فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

اغوای یک دوک بی‌احساس

قسمت: 93

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات
اغوای دوک بی‌احساس‌ فصل نود و سوم: «برگردم؟» ریو متوجه شد که فرشته مرگ بهش میگه که زندگی بکنه. اون به فرشته مرگ خیره شد. «چرا منو نکشتی؟ چرا؟؟» «بهای زندگی جادوگر از قبل پرداخت شده. پس تو زندگی می‌کنی. شوهرت هم فراموش می‌کنه که چطور تورو نجات داده. اما خاطرات عشقتون باقی میمونه.» ریو تلاش کرد تا چیزی بگه، اما به سرعت از دوزخ خارج شد. در لحظه‌ای بعد جادوگر دیگری در برابر فرشته مرگ ظاهر شد. جادوگر عجیب و غریبی که از زندگی خودش گذشته بود تا دخترش رو نجات بدهد. زمانی که فرشته مرگ اسمش رو صدا زد، شانا، جادوگر زمان، بیدار شد. اون نه زنده محسوب میشد و نه مرده. شانا با دقت به کاسه چشم تو خالی فرشته مرگ خیره شد. اون با حالتی بی تفاوت پرسید:«من هنوز نمردم؟» به جای پاسخ دادن به سوال، فرشته مرگ به فضای سفید خالص اطرافشون اشاره کرد. «آه.» شانا به طور غریزی میدونست که اونجا کجاست. اون مکان برزخ بود، نه بهشت و نه جهنم. این بهترین مکان برای افرادی به شمار می رفت که نه مرده و نه زنده بودند. شانا به فرشته مرگ که لباس کهنه‌ای به تن داشت، خیره شد. اون بلافاصله متوجه موضوع شد. «دخترم اینجا بود.» اثر کمرنگی از انرژی دخترش وجود داشت، اما روحش در اطراف دیده نمیشد. شانا از فرشته مرگ پرسید:«دخترم زنده هست؟» شانا فقط میخواست دخترش زندگی بکنه. اون به همین خاطر از زندگی خودش دست کشید. فرشته مرگ جواب داد:«دخترت اینجا نیست. اون به جهنم نرفت.» «خوبه.» اگه اون به جهنم یا دوزخ نرفته بود، به احتمال زیاد زنده بود. شانا تنها با همین کلمات راضی و خرسند بنظر می‌رسید. اون ناگهان متوجه شد که هنوز نفهمیده که چرا بیدار شده. «چرا من اینجام؟» شانا برخلاف سرنوشت پیش رفته بود و تقدیرش رو عوض کرده بود. نه تنها خودش، بلکه این قضیه در مورد دخترش هم صدق میکرد. احتمالا سرنوشت بقیه هم طی این فرایند دچار تغییر شده بود. همه چیز به هم متصل بود. شانا سرنوشت بیش از یک نفر رو تغییر داده بود، بنابراین اگر روحش به خاطر اون گناه نابود میشد، جای تعجبی وجود نداشت. «من نمردم چون من آخرین جادوگرم؟» «......» «یا فداکاری من ارزشش رو داشت؟» فرشته مرگ بعد از به مکث طولانی جواب داد:«شانا مجازاتت قطعی شده.» شانا چشم هاشو بست و منتظر حکم موند. «به جای نابودی یا به جهنم رفتن، به عنوان مجازات تو به عنوان یک انسان عادی متولد خواهی شد. سرنوشتی که هرگز آرزوش رو نداشتی.» «چ__چی؟؟؟ م-- من..!!!!!!» «تو قدرت دیدن آینده رو به طور کامل از دست میدی. تو حتی این مکالمه رو از یاد می‌بری.» فرشته مرگ داس خودش رو تکون داد. قدرت شانا بلافاصله خشک و جذب شد. «تو دیگه یه جادوگر نیستی.» شانا نمیدونست عادی بودن یعنی چه. «رنجت همین جا به اتمام میرسه.» بنظر می‌رسید فرشته مرگ لبخند مهربانانه‌ای به شانا میزنه. به نوعی، توهم گرمایی در حدقه چشم های تو خالی جمجمه‌ش وجود داشت. وقتی صحبتش تمام شد، روح شانا مانند بخار تبخیر شد. «ممنونم، فرشته