اغوای یک دوک بیاحساس
قسمت: 98
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
اغوای دوک بیاحساس فصل نود و هشتم، ساید استوری سوم: رویای یک روز بهاری
ریو کتابی که در دست داشت رو بررسی کرد. خیلی ضخیم و سنگین نبود.
درک محتوای کتاب سخت بنظر میرسید، چون صفحات زیادی جدا شده بودند. همچنین متن شبیه به حروف رایج امروزی نبود به همین خاطر خواندش مدت زمانی طول کشید.
اما ریو متوجه لُبکلام شد.
مردی به نام لای وجود داشت. اون موسس منطقه دوک نشین سنتورن به شمار میرفت. زمانی که لای دزد دریایی بود، به همراه همسر جادوگرش این منطقه رو فتح کرد.
زمانی که پیشخدمت کارل، اسم لای رو شنید اون حرف عجیبی زد:«اسم لای در خانواده سنتورن بسیار رایجه. بسیاری از اونها حتی اسم هایی درست کردن که اسم لای درش وجود داره.»
«پس اونها اسم های اجدادشون رو به ارث میبرن؟»
«این یک مفهوم مشابه هست. لای اسمی هست که به پسرهای ارشد و نامزد های جانشین داده میشه.»
کارل چیزهای زیادی در مورد سنتورن ها میدونست. با اینحال، اون اطلاعی از اجداد خانواده در سیصد سال پیش نداشت.
«این کتاب با حروف قدیمی نوشته شده به همین خاطر خوندش سخته.»
کارل سر تکون داد.
«من دنبال محققی میرم که بتونه نوشته های قدیمی رو بخونه.»
«نیازی به اینکار نیست.»
خدمتکار پیر در فکر فرو رفت.
«در واقع به نظر میرسه که این کتاب مجموعه ای از افسانه های محلی و داستان های محبوب هست. من نمیتونم تضمین کنم که همشون واقعی هستن یا نه.»
داستان لای اغراق آمیز بنظر میرسید، چون دهان به دهان و چرخیده بود. کتاب بیشتر شبیه به مجموعه داستان های عاشقانه معروف در مونت دل بود.
«همه شخصیت های این کتاب ممکنه به خانواده سنتورن مربوط باشند.»
«میخوام یه نگاه دقیق تر بهش بندازم.»
ریو با دقت صفحه های پوستی خراب رو مرتب کرد. صفحات زیادی از بین رفته بودند، اما داستان ها هنوز قابل خواندن محسوب میشدند.
داستان لای، اولین سنتورن، بسیار طولانی بود. به نظر میرسید که داستان به سه قسمت تقسیم شده. زمانی که اون یک دزد دریایی جوان بود، وقتی که لای زندگی دزد دریایی رو کنار گذاشت و در یک جا مستقر شد و در آخر زمانی که او ارباب سرزمین شد.
«کاشکی میتونستم همش رو بخونم.»
با اینکه ریو داستان رو نخونده بود، اما پایانش رو میدونست. لای ازدواج کرد و با جادوگر ماجراجویش، ساکن شد و بعد ها لقب دوک به او تعلق گرفت.
«هممم.»
ریو موهایش رو پشت گوشش زد.
صدای دویدن بچه ها به گوش میرسید. اونها تازه از چرت کوتاه بعد از ظهرشون بیدار شده بودند.
تا چند ساعت بعد، در حالیکه بچه ها بیدار بودند، ریو نمیتوانست به چیز دیگری فکر کند. بچه ها با هیجان بیشتری دویدند، به طوری که انگار متوجه نبود پدرشون نشدند.
تا زمانی که شب فرا رسید و بچه ها به رختخواب رفتند، ریو متوجه غیبت لیونل نشد.
ریو سرجایش دراز کشید، اون خسته بود و سعی کرد بخوابد.
*******
``این!!....``
ریو فهمید که دوباره وارد داستان شده.
حواسش در خواب و در داستان متفاوت بودند. در خواب حواسش بسیار واقعی بنظر میرسید.
``اینجا کجاست؟``
ریو در حالیکه با خودش حرف میزد، نگاهی به اطراف انداخت. اون با خودش فکر کرد که آیا لای دوباره اینجا ظاهر میشه یا نه.
