افسانه باروت سرد
قسمت: 3
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
فصل 3: طوفان سرب
مرد چشمانش را تنگ کرد، سپس از زیر انگشتان نازک و استخوانیاش که با قصد مسدود کردن نور خورشید عصر گاهی بالا آورده بود به پایین کوهستان نگاهی انداخت.
-خطا زدم.
کلماتی بودند که از دهانش خارج شدند؛ او تیر انداز ماهری بود، اما همچین اتفاقاتی برایش غربیه نبودند؛ مخصوصا اگر میخواست از چنین فاصلهای شلیک کند.
او با نفسی عمیق سلاحش را از روی شانه بلند کرد، نگاهی گذرا به آن انداخت و پس از تعللی کوتاه، دوباره آن را به شانه چسباند تا آماده شلیک باشد.
سایههای لرزانی که قصد شکارشان را داشت در همان فرصت کم ناپدید شده بودند. کمی ناامید کننده بود، اما نمیتوانست دستش را از روی ماشه بردارد؛ میدانست که دوبار خطا نمیزند، پس فقط باید منتظر بیاحتیاطی کوچکی از سمت طعمهاش میماند. تنها با یک حرکت اشتباه، شکار تکمیل میشد.
****
-ما میمیریم.
-ه-هااه؟
-سوارها، اونا پیدات کردن دامیان، سعی کردم بهت هشدار بدم... ولی تو... خدا لعنتت کنه!
-آروم باش... یه راهی پیدا میکنیم.
-راه...؟ چه راهی؟! من به اینجا اومدم تا ازت بخوام منو، کشورمون رو نجات بدی! ولی حالا...
جوان سعی کرد دهان احمد را با دست درحال خونریزی خود که به وسیله گلوله پاره شده بود، بپوشاند. سپس درحالی که با چشم به دنبال موقعیت دشمن میگشت گفت: «خفه شو.»
در فاصله کوتاهی بعد از شلیک، دامیان، احمد را گرفته و به پشت بوتهای در همان نزدیکی کشانده بود. در ابتدا به انتخاب یک سنگ یا درخت برای مخفیگاه فکر میکرد، اما میدانست که سوارها همیشه پس از شلیک سلامت تفنگشان را چک میکنند، پس با امید این که یک سوار به دنبال شکارشان باشد و نه یک جایزه بگیر یاغی، قمار کرده و غیر منتظرهترین مکان را برای مخفی شدن انتخاب کرده بود.
البته درصورت اشتباه بودن حدسش، مرگشان حتمی به نظر میرسید؛ اما اگر جایزه بگیری وجود داشت که بتواند از چنان فاصلهای شلیک کند که حتی پس از پیش گرفتن مسیر گلوله نتوانی شناساییاش کنی، همان بهتر که همانجا به دستش به قتل برسند.
نفسهای دامیان سنگینتر شده بودند؛ با تمام سرعتی که میتوانست مردمکهایش را به اطراف میراند تا شاید اثری از تفنگدار پیدا کند، اما هیچی نمیدید.
حفظ آرامش از همیشه سختتر بود، گویی یک مار نامرئی مدام درحال پیچاندن بدن خود به دور او باشد؛ ماری سمی که با زهرش تمام توانش را میخشکانید، گلویش را تنگ میکرد و بدنش را میلرزاند.
«بووم!»
تیر دیگری شلیک شد. بانگش به تنهایی قلب دامیان را ایساتد، اما پس از برخوردش با درختی در همان نزدیکی و گذشتن از آن، به او جان تازهای داد. در محل برخورد، نکتهای پنهان بود که میتوانست به شانسی برای زنده ماندنشان تبدیل شود.
احمد، به مانند حیوانی درحال جان دادن دست و پا میزد و سعی میکرد دهانش را از دست پر از خون دامیان آزاد کند، اما دامیان به شدت آرام شده بود؛ او با ضربهای به پهلوی احمد او را رام کرد و گفت: «نگاه کن!»
انگشت او به درختی در همان نزدیکی اشاره میکرد. گلوله دقیقا از وسط آن گذشته و به زمین برخورد کرده بود. احمد با دیدن فاصله محل برخورد شلیک با آنها مقداری از ترسش را فراموش کرد، اما هنوز نکتهای که دامیان میدید را درک نمیکرد.