مرگ.» هنگام آخرین خداحافظی شانا، فرشته مرگ با دست استخوانیش، برای او دست تکان داد. زمانی که شانا ناپدید شد، جادو و قدرتش باقی ماندند. قبل از اینکه فرشته مرگ خودش اونجا رو ترک کنه، نگاهی به اطراف برزخ انداخت. مکانی که شانا جادوگر زمان و ریو جادوگری که ریو میدید، در اونجا حضور داشتند. «شانا، دخترت مادرت میشه. تو در بطن کسی که اون رو بیشتر از خودت دوست داشتی رشد می‌کنی.» وقتی که فرشته مرگ میخواست از دوزخ خارج بشه، چیزی رو به یاد آورد. «اوه، من اون دختر رو فراموش کردم.» دختری که بخاطر تغییر سرنوشت ریو، فراموش شده بود. فرشته مرگ فکر کرد که باید با اون چیکار بکنه. «باید وحشتناک شکنجت بدم؟ باید نابودن کنم؟» فرشته مرگ عبوس، در حالیکه می‌خندید و قهقهه میزد، پرواز کرد و ناپدید شد. روح کوچکی که در اون جا باقی مانده بود، روی زمین می‌خزید و تقلا میکرد. حتی بعد از مرگ، کابوس زنده ماندن برای روح تکرار میشد. روح دیوانه حتی نمیتونست بگه مرده یا زنده هست. «من میخوام زندگی کنم. من نمیخوام بمیرم. چرا من باید این کابوس هارو تحمل کنم؟؟» موقع حیات، اون همه رو مورد تمسخر قرار میداد و خدمتکارهای جوان و حیوانات رو به قتل میرسوند. اما در مرگ اون کسی بود که همش کشته میشد. اون بارها و بارها زیر پا له شد. ............. «این بیرحمانس چرا این کابوس ها هی باید برای من تکرار بشن؟» روح زجه زد. حرفهایی که در زمان زندگی زده بودن بارها بارها در ذهنش تکرار میشد. _«حتی اگه مرده، بسوزونش. تمام کسایی که روی زمین من خزیدن رو میکشم.» روح ماریان دوباره گریه کرد. «کمکم کنید. من نمیخوام انقدر بدبختانه بمیرم.» ماریان بر اثر حمله شدید عصبی درگذشت. مراسم خاکسپاری‌ای برای او برگزار نشد. پرنسسی که عقلش رو از دست داده بود، هرگز در مقبره سلطنتی دفن نشد. شوهرش که از مرگ اون متاسف و پشیمان شده بود، اون رو در جایی در باغ عمارتش دفن کرد. فرشته مرگ به شکل فلیپ دراومد و به روح ماریان خیره شد. «وقتشه بری به جهنم.» روح پریشان به داخل سوراخی تاریک و شوم کشیده شد. ************ تعداد افراد کمی از مرگ ماریان خبر داشتند. این خبر چندین ماه بعد از حادثه در مونت دل پخش شد. ریو به درستی و کامل ماریان رو به یاد نمی آورد، به همین خاطر تحت تاثیر مرگ اون قرار نگرفت. تنها ملکه و پادشاه از مرگ اون ناراحت بودند. هیچ کس دیگه ای اون رو به یاد نمی آورد. ********** باد در میان جنگل وزید. ریو با شکمی برآمده به محیط اطرافش خیره شد. باد گرم و ملایمی گوش ریو رو قلقلک داد. «......» انگار بهار درحال آمدن بود. چندین ماه پیش، ریو و لیونل، به املاک جنوبیشون اومده بودند. اونها قصد داشتند برای همیشه در اونجا مستقر بشوند و هرگز قصد برگشت به پایتخت سلطنتی رو نداشتند. اونها در ابتدا در ویلای سنتیو موندند. بهانه اصلی لیونل برای اومدن با اون به جنوب، بهبودی ریو بود. اونها اوایل زمستان به اونجا رسیدند. اون دو نفر زمستان رو در ویلای کوچکی در سنتیو گذروندند و بعد به استقبال بهار رفتند. زمستان در جنوب سخت نبود. شایعات و داستان های پایتخت سلطنتی اغلب به این مکان دور افتاده