لای سنتیو.
اون با خودش فکر کرد که آیا دوباره مرد رو میبینه یا نه؟
``تو کجایی؟``
ریو برای پیدا کردن مرد، حرکت کرد.
در مقابل ریو، جاده ای به تپه شیب دار آشنایی منتهی میشد. ریو تصمیم گرفت تا جاده رو دنبال کنه.
بعد از مدتی، اون به خرابه های قلعه قدیمی در املاک خانواده سنتورن، که مشرف به شهر سنتیو بود رسید.
یک دیوار قدیمی سایه کوچکی روی زمین انداخته بود و جلوی نور خورشید رو میگرفت. آفتاب بالای سر ریو میدرخشید.
ریو به دیوار تکیه داد و در سایه پنهان شد. هیچ مهای وجود نداشت به همین خاطر مناظر زیبا کاملا قابل مشاهده بود.
زمانی که ریو روی نوک پاش ایستاد، اون تونست بالای دیوار، روستا و دریای آبی رو ببینه. صد سال پیش، دریا نزدیکتر بود.
به نظر میرسید که این زمانی نیست که لای در آن زندگی میکرده. اون در مجموع در سه داستان حضور داشت. داستان دوران دزد دریایی بودنش، داستان روستا و داستان کوتاه ازدواجش با جادوگر و مستقر شدنشان.
اگر ریو توی داستان اومده بود، پس این.....
``این داستان دوم هست؟``
لحظه ای که ریو فکر کرد دریا خیلی دور هست، منظره تغییر کرد.
خرابه های قلعه سنتیو و دیوار های خاکستری آن به سرعت رشد کردند. اونها بزرگتر و بزرگتر شدند تا اینکه تبدیل به یک قلعه عظیم شدند.
ریو پلک زد و ``اون`` دربرابرش ظاهر شد.
زمانی که لای، ریو رو دید، چشمهایش از تعجب گشاد شدند. خیلی سریع لبخندی روی صورت اون نشست.
«تو یه روحی؟ هیچ وقت نشنیدم که جادوگر ها هم میتونن تلپورت کنند.»
«من روح نیستم.»
لای با شیطنت خندید و گفت:«ما دوباره هم رو دیدیم، جادوگر.»
«اسم من ریو هست.»
لحظهای که ریو به اون نگاهی انداخت، زبانش بند اومد.
«.....!»
چون یک زخم جدید روی صورت لای وجود داشت. مانند لیونل، یک زخم قرمز نیمی از صورتش رو پوشانده بود. حتی زخم بالای ابروهایش هم تیره تر بنظر میرسید.
اون با متوجه شدن نگاه ریو، با شیطنت لبخند زد.
«نمیخواستم چهرم رو اینجور ببینی. خیلی بد شده؟»
ریو با دست هایش صورت لای رو قاب گرفت و بار ها بارها با انگشت هایش زخم رو لمس کرد.
«درد میکنه؟»
«نه.»
مرد پوزخندی زد.
اگر او لیونل نبود، پس چرا زخمی شبیه به او داشت؟
او حتی کمی بزرگتر از زمانی که ریو اون رو در دریا دیده بود، به نظر میرسید. چشم ها و حرکات اون، آرامش و وقار خاصی رو از خودش نشون میداد.
``یعنی چند سال از اون زمان گذشته؟``
لای با لبخندی که بر لب داشت، پرسید:«چرا الان اومدی؟»
حتی با اینکه جدش بود، آیا اون ها خیلی شبیه به همدیگه نبودند؟
«داری به چی فکر میکنی؟»
«به هیچی فکر نمیکنم.»
بر عکس لیونل که حالت چهره سردی داشت، حالت لای کاملا متفاوت بود. لای بدون هیچ تردیدی پیش ریو اومده بود، شاید خودش هم میدونست که جذابتر شده. اون دستش رو روی شانه ریو گذاشت.
«همم؟»
خیلی سریع دست مرد پایین اومد. ریو دست لای رو از بدنش جدا کرد.
«لای، من یه زن متاهلم.»
