افسانه باروت سرد
قسمت: 8
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
فصل 8: تراژدی و سقوط
پسر کوچک تمام آنچه که داشت را روی پشت هیولا متمرکز کرده بود. چشمهای او فقط غول را میدید، گوشهایش تنها صدای قدمهای کند و بلندش را دنبال میکرد و بینیاش تنها به آن بوی تند خاک و گوشت گندیده پاسخ میداد؛ میدانست در مقابلش ناتوان است، اما احساساتش گره کوری که به حواس خود وادار کرده بود را شل نمیکردند.
دقیقا سیزده روز پیش، با دوستانش روی لایههای ضخیم برف کوههای نزدیک اقامت گاهشان سر میخورد، روی رودخانههای نیمه یخ زده سنگ میدواند و هیچ نگرانی نداشت، ولی حال، همه چیز از بین رفته بود.
آن شب، به خاطر قلدری برادرهای بزرگترش مجبور شده بود در کناریترین نقطه یورت بخوابد، پس وقتی فاجعه فرا رسید، توانست با هر زحمتی که بود خود را به طرف دیگر پرت کند، اما هیچ یک از افراد قبیلهاش به اندازه او خوش شانس نبودند؛ مرگشان دقیقا در مقابل چشمان او اتفاق افتاد. در آن نیمه شب، زمین زیر آنها، شروع به لرزیدن کرده و از هم پاره شده بود. فریادهایی که از خواب بیدارش کردند، تقلاهای دوستانش، ترس در چشمان خانواده، زجر، ناامیدیها و دردها، همه در یک نفس روی سرش خراب شده بودند.
پسرک ناتوان، مجبور بود مکیده شده خواهران و برادرانش را در برف و گل تماشا کند؛ طوری که پدرش سعی میکرد جلوی فریاد خود را از تعدد برخوردهای قلوه سنگها به سرش بگیرد، لرزش و خش صدای مادرش، همه او را شکنجه میکردند. احساس گناه از بیفایده بودن و حتی تلاش نکردن در سرش فریاد میزد؛ میدانست هرگز آن احساس را فراموش نخواهد نمود.
بعد از چند دقیقه، دقیقا از میان پارچههای پوستی تکه پاره شده و خونی، با شکافتن گودال، دو دوست عظیم و شبه انسان گونه بیرون آمدند؛ دستها با کندن خاک، بقایای خانه پسر را به زیر کشیده و در عوض آن قربانی، یک هیولا را بیرون دادند. یک موجود بیگانه، با شکل و شمایل یک انسان غول پیکر، ولی بدون روح.
خیره شدن در چشمان تهی غول، یکی از آخرین خاطرات آن شب پسر بود؛ چشمانی زغال گونهای که حتی اگر در معرض نور قرار میگرفتند هم چیزی انعکاس نمیدادند، آن چشمان نفرین شده.
پسر تا صبح تکه پارههای چوب و پشم را بیرون کشید و خاکها را کنار زد؛ میدانست که با فاجعهای در آن مقیاس، زنده ماندن کسی غیر ممکن به نظر میرسد، اما عاجزانه نیاز داشت تا کسی زنده باشد؛ نمیتوانست باور کند به یکباره تنها شده است.
او کند؛ تا وقتی که خون از زیر ناخنهایش به بیرون زدند به کندن ادامه داد. حتی بعد از اطمینان از حقیقت انکار ناپذیر زندگیاش، از کندن دست نکشید. نمیتوانست همه چیزش را در آن قبر گروهی رها کند؛ تمام آن خاطرات، تمام دوستانش، خانواده اش...
سرانجام، پسر متوقف شد؛ سپس فریاد زد. تا توانست گریست، و پس از فرو رفتن در زانوهای خود برای چند ساعتی، یک تصمیم گرفت.
او ایساد، غبار صورتش را نصفه و نیمه پاک کرد و نگاهش را به مسیر غول دوخت. تصمیم گرفته بود هیولا را شکار کند. سختی راه، ناممکن نماییدن هدفش و تمام دلایل احمقانهای که ممکن بود منصرفاش کنند برایش اهمیتی نداشت. یا هیولا را میکشت، یا میمیرد.
