افسانه باروت سرد
قسمت: 4
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
فصل 4: طوفان سرب
سکوت محض بهترین کلمه برای توصیف فضای آن اطراف بود. اگر تمام درختان سوراخ و تخته سنگهای ریز ریز شده را نادیده میگرفتی، باور این که تا چند دقیقه پیش در آن مکان جنگی درحال وقوع بوده سخت میشد.
سرانجام، بعد از یک تعلل طولانی، دامیان و احمد به اندازهای اعتماد به نفس پیدا کردند تا بایستند و موقعیت را برسی کنند. دست و پاهایشان هنوز بیحس بود و میلرزید، اما روی زمین ماندن در شان پیروزی آنها نبود. هردو دوست داشتند که روی دو پا باشند تا روی زمین.
-زنده ایم...
احمد بود. او بدون لحظه ای تعلل ادامه داد: «سوار... واقعاً شکست خورد.»
دامیان به همراه آهی که از آرامشش نشات میگرفت، پاسخ داد: «نمیشه مطمئن بود.»
-منظورت اینه که... ممکنه زنده باشه؟-
-میرم که ببینم.
پس از گفتن این کلمات، دامیان به راه افتاد. احمد هم سریعا تفنگ خود، که لولهاش از قدرت گلوله دامیان پاره شده بود را برداشت و به دنبال جوان حرکت کرد.
-ح-حالا که خطر سوارها رو دیدی، ف-فکر میکنی... فکر میکنید بتونید راجع به تصمیم قبلتون...
-هنوز هم فراموشش نکردی؟ احمد... من میدونستم همچین اتفاقی میافته. تصمیم من تغییری نمیکنه. برو. اگه دنبال من بیای میمیری.
تلاشهای احمد هنوز هم بیفایده بودند. اما به دلایلی، نمیتوانست رها کردن دامیان را در نظر بگیرد؛ پس فقط سرش را پایین انداخت و گفت: «متوجهام. دیگه این مسئله رو پیش نمیکشم.»
دو مرد، مسیر کوهی در دور دست را پیش گرفته و به سمت آن قدم بر میداشتند. رنگ آبی سنگین آسمان بدون خورشید، وزن عجیبی به آن کوهستان میداد. بودن در محاصره پیوستگی چین خوردگی کوه و تپهها، و شبی که دیگر تقریبا فرا رسیده بود باعث میشد آرامش آن اطراف، منحصر به فرد و نایاب باشد.
-اگه زنده باشه... چه اتفاقی میافته؟
-اگه زنده هم باشه زیاد زنده نمیمونه. سرمای شب های این اطراف هیچ وقت دوست جنوبیها نبوده.
گاهی رد و بدل اطلاعات کوچکی بین احمد و دامیان شکل میگرفت، ولی اکثر اوقات فقط بخار نفسهایشان را میشنیدی. یکی دوبار، موجودات کوچکی مانند روباه و جغد غافلگیرشان میکردند، اما به جز آن، شب خالی از همه چیز بود.
سرانجام، پس از یک راهپیمایی طولانی در شبی که مدام عمیقتر میشد، شاهزاده و یارش توانستند ردی در میان برفها پیدا کنند.
-شاهزاده، این چیه؟
احمد داشت به سوراخ باریک و عمیق که به روی یک فرو رفتگی عجیب در سنگهای کوهستان قرار داشت، اشاره میکرد. گویی تکهای مذاب از وجود یک فرشته مرگ، پس از ضربهای از طرف او جدا شده و سنگ را ذوب کرده است تا پایین برود.
دامیان پس از برسی جزئی، اطراف سوراخ را با دستش پاک کرد، سپس با فرو کردن تکه چوبی در سوراخ و کمی تقلا موفق شد تا چیزی که به دنبالش بود را بیرون بکشد.
تکهای از یک گلوله! قسمتی از یکی از گلولههایی که زودتر توسط او شلیک شده بود راه خود را تا دل یک سنگ عظیم، بدون شکستنش باز کرده بود.
