باز: تکامل آنلاین
قسمت: 3
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
فصل ۳ - ورود به سیستم
«برادر... واقعا اشکالی نداره؟» میلین به لیام که مشغول پختن غذای جشنی برای هر دو با استفاده از اجاق گاز تک شعله شان بود، نگاه کرد.
«البته. هر دوی ما هنوز در حال رشد هستیم و به مواد مغذی زیادی نیاز داریم.»
این فقط یک آپارتمان کوچک استودیویی بود، بنابراین او به وضوح میتوانست برادرش را که زمزمه میکند و عرق میکند، ببیند در حالی که با لبخندی بر لب، غذاهای مختلفی میپخت.
بوی آن به قدری لذیذ بود که حتی نتوانست روی تکالیفش تمرکز کند. برادرش از کِی اینطور آشپزی کردن را یاد گرفته بود؟
دختر کوچولو در حالی که تقریباً آب دهانش روی صورتش مشهود بود، بلند شد و به سمت لیام رفت. «برادر، مدرسه چطور؟ دو روز گذشته مدرسه نرفتی؟»
«مدرسه آه؟ ها ها ها.»
لیام می خواست با صدای بلند بخندد و بگوید که چقدر مؤسسات آموزشی در شرف نابودی هستند، اما در عوض فقط با لبخند، موهای خواهرش را به هم ریخت.
«برادرت خنگه. پس روی مِیمی حساب میکنم که خوب درس بخونه و در آینده به من کمک کنه.»
«آه... آه... این رو نگو برادر.» دخترک خرخر کرد و گونه هایش را پف کرد.
سپس دو خواهر و برادر قبل از اینکه به جشن بپردازند، مدتی با هم به شوخی و گفتگو پرداختند. از زمانی که لیام از این طور غذا خوردن لذت برده بود مدت زیادی گذشته بود.
او در آخرین زندگی خود مانند یک احمق زندگی کرده بود. او در تأمین نیازهای خواهرش ضعیف بود و در نهایت نتوانست او را نجات دهد وقتی که اتفاقات وحشتناکی برایش رخ داد.
او هرگز اجازه نمی داد این بار همهی آن چیزها تکرار شود. درخشش سردی ظاهر شد و سپس ناپدید شد، لبهایش دوباره به شکل لبخند در هم پیچید.
آن دو مدتی با هم گپ زدند و خندیدند، بعد از آن میلین به سراغ تکالیفش رفت و لیام کنارش نشست و به بیرون از پنجره واحد آپارتمانشان خیره شد.
هنوز ۶ ساعت دیگر مانده بود. پچ و لغو بازی های ویدیویی فعلی با «تکامل آنلاین» امروز عصر در ساعت ۴ بعد از ظهر اتفاق می افتد!
لیام به کپسول بازی که نیمی از فضای اتاق نشیمن آنها را اشغال کرده بود خیره شد.
اگرچه آیندهی اجتناب ناپذیر هنوز کمی او را می ترساند، اما می توانست هیجان و انتظار مبهمی را در رگ هایش احساس کند.
او قبلاً به نوعی برنامه ریزی کرده بود که چگونه همه چیز را پیش ببرد، بنابراین بدون اینکه کار زیادی انجام دهد، ساعت را برای ۱۵:۳۰ بعد از ظهر تنظیم کرد و تصمیم گرفت یک چرت کوتاه بزند.
اما متأسفانه او خیلی هیجان زده بود که نمی توانست بخوابد و خورشید، انتقام جویانه در حال غروب بود.
با اینکه در طبقه همکف بودند، هنوز سوزش گرمای تابستان را احساس می کردند. لیام با زبانش صدای تیکی در آورد و بلند شد و چند بستنی چوبی از فریزر بیرون آورد.
یکی را به میلین داد و یکی را کمی مکید. او دید که خواهر کوچک سخت کوشش، حتی وقتی بستنی می خورد، بلافاصله به درس هایش ادامه میدهد.
نتوانست جلوی لبخندش را بگیرد. «اگه اینقدر سخت کار می کنی... پس فکر میکنم وقتش شده که منم شروع کنم...»
لیام در ابتدا میخواست همه چیز را شروع کند که پچ شروع شد و به او کمی استراحت داد، اما از آنجایی که خواهر سختکوشش او را شرمنده میکرد، تصمیم گرفت حداقل حرکات کششی انجام دهد.
او با برداشتن تمام لباس ها از بدنش به جز لباس زیرش، شروع به انجام یک سری تمرینات منحصر به فرد کرد.
بدن او هنوز چیزی جز پوست و استخوان نبود، زیرا او فقط چند روز گذشته را خوب غذا خورده بود، بنابراین تمام حالت هایش بسیار متزلزل و ناهنجار بود.
