فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

افسانه باروت سرد

قسمت: 7

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

فصل 7: غول باستانی «2»

سوارها نیروی اساسی هستند که در حفظ قدرت پادشاهان سرزمین نقش اساسی دارند؛ نیروهایی که ثروت‌شان را با اسب‌های زینتی و گران قیمت خود و غرورشان را با حمل کردن تنها یک سلاح، که از طرف پادشاه به آنان اعطا می‌شود به رخ می‌کشند؛ به ندرت می‌توان شایعه‌ای از ترسیدن یا شکست خوردن یک سوار شنید، و حتی اگر چنین شایعه‌ای شکل بگیرد، کسی باورش نمی‌کند.

به طور خلاصه، احترام و ترسی که قدم‌های یک سوار شکل می‌دهند در جهان بی‌همتاست؛ اما، حتی یک سوار بلند مرتبه هم حاضر نخواهد شد در قبال تمام احترام دنیا، یا نایاب‌ترین سلاح و اسب‌ها، در مسیر فاجعه‌ای که درحال نزدیک شدن به دامیان و احمد بود قدم بردارد.

یک غول دیرین! داستان مورد علاقه پدرها برای سردترین شب، وجود داشت! افسانه‌ای مرده که در تمام جنگ‌های پادشاهان نخستین جنگیده بود، از داستان‌ها بیرون پریده و داشت به سمت آن دو مرد می‌رفت.

دامیان و احمد، نفس نمی‌کشیدند؛ سینه‌هایشان قدرتی برای مکیدن هوا و نگه داشتنش نداشت. اگر هیولا تصمیم به کشتن‌شان می‌گرفت، احتمال زنده ماندنشان به شدت پایین می‌آمد. از همان اول هم شکست مخلوقی کهن‌تر از مردان، برای بشر ممکن نبود؛ گلوله‌های سربی و حقه‌های جادویی کوچک دامیان این حقیقت رو تغییر نمی‌داد. حداقل او این‌طور فکر می‌کرد.

هیولا بی‌توقف پیش می‌رفت. قطعا متوجه حضور موجودات حقیر و وحشت‌زده سر راهش شده بود، اما به نظر نمی‌رسید اهمیتی بدهد. فقط قدم برمی‌داشت. گویی درحال دنبال کردن یک خورشید نامرئی باشد، خورشیدی دلنواز که نورش چنان او را مست خود کرده بود که بجز آن چیزی نمی‌دید.

مسیر پیشروی چکمه‌های بلند غول، کم کم به نزدیکی شاهزاده و درویشی که سعی داشتند آرام خود را از محدوده او عقب برانند رسید؛ سپس بدون این که بابت حضورشان تغییری کند، تنها با بجا گذاشتن ردی نسبتا عمیق، راه خود را ادامه داد.

با وجود سرمای فلج کننده شب، عرق تقریبا صورت احمد را پوشانده بود؛ دامیان در نگاه اول کمی آرام‌تر به نظر می‌رسید، اما نفس‌های تند و تکه پاره‌اش خبر از احساسات مشترکی بین او و همراهش می‌دادند. به صورت معجزه‌وار، آن خطر متحرک به سادگی آن‌ها را نادیده گرفته و گذشته بود.

-اون...دیگه چی بود...؟

سخنان احمد با احساسی از آرامش بیرون ریختند. گویی بار سنگینی از دوشش برداشته شده باشد.

چشمان شاهزاده هنوز روی موجود قفل بودند، اما به اندازه‌ای آسوده شده بود تا جواب دهد: «نمی‌دونم، وقتی بچه بودم مادرم چند تا داستان قدیمی راجع به غول‌های کهن و موجودات مثل اون برام تعریف کرده بود، اما واقعیت داشتن‌شون... کی فکرش رو می‌کرد.»

مرد ابروهایش را بالا انداخت: «پریون؟!»

دایمان تایید کرد: «آره، یه چیزی مثل اون.»

احمد سرش را چرخاند و پس از برسی هیولایی که با هر نفس دورتر می‌شد، گفت: «خدا کمک کنه، ظهور جن و پری هیچ وقت نشونه خوبی نبوده؛ مادر هیچ وقت بی‌دلیل قوانین خودش رو زیر پا نمیگذاره.»

جوان نگاهش را به سمت مرد برگرداند: «منظورت از این خرافات چی....»

ولی قبل از این که بتواند جمله‌اش را کامل کند، برخوردی را از پشت سر احساس کرد، که باعث شد به سرعت بچرخد.

