باز: تکامل آنلاین
قسمت: 1
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
فصل ۱ - شانس دوم
بــام!
یک پای بزرگ و حجیم روی شکم مرد جوانی نشست که به نظر میرسید فقط پوست و استخوان است.
«مگه بهت نگفتم واسه ناهار امروزم پول بیشتری بیاری؟ میخوای از گرسنگی بمیرم عوضی؟» یک جوان قد کوتاه و سالم که لباس مدرسه بر تن داشت، در حالی که لگدی دیگر بر روی بدن لاغر می زد آب دهانش را بیرون انداخت.
این باعث شد که او پایین افتاده و تقلا کند، و خون بیشتری روی زمین سرفه کند.
«آیش... مواظب باش، رفیق. نکشیش.» دانش آموز دیگری که در نزدیکی ایستاده بود گفت.
«نه... این عوضی ممکنه احمق باشه اما خیلی جون سخته. مگه نه، لیام ؟ مگه تو بهترین کیسه بوکس مدرسه نیستی؟»
دانش آموز سالم، پایش را بلند کرد تا یک لگد دیگر بر روی پسری که به ظاهر مرده و خمیده روی زمین دراز کشیده بود فرود آورد، اما خوشبختانه برای او، زنگ مدرسه در همان ثانیه با صدای بلندی به صدا درآمد و توجه همه را به خود جلب کرد.
«خیله خب بیا بریم. الان نوبت کلاس اون پیرزن بد اخلاقه. من نمی خوام کل عصر رو دوباره توی حبس با خیره شدن به اون چهره ی زشت بگذرونم.»
گروهی از دانشآموزان قدبلند و سرسخت دبیرستانی با هم گپ میزدند و به طور معمولی از کوچهی کوچکی بیرون میرفتند، جایی که به اصطلاح، کیسه بوکس را بدون هیچ مراقبت و نگرانی، پشت سر گذاشته بودند.
لیام بیحرکت دراز کشیده بود، کاملاً ساکت و یخ زده، میترسید حتی یک نفس دیگر بکشد، اما این به این دلیل نبود که از دستهای از قلدرهای دبیرستانی که به تازگی او را کتک زده بودند میترسید. بلکه به خاطر چیزی کاملا متفاوت بود...
همین چند ثانیه پیش، او برای جان خود مبارزه کرده و برای اکسیری که یکی از گنجینه های بهشتی بود جنگیده بود.
اما چگونه میتوانست خود را با هیولاهای دیگری که برای همین گنج با او رقابت میکردند مقایسه کند؟ بالاخره او فقط یک شخص ناچیز بود.
بنابراین در نهایت، مورد حمله قرار گرفت و بدون حتی ریختن یک قطره عرق کشته شد اما به نوعی به جای مرگ، به گذشته بازگشت، به ۳ سال پیش، جایی که همه چیز شروع شد.
همانطور که ثانیه ها به آرامی می گذشت، لیام بیشتر و بیشتر مطمئن می شد که همه چیزهایی که اتفاق می افتد در واقع واقعی است و نه فقط یک رویای زیبای پیچیده.
شکی نبود! او به نحوی معجزه آسا به روزهایی بازگشته بود که جوانتر بود... زمانی که هنوز دبیرستانی بود... زمانی که همه چیز هنوز اتفاق نیافتاده بود.
همه چیز به اندازه ضربان شدید قلب و جراحات سوزانش که در همه جای بدنش خنجرهایی از درد به او وارد می کرد واقعی بود.
لیام کسی نبود که تازه با این دردها آشنا شده باشد. در واقع او کاملاً به این احساس عادت کرده بود. چیزی که او به آن عادت نداشت... شانس بود!
درست است! به نوعی او به اندازه کافی خوش شانس بود که چنین شانس دوم باورنکردنی را بدست آورد!
لب های لیام در حالی که به آرامی خود را از روی زمین بلند می کرد، به سمت بالا جمع شد، بدنش به طور ناپایدار تکان می خورد، گویی هر لحظه ممکن است دوباره به زمین بیافتد.
اما برخلاف بدن لرزانش، چشمانش تیزبین و سرد بود. تاریکی غیرقابل درکی در آنها می چرخید که احتمالاً بچه هایی را که چند ثانیه پیش او را به زمین می زدند می ترساند.
«من برگشتم.» لیام پوزخندی زد، در حالی که دست در حال خونریزی اش را مشت شده به دیوار خراب شده نزدیکش کوبید. صدای ضربتی طنین انداز شد و موج ضربه ای که در نتیجه از بدن او عبور کرد او را دوباره زنده کرد.
آهسته و پیوسته، لنگان لنگان از کوچه بیرون آمد و از آنجا مستقیماً شروع به راه افتادن به سمت خانه اش کرد، حتی به خود زحمت نداد که نگاهی به مدرسه ای بیندازد که در حال حاضر قرار بود در آن باشد.
لیام، بدن کبود شدهاش را تمام مسیر به سمت آپارتمان تنگش که حدود ده بلوک با مدرسه فاصله داشت، کشاند. اگرچه بدنش مثل جهنم درد می کرد، اما صورتش فقط یک پوزخند گستاخانه داشت.