با این حال، تنها در عرض چند دقیقه، او حتی آن حالتهای لرزان را ثابت کرد و به راحتی بدن خود را تحت کنترل خود درآورد.
عرق از بدن لاغر او جاری شد و دختر کوچک را به وحشت انداخت.
«برادر! الان یه جاییت میشکنه! آه...» مِیلین فریاد زد و دید که او بدنش را مثل چوب شور به شکل ها و اشکال مختلف می چرخاند.
اول اینکه برادرش شبیه یک اسکلت بود که تمرین می کند و دوم اینکه این ژست های کاملا تصادفی چه بود؟
و وقتی او یک ژستی را انجام داد که او می توانست تشخیص دهد، باز هم او را می ترساند زیرا لیام وارونه ایستاده بود و تمام بدنش را فقط با انگشت اشاره اش نگه داشته بود.
لیام علیرغم اینکه نگاه های نگران خواهرش را دریافت کرد، نیم ساعت دیگر به تمرین خود ادامه داد تا اینکه بالاخره در ژست بچه قرار گرفت و کمی آرام گرفت.
در یک چشم به هم زدن ساعت ۱۵:۵۰ بود و لیام می دانست که وقتش است. «میمی بیا اینجا.» دستش را تکان داد و خواهر کوچکش را صدا کرد.
«در الان قفله. حتی اگه کسی در زد، اون رو برای کسی باز نکن. بیرون نرو فردا هم مدرسه نرو.»
«اگه گرسنه شدی توی یخچال غذا هست. اگه حوصلهات سر رفت فقط تلویزیون تماشا کن. هر چند وقت یه بار پریدن یا رقص انجام بده. مدام یه گوشه نشین.»
«همچنین نباید کپسول بازی رو لمس کنی. دختر خوبی باش و اینجا بشین و منتظر برادر باش، باشه؟» لیام موهایش را بهم زد و با دقت به او دستور داد.
او میدانست که خواهرش او را میپرستد و حتی یکبار هم از شنیدن حرفهایش کوتاهی نمیکند، به همین دلیل به دختر کوچک اعتماد کرد و آپارتمان دیگری برای کپسول بازی اجاره نکرد.
پس از دادن چند باید و نباید دیگر، او به سرعت داخل کپسول رفت و آن را باز کرد و آن را پشت سر خود بست.
داخل آن کاملاً سیاه بود که خوب بود زیرا در غیر این صورت، بازیکنان با احساس کلاستروفوبیا اذیت می شدند.
این کپسول به گونه ای طراحی شده بود که بازیکنان حداقل تا زمانی که به سیستم وارد نشده بودند، احساس می کردند که در نیستی شناور هستند.
هنگامی که وارد سیستم می شوند، تمام هوشیاری آنها در بازی است و هیچ چیز مربوط به کپسولی که بدنشان در آن خوابیده است را احساس نمی کنند.
هنوز چند دقیقه تا ۴ بعد از ظهر باقی مانده بود و بنابراین، لیام وارد بازی نبرد خونین شد. تنها کاری که او باید انجام می داد این بود که بگوید "ورود به سیستم" و او وارد شد.
تقریباً بلافاصله، یک شمشیر خونین، خون غلیظ قرمز که از لبهها میچکید، در مقابل او ظاهر شد، هوشیاریاش از قبل به واقعیت مجازی کشیده شده بود.
«به نبرد خونین خوش آمدید. این...»
صدای رباتیک مرد شروع به اعلام کرد، اما قبل از اینکه خط اول را تمام کند، صدا شکسته شد، تصویر مخدوش شد و شمشیر خون آلود به طور کامل ناپدید شد.
در عوض، در فضای سیاه و سفید، یک جعبه هدیه کوچک ظاهر شد و قطعه ی برای الیزه از بتهوون با صدای بلند، شروع به نواختن کرد.
«همینه. » لیام مشت هایش را گره کرد، نفس هایش تند شد و ضربان قلبش در ثانیه می تپید. از آنجایی که قبلاً این قسمت افتتاحیه را ندیده بود، با کنجکاوی فکر کرد که جعبه هدیه چیست.
دسته کوچک کنار جعبه کادو به آرامی شروع به باز شدن کرد و در عرض پنج ثانیه، تاریکی اطراف او ترک خورد و خرد شد و مانند تکه های آینه سیاه رنگ، دور او افتاد.
جعبه هدیه، موسیقی و تاریکی کاملاً ناپدید شدند و لیام خود را دید که ایستاده یا بهتر است بگوییم در آسمان بسیار آشنای آبی مایل به بنفش شناور است.
حتی از قبل می توانست نسیمی را که از کنارش می گذرد احساس کند.
کتابهای تصادفی


