افسانه باروت سرد
قسمت: 5
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
فصل 5: طوفان سرب
دامیان نمیتوانست کلماتی که شنیده بود را باور کند. ممکن نبود! ملکه چطور میتوانست توی خطر باشد؟ چگونه کسی که به هزاران سرباز و صدها سوار آموزش دیده فرمان میداد توی خطر بود؟ نیروهای ناچیزی مثل فداییها حتی فرصت نزدیک شدن به او را نداشتند، پس دقیقا چه کسی...؟
-باورت نمیکنم.
کلمات دامیان واقعیت نداشتند؛ اما راه دیگری برای مطمئن شدن از سخنان یاشار به ذهنش نمیرسید. هرچند که روی مسیر آیندهاش اهمیتی نداشت، ولی میبایست همه چیز را میفهمید.
-حقیقت داره... شاهزاده.
-چطور ممکنه ملکه توی خطر باشه؟ ارتش اون شکست ناپذیره!
-خطر... خود ارتشه...
چهره دامیان در هم پیچید. او به سمت یاشار یورش برد و او را از شانهها گرفت و گفت: «منظورت چیه؟ چه اتفاقی داره توی پایتخت میافته؟!»
یاشار تمام توانی که در بدن داشت را جمع کرد تا بتواند تمام کلمات در سرش را بیرون بریزد: «سواره، اونا برنامه دارن.... خیانت کنن. اونا میخوان ملکه رو پایین بکشن... و فرمانده... رزآلین رو جایگزینش کنن.»
صورت دامیان به تابلویی برای به تصویر کشیدن ترکیبی از بهت و انزجار تبدیل شده بود. نمیتوانست چیزی که میشنید را باور کند؛ رزآلین، دختر عموی مهربان و شیرین سخنش که کوچکترین بویی از حرص و طمع خاندانش نبرده بود، حال به دنبال کشتن کسی بود که در دوران کودکی از و الگو میگرفت و همه جا دنبالش میکرد.
جوان نمیتوانست این حجم از خباثت و پدیدار شدن ناگهانی آن در رزآلین را بپذیرد؛ مگر در این چند سال چه اتفاقی افتاده بود تا چنین پیچشی در شخصیت دوستانش ایجاد کند؟
دهان شاهزاده باز مانده و لب پایینیاش میلرزید؛ مردمکهایش آرام و قرار نمیگرفتند و گره ابروهایش مدام تنگتر میشد. انگار دیگر هیچکس، خودش نبود.
دامیان بعد از چند ثانیه طولانی بالاخره کلماتی را به زبان آورد: «رزی... رزآلین خودش میدونه؟ میدونه سوارها همچین برنامهای دارن؟!»
ساشا با تکان دادن سرش تایید کرد.
احساسات شاهزاده نمیتوانستند بیشتر از آن در سینهاش فشرده شود، پس شروع به صحبت کرد: «چطور ممکنه، رزآلین همچین آدمی نیست. یعنی به همین سرعت پیوندی که بین اون و خواهرم بود رو فراموش کرده؟ یعنی... به همین سرعت تونسته به همچین هیولایی تبدیل بشه؟!»
احمد نمیدانست چه واکنشی مناسب همچین شرایطی بود. انتخاب کلمات اشتباه ممکن بود دامیان را از قبول کردن پیشنهاد او دورتر کند، اما معلوم نبود اگر چیزی نگوید دامیان در مسیر مخالف قدم بر ندارد. در نهایت، پس از تصمیم گیری روی موضوعی که غیرممکن به نظر میرسید، رشته کلمات خشمآلود دامیان را قطع کرد و گفت: «باورش نکنید قربان! از کجا میدونید میشه به این فرد اعتماد کرد؟ اون تا همین چند لحظه پیش قصد کشتنمون رو داشت! از کجا مطمئن هستید که این هم جزوی از نقشه ملکه برای نابودی شما نیست؟!»
دامیان برای مدت کوتاهی ساکت شد، سپس به یاشار نگاه کرد و گفت: «چرا داری اینو به من میگی؟»
یاشار دیگر نایی نداشت، اما دست از صحبت کردن نکشید: «چون که شما... برادر من هستید.»
-پس... چرا میخواستی منو بکشی؟
-چون که من... یه سوارم.