همانطور که او به آپارتمانش نزدیک می شد، یک چهره آشنا سرش را بالا آورد و بلافاصله باعث شد لبخند بزرگ از روی صورت لیام محو شود.
او بیش از حد روی چیزهای دیگر متمرکز شده بود و او را کاملاً فراموش کرده بود!
«مِیمِی !» وقتی صدایش در گلویش گیر کرد، حرفهایش مانند زمزمهای بیرون آمد و به جلو رفت تا خواهر کوچکش را بکشد و بغل کند.
اون هنوز زنده است! لیام در حالی که هیکل باریک او را در آغ&وش گرفت می لرزید.
«برادر...؟ چی شده؟ داری گریه می کنی؟ امروز هم بدجوری بهت صدمه زدن؟» دختر کوچولو سرش را بلند کرد و با ترحم به صورت لیام نگاه کرد که همه ی نقاطش متورم شده بود و با بریدگیها و خراشها پوشیده شده بود.
با دیدن حال بد او، بلافاصله شروع به گریه و هق هق کرد و رودخانه ای از اشک از چشمانش جاری شدند.
«آه...! اممم...!» لیام بلافاصله لال شد. از زمانی که یادش میآمد، همیشه در این کار بد بود، در دلداری دادن دخترها.
او مطمئن نبود که چگونه به دختر کوچکی که تقریباً چهار سال از او کوچکتر بود دلداری دهد، موهای او را به طرز ناخوشایندی به هم ریخت. «بیا بریم داخل صحبت کنیم.»
سپس خواهر و برادر به داخل رفتند و لیام در زنگ زده کسل کننده را پشت سر خود بست. فقط آن دو نفر در آپارتمان کوچک تنگ زندگی می کردند.
پدر و مادر آنها چند سال پیش بر اثر یک حادثه ساختمانی فوت کرده بودند و این دو خواهر و برادر را با هیچ کس دیگری تنها گذاشتند.
اما لیام باهوش و زیرک بود و به نوعی همه چیز را مدیریت می کرد و مطمئن می شد که پول تسویه حسابی که لیاقتش را داشتند را دریافت کنند.
او مثل سگی بود که استخوانش را رها نمی کرد. اگرچه او در نهایت فریب خورد، اما هنوز چیزی از آن به دست آورد، به اندازه ای که برای چند سال آنها را از سر گذراند.
با این پول، او این آپارتمان تنگ را در ساختمانی در محله فقیر نشین اجاره کرد که به وضوح نیاز به بازسازی داشت.
اما همه اینها حالا مهم نبود. حالا هیچ چیز مهم نبود، زیرا در عرض چند روز، همه چیز کاملاً تغییر می کرد.
لیام به اطراف نگاه کرد تا جایی را ببیند که برای او آشنا و ناآشنا بود. خشم و درد در چشمانش ظاهر شد وقتی همهی چیزهایی را که اتفاق افتاده یا بهتر است بگوییم قرار بود اتفاق بیافتد را به یاد آورد.
مشتش را گره کرد و روی زمین افتاد و خنده دیوانه واری بلند کرد.
«برادر... واقعاً حالت خوبه؟» دخترک پلک زد و به برادرش خیره شد که ظاهراً کاملاً دیوانه شده بود!
«هه من خوبم میمی. نگران نباش، دیگه همه چیز درست میشه.» لیام از جایش بلند شد و ابتدا یک سطل آب، گرم کرد تا تمام جراحاتش را پاک کند.
دستهایش، به سرعت حرکت میکردند، گویی با کاری که انجام میداد بسیار آشنا بود و کمکهای اولیه را در عرض چند دقیقه تمام کرد و هر چیزی را که خونریزی میکرد و شکسته بود به درستی پانسمان کرد.
او همچنین چند داروی مسکن مصرف کرد که درد او را بسیار کاهش داد و به او کمک کرد بهتر فکر کند. اول چیزهای مهم. او باید هر چه زودتر برود و آن آیتم را بخرد.
لیام دوباره نگاهی انداخت تا مطمئن شود که جراحاتش خوب است و سپس یک شلوار تمیز و یک پیراهن به تن کرد.
«برادر، دوباره به مدرسه می ری؟ الان دیر نیست؟» میلین با نگرانی پرسید.
«نه بچه من دارم میرم یه جای دیگه.»
متعجب؟ میلین تعجب کرد. «فروشگاه مواد غذایی؟ اما امروز یکشنبه نیست؟» دو خواهر و برادر یک روتین داشتند که آن را دنبال می کردند، بنابراین او از این تغییر جدید شگفت زده شد.
لیام دوباره سرش را تکان داد و دختر کوچولو به طرز با مزه ای اخم کرد. «من به فروشگاه بازی می رم. زود برمیگردم. دختر خوبی باش.»
«آه؟ هااااااا ههههههههههههههههههه؟» چانگ میلین گیج شده دم در ایستاده بود و به شکل ناپدید شدن برادرش نگاه می کرد.
«فروشگاه بازی؟ از کی برادر بازی می کنه...؟»
کتابهای تصادفی