در نهایت، مرد کوچک با عزمی راسخ، مسیر قدمهای غول را به پیش گرفت؛ عزمی که بعد از سیزده روز پیاده روی با فقط چند ساعت خواب روزانه و گرسنگی کشیدن مداوم هم، سستتر نشد.
**
-هی!
دامیان شانه پسر را به دست گرفت، اما پسر در چشم به هم زدنی خودش را آزاد کرد و به مسیرش ادامه داد. این اولین تلاش شاهزاده نبود؛ فرار مداوم پسرک کلافهاش میکرد. اگر نمیخواست بایستد، حداقل میتوانست در حین دنبال کردن غول به سوالات او پاسخ دهد، اما حتی از آن هم اجتناب میکرد.
ولی جوان نمیتوانست تنها نادیدهاش بگیرد و به مسیرش ادامه دهد؛ دوست داشت حداقل داستانش را بشنود و او را به وعدهای گرم دعوت کند. اگر فقط میتوانست پاسخی از سمت پسرک بگیرد...
دامیان سراسیمه با قدمهای بلند، خود را به جلوی کودک رساند و مسیرش را سد کرد: «حداقل بهم اسمت رو بگو، چرا حرف نمیزنی؟» پسرک سعی کرد از کنار او بگذرد، اما جوان جلوی او را گرفت. سوالات تکراری و تلاشهای شاهزاده برای سد کردن مسیر پسر برای چند دقیقهای ادامه داشتند.
-گوش کن پسر، آخه کدوم هیولایی میتونه بعد از دیدن سر و وضعت به حال خودت بذارتت؟ اگه رو ساکت موندن اصرار نداشتی میتونستیم...
-برو...کنار
دامیان از شنیدن صدای پسرک شوکه شده بود: «چ-چی؟»
-برو...کنار، برو...کنار. برو کنار! برو کنار!! از سر راهم برو کنار!!
نجوای نازک و نرم پسرک که به سختی شنیده میشد، به فریادی جیغ مانند تبدیل شده و خواسته او را با قاطعیت ابلاغ میکرد. در نهایت، یا از خستگی یا از یاس، کودک عاجز به روی زانوهای خود افتاد؛ هنوز با بلندترین صدایی که میتوانست فریاد میزد: «برو...کنار...!» اما صدایش این بار خالی از هرگونه توانی بود.
در نهایت، پسر از هوش رفت. جسمش به زمین افتاد، و روحش توسط رویاها بلعیده شدند. رویایی شیرین و ناممکن، از روزهایی که با دوستانش در چمن زارهای تخت جنوبی بالا و پایین میپرید؛ روزهایی که مجبور به فرار نبودند. روزهایی که حتی اسم کوهستانهای برفی برایشان معنایی نداشتند، روز هایی که غولی نبود.
اما رویاها ابدی نبودند؛ پسر از خواب پرید. خیزش بلندش از حالت درازکش، باعث شد توجه مردی که با استمرار در مداخلهگریاش آزارش میداد به او جلب شود.
-آه، بیدار شدی؟ عجیبه، هنوز کاملا صبح نشده، چطوری میتونی با همین چند ساعت خواب زنده بمونی؟ احمد هنوز خوابه، بیدارش میکنم تا یه چیزی بخوریم، پس صبر کن.
چشمان هاج و واج پسرک به سمت منبع صدا چرخید. همان جوان تنومند با کت آبی چرم، صحبت کرده بود؛ همانی که سعی در متوقف کردنش داشت.
کودک، سعی کرد بلند شود. به آن دو مرد اهمیتی نمیداد؛ باید هدفش را دنبال میکرد.
اما همین که خواست حرکتی بکند، دست جوان بار دیگر به روی شانهاش فرود آمد؛ اما این بار احساس یک درخواست دوستانه را نمیداد. قدرت پشت انگشتان جوان، به او امر میکردند تا به دستورات صاحبشان گوش بدهد. طولی نکشید که صدای صاحب و فرمانروا شنیده شد: «بشین.»
کتابهای تصادفی
