فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

اغوای یک دوک بی‌احساس

قسمت: 97

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

اغوای دوک بی‌احساس‌ فصل نود و هفتم، ساید استوری دوم: رویای یک روز بهاری

«ا-اغوا؟»

ریو نمیتونست چیزهایی که شنیده رو باور کنه. اینکه مرد اون رو جادوگر صدا زده بود کافی نبود و حالا به او می‌گفت اغواگر؟

اونها بهش گفته بودند که محتوای کتاب بزرگسالانه هست اما ریو نمیدونست که چرا مرد اون رو جادوگر صدا زده.

«اما من جادوگر نیستم.»

برخلاف انکار ریو، حریفش مطمئن بود.

«تو یه جادوگری. هیچ شکی درش نیست. تو مثل اون ساحره ها از خودت جادو بیرون میدی.»

مکالمه اونها بسیار طبیعی در جریان بود.

ریو به چهره ناباور لیونل خیره شد. امکان داشت که این شخص شوهرش نباشد، اما ریو مطمئن نبود که چطور اون می‌تونه یه شخص دیگه‌ای باشه.

«چرا اونجوری بهم نگاه می‌کنی؟؟»

ریو برای لحظه‌ای فکر کرد و بعد پرسید:«میتونم بهت دست بزنم؟»

«چی؟»

لیونل جوان خجالت زده شده بود.

«ن-نه، اشکالی نداره.»

ریو بدون فکر کردن صورت مرد رو لمس کرد.

واضحا، از اونجایی که مرد جوان محسوب میشد، صورتش نرم تر از لیونل بود. ریو با انگشت، صورت مرد رو لمس کرد سپس انگشتش پایین تر رفت و بخش هایی از گردن، شانه و سینه مرد رو دست زد.

«ه-هی! داری چیکار میکنی؟»

مرد از کار ریو متعجب شده بود. اون لحظه‌ای فکر کرد و بعد کمی عقب رفت.

«جادوگر، میخوای بهم حمله کنی؟»

ریو چنین فکری توی سرش نداشت و زمانی که لیونل بدنش رو پوشاند، اون شوکه شد. ریو یجورایی از این بازی خوشش اومده بود. با دیدن واکنش مرد، جای هیچ شکی نمیموند که اون از لیونل کوچکتر هست‌.

«تو زن عجیبی هستی.»

مرد در حالیکه خیلی سریع به گوشه تخت رفت، به ریو خیره شد.

«من دیگه لمست نمیکنم. به خودت سخت نگیر.»

با حرف های ریو، اون با اخم پرسید:«چرا منو لمس کردی جادوگر؟»

«تو شبیه کسی هستی که من میشناسمش.»

«یه آشنا؟ یه نفر که صورتش شبیه به منه وجود داره؟ صورت من چیز عادی ای به شمار نمیاد.»

حتی تن صدای مرد آشنا و حالت چهره‌اش شبیه به لیونل بود. او شبیه به دوران نوجوانی لیونل بنظر می‌رسید. مرد روبروش یک احمق بی گناه بود. به همین خاطر همه چیز برای ریو جذاب تر شد.

``اگه این یه داستانه، این مرد جد لیونل هستش؟``

به ریو داشت خوش می‌گذشت. اون تصمیم گرفت تا زمانی که داستان رو ترک می‌کنه، از این لحظات لذت ببره. ریو چانه‌اش رو مالید و از مرد پرسید:«اسمت چیه؟ من ریو هستم.»

مرد با دیدن اینکه ریو زیاد از سرجاش تکون نمیخوره، نفسی از سر آسودگی بیرون داد. با اینحال، اون دوباره کمی دورتر شد. مرد با اکراه جواب داد:«اسم من لای هست.»

«لای؟»

آیا اتفاقی بود که اون و لیونل اسم مستعار یکی داشتند؟

در هر صورت، برای ریو چیز بدی نبود. اون پوزخندی زد و خندید. به نظر می‌رسید برای در مورد اون کنجکاو شده.

«ریو یه جادوگره؟»

«خوب.»

حتی با اینکه اون اطلاعات کمی درباره جادو داشت، او یک جادوگر و ساحره نبود. ریو قدرت جادویی نداشت. اما از نگاه لای، اون جادوگری بود که ناگهان از آسمان پایین افتاده بود.

حتی خود ریو هم نمیدونست که چرا اینجاست. اون حتی نمیدونست که مکانی که درش قرار داره کجا هست.

لای آهی کشید.

«اینجا وسط دریا هست، از آسمون افتادی؟»

«دریا....»

