باز: تکامل آنلاین
قسمت: 375
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
فصل ۳۷۵ - حمله کلاغ ها
پس از حل و فصل مسائل در ساختمان اداری، لیام به بیرون رفت و در خیابانهای شهر شلوغ قدم زد.
تمام مکان مملو از فعالیت بود و لیام به خوبی میدانست که او دلیل آن بود.
«در عجبم چند نفر میمونن و چند نفر میرن؟» او نیشخندی زد و به سمت حومه رفت.
لیام قبل از خروج از دروازههای شهر وارد حالت [اختفا] شد.
او به اطراف نگاه کرد، به امید اینکه با چند نفر از افرادی که در کمین اعضای انجمن او بودند برخورد کند، اما به نظر می رسید که اوضاع در حال حاضر امن است.
«فکر کنم همشون مشغول «شکاف فضایی» هستن... این باید اونا رو برای مدتی مشغول کنه.》»
رابط سیستم خود را باز کرد و یک پیام سریع به الکس ارسال کرد. « از همه بخواه که الان آنجا اونجا رو ترک کنند. باید در امان باشن.»
به محض ارسال پیام، بلافاصله پاسخی دریافت کرد، تقریباً انگار الکس منتظر او بود. «تبریک برای همه دستاوردها. بله بهشون اطلاع میدم.»
لیام به آن نگاه کرد و سپس رابط را بست.
او میخواست برای تلن تماس بگیرد تا آنها آنها بتوانند برای کار بعدی بروند که ناگهان دستهای از کلاغهای سیاه در آسمان بالای سر او ظاهر شدند.
و قبل از اینکه حتی متوجه حضور آنها آنها شود، این پرندگان مانند تیر و گلوله به سمت او شیرجه رفتند.
«هوم؟» لیام فقط یک وقت ثانیه داشت، اما همین برای او کافی بود.
او به سرعت چندین قدم عقب نشینی کرد و دارتهای کلاغی را که به سمت او نشانه رفته بودند دور زد تا به زمین برخورد کنند.
منقارهای تیزشان عمیقاً در زمین مرطوب جنگل فرو رفت و در میان گرد و غبار و کثیفی گیر کرد.
این شواهد کافی برای نشان دادن قدرت و سرسختی بود که آنها آنها با آن حمله کرده بودند.
علاوه بر این، یک دوجین از آنها آنها وجود داشت. اگر لیام به موقع واکنش نشان نمیداد، ممکن بود واقعاً جان خود را به دست یک دسته کلاغ از دست بدهد.
«ها؟ اینا از کجا اومدن؟» لیام گیج شد. او با دیدن این پرندهها احساس آشنای مبهمی داشت، اما نمیتوانست دقیقا حدس بزند.
او تماشا کرد که پرندگان خود را از زمین جدا کردند و بار دیگر شروع به حمله به او کردند، اما حالا که میدانست آنها آنها آنجا هستند، اوضاع بسیار متفاوت بود.
لیام به طور معمولی حرکت میکرد، پاهایش الگوهای مختلف را دنبال میکردند و بدنش در زوایای مختلف خم میشد. طفره رفتن از این پرندهها برای او یک بازی بچه گانه بود.
بعد از چند ثانیه بازی با آنها، به روباه کوچولو نگاه کرد که آرام از پشت او به بیرون نگاه میکرد.
«لونا، میدونی چیکار کنی.»
لیام یک قفس فلزی بزرگ را از فضای موجودی خود بیرون آورد و سپس آن را بیرون انداخت.
چشمان روباه کوچولو با دیدن این برق زد و سریع دست به کار شد.
بوم. بوم. بوم. بوم.
در عرض چند دقیقه، کلاغها همگی کوبیده شدند و در داخل قفس فلزی قرار گ...
کتابهای تصادفی