نمی‌رسید. «ریو.» لیونل هر روز با ریو به پیاده روی می‌رفت و هوایی تازه می‌گرفتند. سرآشپز به غذاهای دریایی و میوه های جنوب عادت کرده بود و غذاهای لذیذی میپخت. در نتیجه ورزش منظم و غذای خوب، ریو سه ماه حساس اول بارداریش رو با موفقیت پشت سرگذاشته بود و کاملا سالم بود. اون دیگه در مورد از دست دادن خاطراتش، اضطرابی نداشت. حتی اگر لیونل هم نبود، اون میتونست شجاعانه تنهایی به پیاده روی بره. بعد از یک زمستان سرد، برخی مشکلات اون هارو مجبور کرد تا به ایلان نقل مکان بکنند. عمارتشون در ایلان، بسیار بزرگ، لاکچری و مکانی راحت برای زندگی بود. با اینحال، حتی با این وجود که اون ها به اونجا رفته بودند، نگرانی لیونل بیشتر شد. ریو نمیدونست چیکار کنه اون حالش بهتر بشه. «ریو!!» وقتی ریو صدای لیونل رو شنید، برگشت. لیونل بسیار عصبانی بنظر می‌رسید. قیافه‌اش کاملا وحشتناک بود. حتی در عمارت گرم و راحت ایلان، نگرانی های لیونل خیلی زیاد بود. «چرا تنها بیرون اومدی؟» ریو در جواب به غر های اون فقط شونه‌ای بالا انداخت. «باید مجبورت میکردم لباس گرم تر بیشتری بپوشی، هوا سرده.» لیونل با دهنش صدای نچی درآورد و شال گرم رو اطراف شانه های ریو پیچوند و اون رو محکم با یه سنجاق بست. دستانش ملایم و دقیق بودند. ریو زمزمه کرد:«فکر کردم مشکلی نیست، چون بهار هست.» «حتی اگه بهار باشه، هوا سرده.» لیونل به ریو که اغلب میخواست به بیرون بره، غر زد. اون از این موضوع خوشش نمی اومد که ریو دوست داشت، زمستان رو به جای عمارت گرم ایلان، در یک کلبه قدیمی در املاک سنتیو بگذرونه. «ریو عزیزم، تو با ارزشی، به همین خاطر نمیخوام تو مریض بشی.» نگرانی لیونل برای ریو بیش از حد بود. ریو به خاطر تنهایی رفتن به پیاده روی صبحگاهی، سرزنش شد. «همسرم خیلی لجبازه. آیا واقعا باید به پیاده روی بری؟» «من سالم تر شدم.» «با اینحال، من هنوز نگرانم.» جدا از سلامت ریو، لیونل مشتاق بود که در اطراف ریو باشه. لیونل مثل یک بچه باهاش رفتار میکرد. «لیونل کلی کار داره که باید انجام بده، پس چرا میخوای درکنار من بمونی؟ میخوای اونقدر مریض باشم که نتونم تکون بخورم؟» بخاطر نگرانی لیونل، ریو بعضی اوقات مجبور میشد در رخت خواب بماند، به همین دلیل اون ناراحت بود. «لیونل، دکتر امیلیا گفت من باید تحرک داشته باشم.» «تو باید استراحت هم بکنی.» «من سالم هستم.» ریو در حالیکه شکمش رو نشون میداد غرغر کرد. «هنور سه ماه تا زایمانم مونده، منظورت چیه تکون نخور؟» «من نه مریضم نه جون بچه توی خطر هست، پس دیگه چیه؟» ریو محتاطانه به ریو آرامش خیال داد. «لیونل، اگه حالم بد باشه، چهره‌ام بد به نظر میرسه.» «صورتت همیشه رنگ پریده هست.» ریو در بهترین وضعیت تو کل زندگیش بود. تمام زمستان سرما نخورد. اون حتی میتونست هنگام بارداریش، بدوه. در مقایسه با ویلای سنتیو، عمارت ایلان راحت و بدون خطر بود. «بیا اینجا لیونل.» لیونل با قیافه ای عصبانی به ریو نزدیک شد. ریو روی نوک انگشت هاش ایستاد و گونه لیونل رو بو+سید. در حالیکه ریو عقب می‌کشید، نارضایتی از صورت لیونل بیرون رفت. «عمیق تر ریو.»    

کتاب‌های تصادفی