شاهزاده به احمد فرصت داد تا کاملا زخم روی تن درخت را برسی کند، سپس با آرامترین صدایی که میتوانست گفت: «اون نمیدونه کجاییم، اون درخت نزدیکترین مکان برای پنهان شدن نسبت به موقعیت اولمونه، داره بدون برنامه شلیک میکنه!"
چشمان احمد درخشید. تا چند ثانیه پیش تقریبا مطمئن بود که میمیرند، اما حالا، با اینکه کوچک بود اما نور امید دیده میشد.
دامیان، با اشاره به احمد فهماند که باید ساکت باشد؛ سپس به آرامی دستش را از دهانش جدا کرد و از آن برای بلند کردن خودش و بهتر دیدن استفاده نمود.
«بووم!»
جوان نمیتوانست جلوی فرو ریختن قبلش را که با هر شلیک اتفاق میافتاد بگیرد، اما میتوانست چشمانش را وادار کند تا با نهایت توانشان به کوههای مقابل خیره شوند. هنوز چیزی ندیده بود، اما میدانست که به زودی میتواند. اگر میخواست زندگی کند، مجبور بود.
«بووم!»
گلولهها با هر شلیک نزدیکتر میشدند؛ شکارچی این بار هم نتوانست درست حدس بزند، اما سوراخی که در دل تخته سنگ نسبتا عظیم در همان حوالی باز کرد، برای ترساندن احمد کافی بود. این یکی از سر گذشت، اما گلوله بعدی، از کجا معلوم گلوله بعدی دقیقا از توی شکم آنها نمیگذرد؟
«بووم!»
«بووم!»
«بووم!»
احمد دیگر توان ساکت ماندن نداشت؛ میدانست که اگر گلوله بعدی آنها را نکشد، گلوله بعد از آن خواهد کشت، پس عاجزانه سعی کرد توجه دامیان را به خود جلب کرده تا چیزی بگوید: «دامیان، داری چیکار میکنی؟! هنوز پیداش نکردی؟» اما جوابی نگرفت.
دامیان تقریبا میتوانست بگوید از کدام سمت به آنها حمله میشود، اما پیدا کردن مکان دقیق شلیک گلوله غیرممکن بود! حتی اگر ده شلیک دیگر هم فرصت داشت نمیتوانست! اما چه کار دیگری از دستش برمیآمد؟ قدم اول برای فرود آوردن یک گلوله دانستن و شناسایی هدف بود.
شاهزاده جوان شانسی نداشت، اما نمیتوانست بدون تقلا کردن بمیرد. آشفته، دستش را به سمت گلولههایش برد و یکی را برداشت، سپس پس از چشم دوختن به آن برای مدتی کوتاه، دستش را به زیر کتش برد.
مرد میانسال گیج شده بود، اما پس از دیدن درخشش سفیدی که از ان ساطع شد، نمیتوانست احساسی بجز شگفتی را در وجودش پیدا کند. او با لکنت گفت: «جادو...دامیان، تو...»
«بووم!»
صدای شلیک او را ساکت کرد، وقت زیادی نداشتند. دامیان با تمام سرعت سلاح خود را با گلوله جادو شدهاش، که حال ترکهای کوچک درخشانی روی سطح خود داشت مجهز کرد، اما قبل از شلیک پشیمان شد؛ او با دو دلی به سمت احمد برگشت و گفت: «یکی کافی نیست. تفنگت رو بده.»
هیچکدام از آن دو متوجه نشد که چگونه آن تفنگ را آماده شلیک کردند؛ تمام چیزی که میخواستند شلیک بود، پس کنشهایی که شامل شلیک کردن تفنگها نبود را احساس نمیکردند. سرانجام، لحظه موعود فرا رسید، دامیان تفنگ خودش را برداشت و با خیزشی سریع شلیکش کرد.
«باام!»
پس از آن نوبت تفنگ احمد بود.
«باام!»
در کسری از ثانیه، دو شلیک متوالی به سمت کوهی در دور دست، شلیک شده بود. گلولههایی که سرنوشت مرگ و زندگی احمد و دامیان را مشخص میکردند.
کتابهای تصادفی

