باز: تکامل آنلاین
قسمت: 345
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
فصل ۳۴۵ - این باید سرنوشت باشد!
پس از خروج از جنگلهای گرگ و میش، لیام و گروه مدتی به شمال سفر کردند و سپس به سمت غرب رفتند، جایی که زمین خشک و بایر شد.
زمین با چندین کوه و دهانه پر شده بود که برخی از آنها در حالت آتشفشانی فعال بودند.
این محل سیاهچال «دامنه مذاب» بود.
با این حال، درست زمانی که گروه میخواست وارد اطراف شود، ناگهان چند ده بازیکن شروع به بیرون آمدن از جنگل مجاور کردند.
میا پرسید:«لیام الان باید چیکار کنیم؟ حدود صد بازیکن اطراف ما هستند. فرار کنیم یا بجنگیم؟»
نه اینکه او میترسید، بلکه آنها یک انجمن تازه تشکیل شده بودند و حمله بدون اینکه بدانند این دشمن کیست، عاقلانه نخواهد بود.
همچنین، او دیگر رئیس نبود. وقتی لیام در اطراف بود، بهتر بود قبل از شروع هر کاری با او مشورت میشد.
پس میا عصا را در دست گرفت و از او پرسید و همزمان قدرت اطرافیان را می سنجد.
با این حال، لیام به طور غیرمنتظرهای به جای پاسخ فوری به او سکوت کرد. چشمانش به نشان کوچک روی سینه نزدیکترین بازیکن خیره شده بود.
کوه یشم!
نشان خانواده انجمن گو!
«هاه حق با توعه. واقعاً افراد زیادی اینجا هستن.»
لیام نمی توانست جلوی خندهاش را بگیرد درحالیکه به اطراف نگاه میکرد.
حدود صد نفر یا بیشتر در اطراف آنها ایستاده بودند و راه آنها را مسدود می کردند.
از نظر ظاهری، آنها باید نوعی آیتم را آماده میکردند تا این تعداد زیادی از بازیکنان را مخفی نگه دارند و ناگهان در این راه کمین کنند.
«رهبر انجمن میا!»
مرد جوان چاق بالای پلنگ سیاهی نشست و فریاد زد و به آرامی بیرون رفت.
«خوشحالم که اینجا میبینمت. این باید سرنوشت باشه.»
با صدای بلند خندید و با اطمینان در گامهایش قدم زد. دو چشمش متکبرانه به ۲۵ بازیکن بدجنس مقابلش نگاه کرد.
از طرف دیگر، لیام نیز به همان اندازه سرگرم شده بود. قطعا سرنوشت بود! او آن را میدانست!
گو یکی از برترین انجمنهای پادشاهی گِرش بود. بنابراین به محض اینکه او یک انجمن از خودش ایجاد کرد، این رویارویی چیزی بود که لیام انتظارش را داشت.
اما فکر نمیکرد زمانش به این زودی بیاید!
میا میخواست جواب آن شخص را بدهد که ناگهان لیام با بالا بردن دست او را متوقف کرد.
«خوش اومدی ارباب جوان. از آشنایی باهات خوشحالم من تعجب می کنم که کوه یشم با انجمن ما چیکار داره؟»
چشمان او در عین حال سعی میکرد تا قدرت اطرافیان را بسنجد.
سطوح و آمار آنها ممکن است پنهان باشد، اما اگر کسی از نزدیک مشاهده کند، این چیزها همیشه میتواند با ارزش تجهیزاتی که پوشیده بودند تعیین شود.
از آنچه لیام میتوانست ببیند، این چیز زیادی نبود.
آنها میخواستند این گروه را با این مقدار از بین ببرند؟ با این اعداد و این تجهیزات؟
خیال خام!
«باهاتون چیکار دارم؟ کی گفته من اومدم تجارت کنم؟ من اینجام تا اولین و آخرین هشدارم رو به شما بدم!»
«همین الان تسلیم بشید و قرارداد انجمن ما رو امضا کنید. من به همه شما اجازه زندگی میدم. وگرنه... شاید تجهیزاتتون تنها چیزی نباشه که امروز از دست می دید!»
هاه! با غرور خرخر کرد و به هر دو طرف نگاه کرد.
صد بازیکن...
کتابهای تصادفی



