باز: تکامل آنلاین
قسمت: 169
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
فصل 169 – فروخته شده به یک لرد!
داخل شبکه زندانهای زیرزمینی…
یک دختر جوان لاغر در سنین نوجوانی، سرش را با خستگی روی دیوار سرد زندان گذاشته بود. اگرچه این بازی تا به حال سرگرم کننده بود، او در حال حاضر بسیار از آن متنفر بود.
کدام بازی کسی را در یک زندان واقعی قرار میدهد و باعث میشود نتواند از آن خارج شود یا حتی با کسی تماس بگیرد؟
اگر آنها نمیتوانستند با کسی تماس بگیرند، پس چگونه میتوان از کسی کمک خواست؟ چگونه قرار بود از این سوراخ جهنمی خارج شوند؟
هیچ راه حلی به چشمش نمیآمد و این او را بسیار عصبی میکرد. علاوه بر این، هوا نیز به دلایلی بسیار سرد و وهم انگیز بود.
می می لرزید و بدنش را تکان داد و سعی کرد احساس ترسناکی را که به او چسبیده بود از بین ببرد.
این مکان او را بسیار ناراحت میکرد و آنها همین حالا هم ساعتهای زیادی را در اینجا سپری کرده بودند.
«خواهر یو، چه اتفاقی میافته؟ خیلی وقته که گذشته. من هیچ پیامی از برادرم دریافت نکردم، خودمم نمیتونم هیچ پیامی ارسال کنم. چقدر دیگه باید اینجا بمونیم؟»
«اون حتی نمیدونه که ما اینجا هستیم! ما میتونیم هر جایی باشیم! برادر چطور میتونه پیدامون کنه؟»
«اون همه جا رو دنبالمون میگرده و ما احتمالا مجبور میشیم چندین ساعت دیگه اینجا بمونیم! اوه خدای من، اونا هیچ راهی برای خروج نذاشتن؟»
«ما حتی نمیتونیم از سیستم خارج بشیم! این بازی چه کوفتیه!»
او با صدایی خسته ناله کرد زیرا حتی چیزی برای خوردن به آنها نداده بودند. شرایط زندان واقعاً بد بود.
شن یو که در سلول کناری بود گریههای دختر بیچاره را شنید اما حال و هوای صحبت کردن نداشت. او در حال حاضر بسیار نگران واکنشهای لیام بود.
این دومین باری بود که مستقیم یا غیرمستقیم خواهرش را به دردسر میانداخت!
او بیشتر از اینکه از این زندان بیرون بیاید، نگران این بود. بنابراین او با حواس پرتی چند کلمه برای دلداری دختر گفت.
«آه! این خیلی بیانصافیه، خواهر. ما هیچ کاری نکردیم. موافقم که جوگیر شدیم اما این خیلی زیادیه. اون پیرمردها خیلی بدن.»
...کتابهای تصادفی