یک قامت کوتاه، با دست و پاهای نحیف، و صورتی سبزه که ناامیدی و درد را فریاد می‌زد با شاهزاده برخورد کرده بود. یک کودک!

دامیان اول ترسید، برخورد با یک غول چندین متری او را بزدل کرده بود و نمی‌خواست ناخواسته اجنه‌ای که احمد می‌گفت را عصبانی کند، اما وقتی متوجه شکستگی و تاریکی چشمان کودک شد، تمام سوالات خود را فراموش کرده و به سمت او رفت: «تو اینجا چیکار می‌کنی بچه؟ پدر و مادرت کجان؟»

احمد هم پس از تاملی کوتاه تصمیم به همراهی گرفت: «اهل روستایی از این اطراف هستی؟ نکنه با دیدن اون موجود تصمیم گرفتی دنبالش کنی؟!» او نیم نگاه دیگری به پشت سرش انداخت، آنگاه ادامه داد: «تو به اون موجود ربطی که نداری؟»

اما طفل به هیچ کدام از کلمات آن دو اهمیتی نمی‌داد، گویی که چیزی نشنیده باشد؛ اول دو مرد را برانداز کرد، سپس بعد از خیره شدن به صورت‌شان برای مدتی کوتاه، از میان‌شان گذشت و به مسیرش ادامه داد.

دست دامیان برای گرفتن بازوی استخوانی پسرک از او جدا شد، اما نتوانست او را بگیرد؛ پسر پس از اجتناب کردن از شاهزاده، سراسیمه به راه خود ادامه داد.

-چرا اون بچه...چرا اینقدر عجیب بود؟ یعنی چه اتفاقی.....

دامیان آگاهیش را روی طفل متمرکز کرده بود، پس جمله احمد را کامل نشنید؛ نمی‌خواست کودکی آسیب‌پذیر را در وسط یک بیابان یخ زده با یک غول دیرین رها کند، اما چاره دیگه‌ای به ذهنش نمی‌رسید. مشخص بود که آن پسر به دنبال کردن هیولا اصرار دارد؛ شاهزاده نمی‌توانست چشم بسته دست به عملی بزند.

می‌ترسید. از غول می‌ترسید، فکر درگیر شدن با آن غیرممکن استخوان‌هایش را به لرزه می‌انداخت. از آسیب دیدن، و آسیب زدن به احمد و پسرک به خاطر یک تصمیم عجولانه وحشت داشت. می‌ترسید به دلیل یک دلسوزی احمقانه خواهرش، تنها خانواده‌ای که برایش باقی‌مانده بود را به خطر بی‌اندازد. تمام این ترس‌های مختلف، از هر جهت واردش می‌شدند و جوان را محکوم به تحمل خود می‌کردند؛ دوگانگی و شک، شکنجه‌اش می‌داد. نمی‌توانست انتخاب کند.

سرانجام، دستی که در هنگام تلاشش برای گرفتن پسرک خشک شده بود، به صورت مشتی به سمتش برگشت. در چشم به هم زدنی، ترس‌های متعددی که روح شاهزاده را در اسارت داشتند، کمرنگ و ناتوان گشتند. او تصمیمش را گرفته بود. درخشش همیشگی‌اش برگشته بود.

-دامیان، گوش میدی؟

-احمد، فداییون و تو به من وفادارید؟

-چه سوالیه، معلومه که هستیم!

-پس، مهم نیست تصمیماتم چقدر احمقانه باشن، هنوزم ازم پیروی می‌کنی؟

-ب-بله.

-احمد، می‌خوام دلیل اون بچه برای دنبال کردن غول رو بفهمم.

احمد نگاهی به دو جسم متحرک در افق که حالا تقریبا از نگاه‌شان پنهان شده بودند انداخت و پس از سکوتی تقریبا طولانی پاسخ داد: «خب، اگه قرار نیست با غول درگیر بشیم، خطری هم تهدیدمون نمی‌کنه. خودم هم از دیدن یه بچه توی اون وضعیت خوشحال نبودم، پس...»

دامیان لبخند کوچکی زد و سرش را به نشانه تایید تکان داد. گویی ترس خشک کننده حضور هیولا را فراموش کرده باشند، دو مرد به سرعت تصمیم خود را تایید کردند: «احمد، می‌ریم!»

-چشم!

و داستان جدیدی شکل گرفت.

کتاب‌های تصادفی