطر پیشخدمت کارل و خدمتکاران به خاطر دکور زود هنگام اتاق نوزاد، مورد سرزنش قرار گرفتند. ریو به درخت های بیرون پنجره خیره شد. «رنگ برگ های پاییزی زیبا هستند. من حتی نمیدونستم که فصل تغییر کرده.» وقتی ریو سعی کرد به گذشته فکر کنه، آب تمیز ناگهان گل آلود شد.ادامه دادن به افکارش سخت بود. سپس صدایی در گوشش پیچید و اون رو به واقعیت برگردوند. ریو به پایین نگاه کرد. سگ سیاهی با شوق به شدت دمش رو جلوی پای اون تکون میداد. اون سگی بامزه با چشم هایی شفاف بود. ریو به طور عادی اسم سگ رو صدا زد. «چویی.» سرعت تکان خوردن دم چویی با انداختن توپ پارچه ای کنار پای ریو افزایش پیدا کرد. «از من میخوای که توپ رو پرتش کنم؟» ریو توپ رو برداشت و پرتش کرد. سپس اون دوباره توپ رو جلوی ریو انداخت. دم سگ با انرژی تکون میخورد. «چویی، من بعدا باهات بازی میکنم. میخوای کنارم بخوابی؟» ریو از سگ دلجویی کرد و اون رو به تخت برد. لیونل کمی بعد برگشت. اون ریو رو دید که به پنجره تکیه داده بود. «ریو.» «لیونل.» وقتی ریو لیونل رو دید، چشم هایش برق زد. لیونل به سمت ریو رفت و گونه های اون رو بو+سید. دوک از اینکه ریو از دیدنش به وجد اومده بود، خوشحال بود. «ریو، امروز خوب بنظر میای.» «من خیلی احساس بدی ندارم.» وضعیت ریو واقعا خوب بود. تنها چیزی که وضعیتش بد محسوب میشد، خاطرات ریو بود. لیونل جلوی ریو زانو زد و به صورتش خیره شد. انگار اونها تنها آدمهای روی زمین بودند. هیچ چیز دیگری مهم نبود. فکر شیرینی از ذهن ریو عبور کرد. «من یه فکر عجیبی داشتم. من فکر میکنم برای این لحظه برگشتم.» چهره لیونل در هم رفت. ریو به پنجره خیره شد. «اما از کجا برگشتم؟» لیونل دستهای ریو رو گرفت. دستهای دوک گرم بودند. زمانی که شروع به حرف زدن کرد، صداش آروم بود:«ریو جادوت ناپدید شد و هیچ اثری ازش باقی نموند.» «......؟؟؟؟» «شاید من و تو دیگه این مکالمه رو به یاد نیاریم، اما بازم قصد دارم این حرف رو بهت بگم.» «لیونل؟» «من دوست دارم و نمیخوام از دستت بدم.» «تو می‌دونستی.» ریو میدونست که مشکلی در خاطراتش وجود داره. لیونل باید میدونست. با این وجود لیونل اون رو برگردونده بود. اون میدونست که هردوتاشون و گفت و گوی الان و اون خاطرات ناراحت کننده رو فراموش میکنند. «تو خاطراتت رو از دست دادی تا من برگردم، مطمئنی ازش پشیمون نمیشی؟» «من پشیمون نمیشم، چون تورو برگردوندم.» اگه خاطراتشون پاک میشد، اون ها میتونستند باهم خاطرات جدید بسازند. ریو به چهره نگران لیونل خیره شد. حالت تند چهره لیونل، نرم شد و چشمهاش فقط روی ریو زوم شد. «ریو، من دوستت دارم.» «منم تور‌و دوست دارم.» ریو اونقدر اون رو دوست داشت که گفتن اون کلمات با صدای بلند بی معنی بود.‌ ریو بعد از ابراز احساسات واقعیش خیالش راحت شد. ************* یک فضای سفید خیره کننده. این مکان نه برای افراد زنده بود و نه برای افراد مرده. برزخی در دنیای میانه بود. مکانی که زندگی های در آستانه مرگ یا روح هایی که جسم رو ترک میکردند، قبل از رفتن به بهشت یا جهنم در اونجا جمع می‌شدند. ریو در اون مکان قرار داشت. در مقابلش مردی بود که شنل پاره به تن داشت. چهره‌اش برای ریو آشنا میزد. ریو به او خیره شد. جمجمه‌ای بر روی صورت، بدنی با شکل عجیب از استخوان ها و داس سیاه ترسناکی در دست داشت. اون با انگشت استخوانیش به ریو اشاره کرد. «این ضمیر ناخودآگاه خوابته...» «تو؟!» خاطرات ریو از بین رفته بود، اما اون میدونست که چندین بار با این موجود روبرو شده. شاید به این خاطر بود که وجود فرشته مرگ در روح او نقش بسته بود، چون اون دوتا مرگ رو تجربه کرد. «من تورو به یاد دارم.» فرشته مرگ خندید. «با اینحال، به زودی فراموش میکنی...» «.........» «تو فراموش میکنی که شوهرت تلاش کرد تا تورو نجات بده و تو جادوگری هستی که دوبار مرده. هیچ اثری از جادوگر بودن باقی نمی مونه.» ریو یادش نبود که اون جادوگر بوده، اما شگفت زده هم نشد. اما اون با روبرو شدن با فرشته مرگ مشکل داشت. «من قراره بمیرم؟» به جای جواب دادن، فرشته مرگ گفت:«برگرد.»  

کتاب‌های تصادفی