فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

افسانه باروت سرد

قسمت: 1

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

فصل 1: یک شلیک

دیگر نای تلو تلو خوردن نداشت، پس بدنش را به یکی از ده‌ها درختی که احاطه‌اش کرده بودند کوبید؛ اگر آن شکارچی خون‌خوار به هرحال اسیرش می‌کرد، ترجیح می‌داد بیهوده تقلا نکند.

به خوبی نمی‌توانست ببیند، اما صدای شکستن کمر لایه‌های برف زیر قدم‌های سنگین او را به خوبی می‌شنید. قدم‌هایی که به مرور نزدیک و نزدیک‌تر می‌شدند.

سرانجام، قدم‌ها متوقف شدند؛ ناگهان، سکوت به مراتب ترسناک‌تر از همیشه رفتار می‌کرد. باعث می‌شد احساسی مور مور کننده غریبی در شکمش شکل بگیرد و او را تبدیل به برده خود کند.

مرد چشمانش را به سختی باز کرد، سپس قبل از این که سعی کند با ذره‌های آخر قدرتش به صیادش نگاه کند، از فرصت استفاده کرد تا دستش را از روی حفره روی رانش که به صورت تهوع‌آوری خون بالا می‌آورد بردارد تا از وخامت اوضاع مطلع شود.

پس از چند ثانیه تقلا، او بالاخره داشت به چهره جوانی که تا دقایقی قبل قصد قتلش را داشت نگاه می‌کرد؛ چهره‌ای که با وجود سرخ شدن از سرما و کج شدن از شیطنت دانه‌های برف که بر روی سر و صورتش می‌رقصیدند و بازی می‌کردند، مرده‌تر از هر مرده‌ای می‌نمایید.

مرد می‎ترسید. به خوبی می‎دانست که احتمالا طلوع فردا را نمی‎بیند، اما با این حال باید به هر آنچه که امید داشت چنگ می‌زد تا حداقل بداند برای بقا تلاش کرده است. او آب دهانش را قورت داد و سپس همزمان با تلاش برای پنهان کردن لرزه‌های تقریبا نامرئی بدنش گفت: «د-درود به شاهزاده والا مقام.»

جوان نفس گرمی بیرون داد، سپس مشغول پر کردن دوباره تفنگی که تمام مدت حمل می‌کرد شد؛ گرمای نفسش رقص دانه برف‌های به ظاهر بی‌آرام و قرار را کندتر کرده بود.

سکوت جوان باعث شد آن مرد تنگی طناب دور گردنش را بیشتر احساس کند؛ نمی‌توانست آرام بگیرد؛ به دلیل رود خونی که از شکمش جاری شده بود هر نفس به مانند یک مبارزه برای رسیدن به نفس بعدی می‌گذشت، اما باید از همان چند نفسی که برده بود استفاده می‌کرد تا برای زندگی‌اش التماس کند: «شاه... شاهزاده... خواهش می‌کنم... من سال‌های زیادی سرباز پدر شما بودم.»

اما شاهزاده هم‌چنان جوابی نمی‌داد. به مانند کودکی مشغول بازی با تفنگش بود.

درماندگی مرد باعث شده بود خشمگین شود، او برای بار سوم تلاش کرد: «شاهزاده... سرورم، اگه برای شلیکی که به سمت‌تون کردم عصبانی هستید، باید بدونید که من مجبور بودم.» اما وقتی بار دیگر بی‌جواب ماند خشمش را بیرون ریخت: «شاهزاده... جوابم رو بده... لطفا... جواب بده پسرک!»

«دیگه شاهزاده نیستم.» کلمات او برای مرد شوکه کننده نبودند؛ کمتر کسی توی پادشاهی پیدا می‌شد که داستان شاهزاده فراری را نشنیده باشد.

-ش-شما... من... ولی من هنوز شما رو وارث حقیقی تاج و تخت می‌دونم!

جوان برای لحظه‌ای در سکوت به مرد خیره شد، سپس قنداق تفنگ قدیمی‌اش را بالا آورد و به شانه‌اش تکیه داد و با انگشتش ماشه را نوازش کرد؛ به نظر نمی‌رسید به شنیدن سخنان مرد علاقه‌ای داشته باشد.

-س... س-رورم! التماس‌تون می‌کنم، از جون این بنده حقیر بگذرید! التماس‌تون می‌کنم، شاهزاده... نه، امپراطور! التماس‌تون می‌کنم!

اما شاهزاده توجهی نکرد؛ در کسری از ثانیه، گوی فلزی کوچکی فضای ناچیز مابین جوان و مرد را پیمود و روی گوشت بدن وی، بالاتر از سینه‌اش فرود آمد؛ به مانند مشت محکمی استخوان‌هایش را شکست، بدنش را در هم درید و به سرعت از میان آن عبور کرد.

همزمان با پیچیدن غرّش وحشتناک سلاح مابین کوه‌ها، آخرین گریه مرد نگون بخت هم به گوش رسید؛ سپس همان‌طور که به آرامی روشنایی درون چشمانش محو می‌شد، جسمش هم خم شد و به زمین خورد.

شاهزاده، برای مدتی حرکت نکرد، گویی ذهنش از تمام افکار خالی شده باشد. ناگهان، زانوهایش قدرت‌شان را از دست دادند و او را به زمین زدند؛ به زودی نفس‌های او که تا همین چند دقیقه پیش به مانند خرسی وحشی قدرت‌مند و متداوم بودند به شمارش افتادند، عرق سرد سراسر پیشانی‌اش را پوشاند و قلبش به مانند مبارزی تعلیم دیده شروع به کوبیدن در سینه‌اش کرد. گویی حال او در آستانه مرگ باشد.

پس از چند نفس سنگین دیگر، جوان دست‌های لزرانش را به سختی بالا آورد و به آن‌ها نگاه کرد؛ رشته بی‌نهایت احساسات رهایش نمی‌کردند. با هر آن‌چه در توان داشت دستش را پرتاب و به صورت چسباند، سپس با لکنت، چند کلمه را از پشت کف دستش که حال خیس در اشک‌هایش بود به زبان آورد: «م-معذرت می‌خوام.»

کتاب‌های تصادفی