دامیان خواست چیزی بگوید، اما همین که متوجه اشکهای جمع شده در چشم یاشار شد منصرف گردید. زوزه باد نمیگذاشت صدای آنها قوت چندانی داشته باشد، اما شاهزاده به وضوح کلمات بعدی ساشا را شنید: «منو... به خاطر خودخواهیم... ببخش... بردار.»
تمام شده بود؛ دیگر میلی به بازجویی در چشمان جوان دیده نمیشد، احمد هم این را به خوبی درک میکرد. نمیدانست حرکت بعدی او چیست، اما با تمام وجود امیدوار بود تا معجزهای نجاتش دهد. امکان نداشت دامیان سعی کند خواهرش را بکشد، اما اگر رزآلین میتوانست زودتر از او عمل کند، یا حتی اگر دامیان تصمیم به جنگیدن میگرفت و تخت با هر روشی که بود خالی میشد... آنگاه میتوانست به هدف فداییون برسد؛ گروهش میتوانستند قدرت را در آشوب به دست بگیرند. به نظر ایده احمقانهای بود، اما تا وقتی امیدی باشد، قوتش به چشم احمد نمیآمد؛ باید برایش دست و پا میزد.
-احمد!
دامیان بلند شده بود. تغییر در چهره و تن صدایش، همه نوید از یک تغییر را میدادند. تغییری که احمد را میترساند.
-بله؟
-گفتی که فداییون میخوان من رو پادشاه کنن؟
-ب-بله.
-من نمیخوام پادشاه باشم، ولی اگه کمکم کنید با سوارها بجنگم، من... خواهرم رو برمیدارم و باهم سرزمین رو ترک میکنیم. بعد از اون، شما میتونید برای تخت تصمیم بگیرید.
احمد نمیتوانست لبخندش را کنترل کند؛ قمارش برده بود! دامیان دقیقا حرفهایی که احمد میخواست بشنود را به زبان آورد. شاید واقعاً معجزهها حقیقت داشتند.
با تمام وجود فریاد زد: «من از شما پیروی میکنم، سرورم!»
دامیان تفنگ ساشا را برداشت و آن را به سمت احمد انداخت؛ سپس به سمت جوان نیمهجان برگشت و گفت: «اسبت کجاست؟»
ساشا خس خس کنان پاسخ داد: «قبل... هااه... قبل از اومدن به اینجا فروختمش... پول... توی کیسه کمریه...»
دامیان خم شد تا کیسه را از دور کمر جوان باز کند. پس از تمام شدن کارش، درست وقتی قصد بلند شدن داشت، در گوشش زمزمه کرد: «ممنون» و با بوسهای بر روی پیشانی از او جدا شد، و برای همیشه از او روی برگرداند.
اسب یک سوار تمام هویت او را تشکیل میداد؛ این حقیقت که یاشار اسبش را فروخته نشان میداد که حداقل برای مدت کوتاهی راجع به رها کردن سوارها شک داشته است، اما به دلایلی تصمیم گرفته تا به دامیان شلیک کند. دلایلی که شاید هیچوقت نتواند برای کسی بازگو کند.
احمد مدتی دامیان را دنبال کرد؛ آنگاه، وقتی که احساس کرد آرامتر شده است از او پرسید: «نقشهتون چیه قربان؟»
دامیان بعد از چند قدم پاسخ داد: «فردا صبح به سمت بقیه فداییون راهنماییم کن؛ هدیهای براتون دارم که رد کردنش راحت نیست. بعد از اون... میجنگیم. همه چیز قراره خیلی سریع عوض بشه...»
احمد نفس رضایتی بیرون داد و پس از کند کردن قدمهایش برای تعظیم کوچکی گفت: «امر، امر شاهزاده است.»
آن دو قدم برداشتند و در سیاهی شب گم شدند. دامیان احتمالا متوجهاش نبود، اما یاشار به وضوح میدید؛ تصویر مردی که به سمت انتهای شب طوفانی بدون ماه حرکت میکرد هیچوقت از ذهن او پاک نشد. بلعیده شدن دامیان توسط ظلمات بیانتها، آخرین لحظه از آخرین دیدار آن دو بود. خاطرهای ابدی برای هردوشان.
کتابهای تصادفی