احمد نمیتوانست حیرتش را با کلمات ابراز کند: «بینظیره! جادوی شما واقعاً بینظیره! میدونستم که به اعضای خانواده سلطنتی جادو یاد میدن، اما نمیدونستم مال شما اینقدر پیشرفته است قربان! حتی با این که توی همچین سن کمی آموزش رو رها کردید...»
دامیان رشته کلام احمد را قطع کرد: «تمومش کن. نمیخوام راجع بهش حرف بزنم.»
دنبال کردن رد گلولهها تا مدتی ادامه داشت؛ به نظر میرسید هر گلوله حداقل به صد تکه تقسیم شده و بخش کوچکی از کوهستان را تحت تاثیر قرار داده باشد. بالاخره، بعد از مدتی جست و جو، یک سرنخ دیگر نمایان شد.
-خون.
دامیان گفت. به لکه بزرگ خونی که برف را رنگین کرده بود اشاره داشت؛ اما با وجود آن مقدار بزرگ از خون، هیچ بدنی در اطراف آن دیده نمیشد.
-اون اینجا نیست، یعنی...
-زنده است.
برف کوچکی که تا چند ساعت قبل به فکر رقصیدن بود، حال شدت گرفته و طوفان مانند، خود را به صورت آن دو میکوبید. باد شبانگاهی و برف بیپایان که از خلا شب ظاهر میشد، هر دو نوید از یک جست و جوی طولانی میدادند.
رد خون تا مدتها ادامه داشت، به قدری که ترس فرار و تجدید قوای سوار برای انتقام را در دل آنها میانداخت. میدانستند که یک سوار دوبار خطا نخواهد زد و اگر زنده بماند برای جانشان باز خواهد گشت. گرهها از همیشه تنگتر به نظر میرسیدند، اما ناگهان با ظاهر شدن پیکری در عمق طوفان، همه چیز تغییر کرد.
یک مرد جوان با شانهای زخمی، که از تفنگش به عنوان عصا و از شانه دیگرش و دیواره سنگی به عنوان تکیه گاه استفاده میکرد با تقلا درحال پیشروی بود.
احمد میترسید، اما میدانست باید چه کند؛ او نفس خود را آزاد کرد و به آرامی دستش را به سمت تفنگ شاهزاده برد، اما دامیان جلوی او را گرفت.
چشمان بهت زده احمد گویای تمام افکارش بودند، ولی دامیان ایده دیگری در سر داشت. او بدون تردید، با لحنی غریب اسم سوار را صدا زد: «خیلی وقت میشه که ندیدمت، یاشار.»
صیاد با ترس برگشت، اما وقتی با صورت خالی از خشم شاهزاده برخورد کرد، کمی آرام گرفت و بریده بریده به دامیان پاسخ داد: «درود... هاه... بر... هاه... شاهزاده.»
-به نظر میرسه توی این سالهایی که از آخرین دیدارمون میگذره خیلی تغییر کرده باشی.
-بله...شما هم... هاه... تغییر کردید.
-درسته... ولی نه به اندازه تو.
یاشار نمیتوانست به کنایه وار صحبت کردن شاهزاده اعتراض کند؛ تنها لبخند تلخی زد و سرش را پایین انداخت.
احمد که مدتی بود تماشا میکرد، فرصت را مناسب دید تا بپرسد: «شاهزاده، میشناسیدش؟»
دامیان لبخندی زد و پاسخ داد: «وقتی توی آکادمی سوارها تمرین میکردم اون جوونترینشون بود. همیشه به من میگفت حکم برادر بزرگترش رو دارم.»
-برادر بزرگ؟ یعنی اون از شما جوونتره؟!
-سه سال. تا چند ماه دیگه بیست ساله میشه.
احمد به سوار جوان خیره شد: «توی این سن تونسته به سوارها ملحق بشه، شگفت انگیزه، ولی احمقانه است؛ برای مقام روحش رو توی همچین سن کمی دور انداخته.»
دامیان پاسخی نداد، به جای آن از یاشار پرسید: «سوارهای دیگه کجا هستن؟ ممکن نیست فقط تو رو فرستاده باشن.»
-ملکه...
-اهمیتی نمیدم کی تو رو فرستاده. بگو بقیه کجان.
-ملکه... جون ملکه تو خطره...
-چی؟!
کتابهای تصادفی