همون‌طور که انتظار میرفت، اون وسط دریا بود. در حالیکه با دهنش حرفش رو تایید کرد، ریو نفس عمیقی کشید. ناگهان یک نفر در کابین رو زد.

«کاپیتان! کاپیتان لای!»

«چیشده؟»

«انگار طوفان سختی در راهه. ابر ها تیره و تاریکن.»

لای از روی تخت بلند شد و یک پتوی کهنه کپک زده روی ریو انداخت. اون به گوشه تخت اشاره کرد و گفت:«جادوگر، این جا قایم شو. صدایی هم ازت درنیاد.»

«چرا؟»

«اگه دیگران از وجودت مطلع بشن، خیلی بد میشه. زیر دستای من، مثل خودم جنتلمن و آقا نیستن.»

لای لبخند شیطنت آمیزی زد. اون با چشم های جذابش، موهای ریو رو نوازش کرد.

تنها همان موقع بود که ریو متوجه تفاوت بین لیونل و لای شد. چشم های لیونل نزدیک رنگ کهربایی بودند، اما چشمهای این مرد آبی بود.

«این اولین باریه که یه زن رو توی کشتیم دارم.»

«هاه؟»

ریو کمی به عقب خم شد. بدن قوی لای به طرز سرگیجه آوری نزدیکتر شد. ریو متوجه شد که وضعیتشون مثل قبل، حالا جابجا شده...

همان لحظه...

«کاپیتان!»

در کابین طوری لرزید که انگار میخواست از جا کنده بشود‌. لای زیر لب دشنام داد.

«تو برو. من الان میام.»

در این بین، اون ریو رو با احتیاط پنهان کرد و به بیرون رفت. ریو خم شد، نفسش رو نگه داشت و برای مدتی منتظر موند.

سکوت در اتاق پابرجا شد. البته با گذشت زمان، تکان های سنگین کشتی قوی تر میشد. صدای مرد ها از بیرون کابین، روی عرشه به گوش می رسید. به نظر میومد اونها تلاش می‌کردند تا با یک طوفان قوی مبارزه کنند.

ریو بدن سفت خودش رو شل کرد و به اطراف اتاق کوچک نگاهی انداخت.

از اونجایی که لای ``کاپیتان`` صدا زده شده بود، حتما کاپیتان این کشتی بود.

کابین کوچک محسوب میشد و به غیر از لباس های کهنه برای چیز دیگری در آن وجود نداشت. به غیر از تخت، جایی برای نشستن نبود. و تخت هم تخته‌ای چوب بود، که رویش پتو انداخته بودند.

کف کابین به شدت می‌لرزید.

``خوشحالم حداقل دریا زده نشدم.``

چقدر از رفتن لای گذشته بود؟

اتاق روشن ناگهان تاریک شد. لرزش کف کابین بیشتر شد و زمانی که صاف ایستادن کار سختی به شمار میرفت، باب وارد شد و چرایی روشن کرد. از سر تا نوک پای او با آب خیس شده بود و از از بدنش می‌چکید.

«بیرون بارون سنگینی میاد.»

آب و هوا بدتر از چیزی بنظر می‌رسید، که ریو تصورش رو کرده بود. لای در حالیکه کله‌اش رو میتکاند و آب موهایش رو می‌گرفت، گفت:«یه طوفان در راهه.»

«طوفان؟»

«اگه مردام میدونستن یه زن تو کابین من هستش، اونا الان سُر و مُر گنده اون بیرون وا نمی ایستادن. یه قانون نانوشته هست که میگه تو نمیتونی زنان رو توی کشتی دزد های دریایی حمل کنی. به علاوه تو جادوگر هم هستی.»

حرف های لای جدی بودند. اون میترسید که هر لحظه کشتی کوچکش غرق شود. ریو داستان رو میدونست، به همین خاطر اون رو خیلی جدی نگرفت.

«جادوگر میتونی طوفان رو متوقف کنی؟»

«من جادوگر نیستم.»

ریو به شدت مخالفت کرد.

جادوگر هایی که می‌تونستند جلوی طوفان رو بگیرند و آب و هوا رو تغییر بدهند، بسیار کم بود.‌ آنهایی که چنین قدرتی داشتند جادوگر والا مقام نامیده می‌شدند.

«اگه نمیتونی جلوی طوفان رو بگیری، همون‌طور قایم شو و خونسردیت رو حفظ کن.»

