بذر کتان
قسمت: 147
چپتر ۱۴۷
رازی در مورد نیروی زندگی
یامازو وقتی به خودش میاد میبیه که همون پاهای کوچولو و کودکانه رو داره اما بر خلاف انتظارش، ایندفعه احساس میکنه که در قالب یک پسر بچه ظاهر شده. دنیا غمگینه و کوه ها رنگ بسیار مرده و خاکستری رنگی دارن. حتی پهنه ی آسمون هم از رنگ لاجوری کدری پوشیده شده. یامازو نگاهی به اطرافش میندازه و چند پسر جوون رو میبینه.
نمیدونه اسمشون چیه اما به طور غریزی میدونه که اونها تعدادی از دوستای قدیمیش هستن. این موضوع از این بابت مهمه که حتی نگاه کردن به چهره شون هم احساسات شدیدی رو درونش زنده میکنه. یامازو به طرفشون میره. تصویر اونها حالتی هولوگرافیکی داره و به سختی تکون میخوره. یامازو متوجه غیر واقعی بودن این تصویر نیست و صرفا احساس دلتنگی بهش دست میده.
اون احساس میکنه که کارای مهمی برای انجام دادن داره اما نمی تونه به غریزه اش برای دنبال کردن دوستانش غلبه کنه. حس میکنه که با اون ها خوش میگذره. میخواد توی همین شهر بمونه در حالی که حتی اسمشو هم نمیدونه. یامازو میدونه که اینجا هیچ چیز جدیدی براش نداره و حوصله اش سر میره. همچنین میدونه که اینجا اونقدرا هم فرد دوست داشتنی و محبوبی نیست.
دوستای یامازو در ظاهر، موجوداتی بسیار معمولی هستن. هر چند زمانی که زنده بودن و با یامازو زندگی میکردن، موجوداتی هم سن و سال بودن اما حالا به نظر میرسه که با هم اختلاف سنی زیادی دارن.
راز طول عمر یک روح، از جمله چیزایی هست که یامازو هیچ وقت نتونست کشفش کنه. گاهی یک موجود شریر و پلید ممکنه برای هزاران سال عمر کنه ولی عمر یک روح که کار بد بخصوصی هم انجام نداده، در اوج جوانی تموم بشه و طوری از این عالم محو بشه که انگار اصلا وجود نداشته.
برای کسی مثل یامازو که قرن هاست عزادار افرادیه که از دست داده، پیدا کردن جواب این سوال خیلی خیلی مهمه. «هیچ چیز پر ارتعاش تر از همنوعان خودمون نیست، ما گونه های انسانی و هر موجودی که قادر به اندیشه است. هر رو...
کتابهای تصادفی