«هاه.»
«بچه هم دارم.»
لای اهمیتی نداد.
«اوقات خوبی رو با شوهرت سپری میکنی؟»
«بله.»
«بچه هاتو هم دوست داری؟»
ریو سرش رو تکان داد و یاد بچه هایش افتاد. اونها دوست داشتنی و بامزه بودند و شبیه خودش و شوهرش بنظر میرسیدند. اونها گنجینه ارزشمند ریو به شمار میرفتند. زمانی که از این داستان خارج میشد، قطعا میرفت و اون هارو در آغ+وش میگرفت.
لای بیتفاوت بنظر میرسید. اون خندید.
«پس تا زمانی که شوهرت برمیگرده، با من بازی کن.»
«.........»
ریو با دیدن لبخند درخشان لای، میدونست که به دردسر جدی ای افتاده. اون میدونست که این مرد لیونل نیست، پس چرا اینجوری بود؟
این مثل دیدن برادر کوچکتر لیونل بود. ریو احساس میکرد که اشکالی ندارد با او همکلام شود. از اونجایی که اون نمیتونست همین الان، داستان رو ترک کنه، موندن کنار شخصیت اصلی امن ترین کار بود.
ریو به دیوار تکیه داد و با او صحبت کرد.
«چرا دزد دریایی بودن رو کنار گذاشتی؟ تو که کاپیتان بودی!»
«من دیگه یه درد دریایی نیستم. الان رهبر واحد خود مختار اینجا هستم.»
«خود مختار؟»
برای ریو، بنظر نمیرسید که چیز زیادی تغییر کرده باشد. با این که دویست سال پیش بود، لای جلوتر از زمان خودش بود.
«من تصمیم گرفتم از این شهر محافظت کنم. دزد های دریایی این منطقه رو هدف خودشون قرار دادند.»
«چرا؟»
اون خیلی صریح جواب داد. «چون اینجا روستای جادوگران هستش.
روستای سنتیو؟
ریو وقتی برای فکر کردن نداشت. چون باید بازوش رو کشید و کنار گوشش زمزمه کرد:«با من بازی کن.»
برقی در چشمان لای سوسو میزد.
ریو در برابر چهره لیونل بسیار بسیار ضعیف بود.
«....بنظر خوب میاد.»
اونها شروع به قدم زدن به طرف روستا کردند.
افراد زیادی به لای سلام دادند، اون با چهره لیونل لبخند روشنی به لب داشت و به اطراف میرفت. دیدن او که انقدر لبخند میزند، عجیب بنظر میرسید.
«چی شده؟»
لای مچ ریو رو هنگام زیر چشمی نگاه کردن گرفت.
«فقط.....»
«بخاطر اینکه من تورو یاد شوهرت میندازم؟ خوشتیپم نه؟»
ریو نمیتونست بگه که شوهرش از نوادگان لای هست.
«یه نگاه به اطراف شهر بنداز، هر چیزی که خوشت اومد رو برات میخرم.»
در حالیکه ریو با هیجان به اطراف نگاه می انداخت، متوجه شد که لای هم قدم با اون به آرامی حرکت میکنه. قدم های اون هم کاملا شبیه به لیونل بود.
«چرا؟»
«درست مثل شوهرم.»
با اون حرف ها، چهره لای تاریک شد.
«قبلا مگه نگفتیش؟ اینکه من شبیه به شوهرتم؟»
ریو سرش رو تکون داد. لای با نفرت آهی کشید.
«من به شوهرت حسودیم میشه. اگه زودتر باهات آشنا میشدم، شاید با من ازدواج میکردی.»
لای لبخند آرامی زد. ریو ناگهان متوجه چیزی شد.
چهره لای در کتاب با مردی که روبرویش قرار داشت، متفاوت بود. او موهای تیره و بینی قوزدار داشت. صورت ها و حتی رنگ موهاشون یکی نبود.
``من لیونل رو شخصیت اصلی کتاب در نظر گرفتم؟``
پس، مرد روبرویش لای بود یا لیونل؟
لای یا لیونل جوان سرش رو تکون داد.
«چی شده؟»
کتابهای تصادفی
