جزیره برمودا
قسمت: 10
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
رابرت سرش رو کج کرد و نگاهش بهم افتاد. طوریکه انگار در مورد استفاده از کالایی تصمیم میگرفت، مدتی رو در سکوت فکر کرد و بالاخره جواب داد:
- از اینکه آدمای ناشی رو شکار کنیم خسته شده بودیم. تصمیم گرفتیم امسال هر کدوممون یه نفر رو برای شکار انتخاب کنیم و در مورد کمپ زدن و ردگیری بهشون آموزش بدیم. بعد هم دو شرط برای دو برد گذاشتیم. یکیش اولین نفری که شکارش رو بگیره و اون یکی هم کسی که شاگردش دیرتر شکار بشه.
خمیازهای کشیدم و چشمانم خمار شدند.
- پس اگه من آخرین نفر بمیرم، برنده میشی.
رابرت کمکم کرد روی تخت دراز بکشم و گفت:
- درسته. میدونم ناامیدم نمیکنی و شکارچیت قراره حسابی خسته بشه.
ذهنم در حال مه آلود شدن بود که گفتم:
- بالاخره گیر میافتین. هر سال به اسم شکار به جزیره میرین اما دست خالی برمیگردین.
رابرت پتو رو روم مرتب کرد و جواب داد:
- قرقاولها و خرگوشها رو یادت رفته. ما واقعا اونجا رو پر از قرقاول، خرگوش و روباه کردیم. هر سال با تعدادی از اونا به عنوان نتیجه شکار برمیگردیم.
پلکهام روی هم افتادند و شنیدم که رابرت با کسی حرف میزنه.
- حالش خوب نبود. بهش دارو دادم تا بقیه راه رو بخوابه.
بعد از اون در جهان بیخبری فرو رفتم. دوباره که چشمانم رو باز کردم، داخل کابین تنها بودم. حرکت سریع و مداوم قایق متوقف شده بود و فقط تکونهایی آروم بر جایش داشت. کمی سردرد و سرگیجه داشتم، اما اونقدر نبود که مانع حرکتم بشه. باید سریعتر یکی از همراهان رو پیدا میکردم و واقعیت رو بهشون میگفتم. قبل از اینکه خیلی دیر بشه....
با کمی تقلا از جام بلند شدم و از کابین بیرون رفتم. صدای مبهمی از حرف زدن و خنده جمع، راهنمای من به سمت بقیه شد. خیلی زود بدنهای تار و نامشخصشون رو دیدم. عدهای بیرون قایق ایستاده و عده کمتری هنوز داخلش بودند. با وجود نزدیکیم، هنوز صداها رو مبهم و نامفهوم میشنیدم.
کمی جلوتر رفتم، وسایل تار زیادی رو کنار پای افراد داخل قایق دیدم که به نوبت اونها رو به افراد روی خشکی میدادند. کنار اجسام تلنبار شده، حوضچهای از مایع قرمز وجود داشت. همزمان با دیدنش، دو کلمه خرگوش و شکار رو واضح شنیدم. بلافاصله دیدم واضح تر شد.
اونا چیزی رو از قایق خارج نمیکنن. دارن میارن داخل. اون حجم، وسایل سفرمون نیستن. اجساد همسفرامن. اون مایع قرمز هم خونشونه که کنارشون جمع شده. پلکهام تا حد امکان از هم فاصله گرفتن و نتونستم نگاهم رو از اجساد روی هم افتاده پس بگیرم. دستام رو جلوی دهنم گرفتم تا جیغ نکشم. اشکهام ناخواسته جاری شدن و روی انگشتام افتادن.
سرهای اکثرشون در سمت مخالف بودن و فقط پاهاشون رو میدیدم. برای همین نمیتونستم بشناسمشون. توجهم به طرف تنها سری که به طرفم بود، کشیده شد. صورتش رو به زمین افتاده بود، اما دستش کنار سرش دیده میشد. پوست دست تیره اش، درست مثل پوست میسون بود. خدای من... نه... میسون نه... بین همه میخواستم اول از همه به اون بگم. اون یه سرباز ارتش بود که به خاطر فشار زیاد زندگیش، از کار استعفا داد.....
با شناختن میسون، آخرین رشته سلامت ذهنم رو هم از دست دادم. دستام پایین افتادن و دهانم باز شد. جیغ بلندی از عمق وجودم خارج شد و به گوش بقیه رسید. چند نفری که روی قایق بودن به سمتم چرخیدن. رابرت، راننده کشتی، استیو و دیلان براون. خون صورت رنگ پریده و موهای سفید دیلان و صورت استیو رو پوشنده بود. دیلان سر جاش موند، اما استیو با چشمای مات و بدون روح سمتم اومد.
- ماجا... ماجا چرا فقط تو زنده موندی... انصاف نیست به خاطر رابطه با رئیست زنده باشی.
با هر قدم اون، با گامهای لرزون یه قدم عقب رفتم. اشکهام رو پاک کردم. سرم رو به طرفین تکون دادم و گفتم:
- بهم نزدیک نشو. ازم دور شو. بلایی که سرت اومد تقصیر من نیست.
ولی اون بدون توجه به حرفهام سمتم میاومد. دستهاش رو دراز کرده بود تا من رو بگیره. خودم رو جمعتر کردم و یه قدم عقب رفتم.
- صبر کن. من بهش رسیدگی میکنم.
با شنیدن صدای رابرت، استیو سر جاش ثابت موند. به رابرت نگاه کردم که خم شد و چیزی رو از روی زمین برداشت. وقتی صاف شد، تیغهی پهن چاقو برق زد. رابرت چاقو به دست، سمتم میاومد. حتما میخواست کارم رو تموم کنه.
نه، نباید میذاشتم. نباید تسلیم میشدم. چرخیدم تا فرار کنم، اما پاهای لرزونم به هم گره خوردن و با صورت، کف قایق پخش شدم. سرم رو برگردوندم و استیو خونآلود و رابرت چاقو به دست رو دیدم که سمتم دویدن. نگاهم رو به جلوم چرخوندم. دردی رو که تو بدنم پیچید، نادیده گرفتم و سعی کردم بلند شم، اما خیلی کند بودم.
دستی پشت یقهم رو گرفت و بدنم رو چرخوند. رابرت بود که من رو محکم نگه میداشت. پشتم روی سینهش بود و شونههام رو گرفته بود. برای اینکه از دستش خلاص بشم، لگد کوبیدم و با دستهام بهش چنگ زدم.
- ولم کن عوضی... ولم کن کثافت...
اما رابرت بدون توجه به فحشها و دست و پا زدنام، کار خودش رو کرد. یکی از پاهاش رو از کنار بدنم دراز کرد و روی رانهام انداخت. بعد دستهام رو گرفت و آورد جلوی بدنم و با یکی از دستهاش، هر دو مچم رو محکم گرفت. در همین حین، کنار گوشم زمزمه کرد:
- آروم باش ماجا، آروم. مقاومت نکن، خیلی زود حالت بهتر میشه.
اشکهام دوباره سرازیر شدن. سر بلند کردم و با چشمای خیسم خیره بهش، لب زدم:
- من نمیخوام بمیرم رابرت. خواهش میکنم من رو نکش.
اما اون بدون احساسی تو صورتش، دستش رو بالا آورد و چاقو رو گذاشت روی لبهام. یه لحظه بعد، خیسی خون روی صورتم جاری شد. پس چرا طعم خون رو احساس نمیکنم؟ در عوض دوباره پلکهام سنگین شدن. بدنم دوباره به سمت کرختی رفت و صداها نامفهوم شدند.....