لای چرخید و خیلی سریع لباسش رو عوض کرد. بدن خیسش عضلانی بود اما زخم های زیادی روی آن وجود داشت. ریو با دیدن زخم پشت مرد، چشمهایش از تعجب گشاد شد.

«لیونل؟»

«چی؟»

لای به اون نگاهی انداخت. اون با ناراحتی ابروهاش رو درهم کشید.

«اسم من لیونل نیست.»

لای چهره ای شبیه به لیونل داشت، حتی جای زخمهاشون هم یکی بود.

اگر این اتفاقی نبود چه؟ اگر اون تصویر شوهرش رو به جد لیونل نشون میداد چه؟

ریو فکر کرد که باید با این داستان سرگرم بشود‌.

«لیونل، نه، لای، من باید برم دستشویی.»

«زن ها خیلی کار میکنن. نگهش دار.»

«نمیتونم.»

لای آهی کشید و بیخیال عوض کردن شلوارش شد. اون بیرون رو برای لحظه ای چک کرد، سپس برگشت و به ریو اشاره کرد.

«اونا اونورن، پس فعلا خوبه.»

ریو بالاخره توانست از کابین بیرون بیاید. هنگامی که اونها از کابین خارج شدند، کشتی به شدت تکان خورد و ایستادن و حفظ تعادل سخت شد. کشتی به طرز مسخره ای کوچک بود و امکان داشت هر لحظه تبدیل به چند لاشه چوب بشود.

ریو به جای رفتن به سمت دستشویی که در داخل بدنه کشتی قرار داشت، به بیرون دوید.

«ک-کجا میری؟»

لای با عجله دنبال اون افتاد. اون تلاش کرد تا دست ریو رو بگیره و اون رو عقب بکشه. اما ریو فرار کرد. اون ناگهان از بالای عرشه پرید.

«یه زن؟»

چشمهای مرد روی عرشه از تعجب گشاد شد.

«کاپیتان! این زن کیه؟»

ریو از اونها دور و به لای خیره شد.

«لیونل، اگه جلوی طوفان رو بگیرم برام چیکار میکنی؟»

به نظر می‌رسید لای به اسم لیونل عادت کرده. اون در حالیکه به طناب های در حال تاب خوردن کشتی چسبیده بود، فریاد زد

«من هر کاری میتونم با ........ با بدنم انجام بدم.»

لای به هیچ عنوان نگران نبود. در مواجه با طوفان، تنها کاری که زیر دستانش میبایست انجام میدادند این بود که سرپا بمانند.

ریو به این فکر کرد که آیا می‌تواند طوفان رو متوقف کند؟

«تلاش خودمو میکنم.»

ریو زمانی جادوگر بود.

ریو، تمام اون خاطرات رو فراموش کرده بود اما تا زمانی که اینجا بود، قدرت زیادی داشت.

اون به سمت جلوی کشتی رفت.

باد شدید و امواج بلند کشتی رو به لرزه در آورد‌، اما لرزش ریو رو متوقف نکرد.

``اگه طوفان قطع بشه ..... شاید این داستان هم تموم بشه.``

ریو به سمت لای کسی که اون رو لیونل صدا می زد، لبخند زد.

در زندگی واقعی، اون جادوگر نبود، اما تا زمانی که اینجا بود می‌تونست یک جادوگر باشه. ریو قدرت رو احساس میکرد. زمانی که ریو دست هایش رو تکون داد، به نظر می‌رسید که دنیا متوقف شده. باد از بین رفت و امواج آرام گرفتند.

زمانی که طوفان از بین رفت، آسمان آشکار شد. روز روشنی بود.

«ط-طوفان از بین رفته؟»

ریو با نادیده گرفتن صدای متعجب مرد ها، لبخندی به لب آورد.

زنی با لباس سفید و موهای تیره همچون رازی به چشم ملوان ها می آمد. چشمهای لای وقتی به اون نگاه کرد برق میزد.

«جادوگر، عروس من باش.»

ریو خندید.

«من یه زن متاهلم.»

با زدن این حرف، ریو متوجه شد که بدنش شفاف شده. بدنش از کتاب به بیرون انداخته شد.

********

زمانی که ریو چشمهایش رو باز کرد، اون در اتاق نشمین طبقه اول که مشرف به تراس بود، قرار داشت. اون روی صندلی راحتی نشسته بود و کتابی در دست داشت. چای جلویش سرد شده بود.

«ریو، چرا اینطور عرق میکنی؟»

آنا با نگرانی پرسید. ریو عرق روی پیشانیش رو پاک کرد.

«فکر کنم خواب دیدم.»

کتاب‌های تصادفی