فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

باز: تکامل آنلاین

قسمت: 15

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

فصل ۱۵ - شکست با یک ضربه

هنگامی که او از مرزهای شهر خارج شد، لیام سرعت خود را افزایش داد و به عمق جنگل ها رفت.

و از آنجایی که سطح او هنوز از نظر فنی ۱ بود، یک دسته از خرگوش‌های هار و بزهای شاخدار، رد بوی او را گرفتند، به او فشار آوردند و شروع به تعقیب او کردند.

او نیز دقیقاً به خود زحمت نمی داد که از آنها فرار کند یا به طرف جانوران سطح پایین تر بچرخد، بنابراین در عرض یک دقیقه، حدود ده ها جانور سطح مبتدی او را تعقیب کردند.

«چی؟ این احمق چیکار می کنه؟» چند صدای ناراضی از دور به گوش می رسید، زیرا بازیکنانی که لیام را دنبال می کردند نگرانی های خود را داشتند.

آنها نمی خواستند او بخاطر چند خرگوش و بز بمیرد و دوباره در قبرستان زنده شود.

«فکر می کنی اون عمدا داره اینکار رو می کنه؟» یکی از زیر دست ها پرسید و جین وی را وادار به دندان قروچه کرد.

«انگار عقل توی کله اش نیست. با چند نفر از دوستامون تماس بگیر و بگو نزدیک قبرستون شهر آماده باشن.»

«حس میکنم عمدا میخواد بمیره تا ما رو گم کنه.»

«اوه!» زیر دست سر تکان داد. «رییس، فکر می کنی اون میدونه ما داریم دنبالش می کنیم؟»

«انگار همینطوره.» جین وی متفکرانه سر تکان داد. «وگرنه چرا این همه هیولا دنبال خودش راه انداخته؟»

در حال حاضر حدود پنج گروه به همراه انبوهی از جانوران سطح مبتدی لیام را دنبال می کردند و هر پنج گروه افکار مشابهی داشتند.

لیام اما در فکری کاملا متفاوت بود.

به محض اینکه وارد جنگل شد، سرعت خود را افزایش داد و درست در مقابل چشمان همه، چه مرد و چه حیوان، به زودی شروع به دور شدن کرد و فاصله بین او و تعقیب کنندگانش به تدریج افزایش یافت.

آمار لیام مانند یک بازیکن سطح ۱ نبود و او در حال حاضر بیشتر به بازیکن سطح ۴ یا ۵ شباهت داشت، بنابراین تنها چند ثانیه طول کشید تا جانوران سطح مبتدی را از خود دور کند و در نهایت از محدوده مبارزه آنها خارج شد.

و در مورد سایر بازیکنان... آنها کمی بیشتر از جانوران دوام آوردند...

گروهی از آنها با خوردن مواد مصرفی مانند نان سفت و قارچ های وحشی، بارها و بارها استقامت خود را دوباره پر کردند و بدون تسلیم شدن به دنبال آن عوضی ثروتمند گریزان بودند.

اما بعد از چند دقیقه فقط کسانی که ‌کلاس های چابکی مانند کلاس های شمشیرزن و دزدی را انتخاب کرده بودند توانستند همچنان به راه خود ادامه دهند و تعداد دنبال کنندگان لیام به سرعت به چهار نفر کاهش یافت.

«رئیس، این مرد! هوف، یعنی معجون خاصی خریده؟ چرا سرعتش اینقدر زیاده؟» گوان یه زمزمه کرد و به سختی ادامه داد.

جین وی دماغش را فشرد و جواب داد. «هوم... حتما همچین کاری کرده چون برای یه شخصیت سطح ۱ خیلی سریعه، حالا هرچقدم که چابکی شروع بالایی داشته باشه !»

هر دوی آنها قبلا کلاس دزدی را انتخاب کرده بودند و در آن لحظه حتی در سطح ۳ قرار داشتند و به همین دلیل بود که روستای تازه کاران را ترک کرده بودند. همچنین آنها برای ماموریت بیشتر در شهر سرگردان بودند که متوجه لیام شدند.

بنابراین برای آنها کاملاً شوکه کننده بود که می دیدند حتی با اختلاف ۲ سطح هم نمی توانند به سرعت او برسند.

«رئیس! فکر کنم گمش کنیم!!» گوان یه با عصبانیت دندان هایش را به هم فشرد و زیر لب غرغر کرد، موجودی اش کاملاً تمام شد و استقامتش به پایان رسید. این او را مجبور به توقف کرد.

در کنار او، جین وی نیز خیلی خوب کار نمی کرد و او نیز در طی یک ثانیه بعد متوقف شد. درست زمانی که آن دو می خواستند لیام را نفرین کنند، چشمانشان از تعجب گشاد شد و متوجه شدند که او نیز متوقف شده است.

لیام روبروی یک نهر آب کوچک ایستاده بود و با حالتی جدی به چیزی فکر می کرد.

«لعنت بهش! بالاخره! این تنها فرصتمونه.» هر دو جین وی و گوان یه با هم به جلو دویدند و آخرین تکه نان سفا خود را بلعیدند.

از آنجایی که آنها در حال حاضر کلاس خود را انتخاب کرده بودند، آن دو، مهارت هایی داشتند که می توانستند استفاده کنند و بلافاصله یکی از مهارت های اساسی دزد، یعنی اختفاء را فعال کردند.

آنها فاصله بین لیام و خود را تمام کردند و سریع و در عین حال با احتیاط به او نزدیک شدند. آنها نمی خواستند اجازه دهند ماهی طلایی دوباره از بین انگشتانشان فرار کند.

«من از پشت بهش خنجر می زنم. تو از جلو بهش چاقو بزن.» جین وی بی سر و صدا با دستش به گوان یه اشاره کرد و هر دو آنها، دور لیام حلقه زدند، اما قبل از اینکه بتوانند قدم دیگری به جلو بردارند و نقشه هماهنگ شده خود را اجرا کنند، ناگهان فریادی در نزدیکی آنها به گوش رسید.

«بمیر! بمیر! بمیر!» یک هیکل لاغر در حالی که از ناکجاآباد بیرون پرید با صدای بلند فریاد زد و بارها از پهلو به لیام حمله کرد و گردنش را هدف قرار داد.

جین وی و گوان یه، هر دو غافلگیر شدند زیرا انتظار نداشتند شخص دیگری آنها را با غافلگیری شکست دهد. علاوه بر این، مهاجم نیز فوق‌العاده ماهر به نظر می‌رسید زیرا مستقیماً به سمت گردن لیام حمله کرد.

اما آن‌ها هم خیلی نگران نبودند، زیرا آن شخص محل خودش را نشان داده بود و برخلاف او، آنها دو نفر بودند.

تنها کاری که باید می کردند این بود که منتظر بمانند تا او کار لیام را تمام کند و سپس آن ها می توانستند بپرند و کار او را تمام کنند. پس با فکر کردن به این موضوع، آن دو صبورانه منتظر ماندند تا خون از گلوی لیام بیرون بیاید و بمیرد.

با این حال‌... یک ثانیه بعد... این لیام نبود که مرده به زمین افتاد. بلکه شخص لاغر بود که روی زمین دراز کشیده بود.

گلویشان خشک شد و آنها لیام را دیدند که به طور معمولی به عقب تکیه داده و بدنش را می چرخاند تا ضربه ای به گلوی دزد بزند. این فقط یک حمله بود، در حالی که لیام حتی شمشیری را که روی لگنش آویزان بود از غلاف باز نکرده بود، و شخص دیگر فقط با همان حمله مرده بود.

به محض اینکه زمین را لمس کرد، بدنش به خاکستر و نور متلاشی و تبخیر شد، در حالی که لیام به طور اتفاقی خم شد تا خنجری را که قاتل پشت سر گذاشته بود بردارد.

کتاب‌های تصادفی