جزیره برمودا
قسمت: 9
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
جوابش کوتاه و صریح بود. موقع گفتنش نه پلکی زد و نه صداش لرزید. فقط لبانش به لبخند نشسته بودند. قبل از اینکه اعتراض کنم، شروع به توضیح کرد.
- ما ده نفر، همهمون عاشق شکاریم. قبلا فقط جان رو میشناختم و با هم تو جنگلها و مراتع مختلف دنبال شکار حیوونا بودیم. بعد با جیدن و آرورا آشنا شدیم. اون موقع با هم قرار میذاشتن. آرسام، رابرت، روبی و النا دوستای جیدن و آرورا بودن. موقع آشنایی با جیدن و آرورا، اونا به دلایلی نتونستن بودن به شکار برن.
دستانش رو از پشت ستون بدنش کرد و بهشون تکیه داد. سرش رو بالا گرفت و گفت:
- یه بار که تنهایی رفته بودم جنگل کمپ بزنم، کارولین رو دیدم. تنهایی اومده بود شکار و میخواست به طرف یه گوزن نر بزرگ شلیک کنه.
به اینجا که رسید، لبخند عمیقی روی لبانش شکل گرفت.
- از شانسش من تو نقطه کور هر دومون ایستاده بودم و پام روی یه شاخه خشک رفت. با صدای شکستن شاخه، گوزن هوشیار شد و فرار کرد. کارولین همزمان شلیک کرده بود اما تیرش خطا رفت.
وزنش رو روی یک دستش انداخت و با دست دیگش، صورتش رو ماساژ داد.
- بعد فرار شکارش، حین فحش دادن بهم حمله کرد. من از دیدن یه زن عصبانی که داره فحشای رکیک میده و سمتم میاد، شوکه شده بودم و سر جام ماتم زده بود. وقتی بهم رسید، مشت محکمی به صورتم زد و کبودش کرد. وقتی آروم شد، با هم دوست شدیم.
دستی به صورتش کشید و گفت:
- از موضوع خارج شدم.
صاف نشست و آهی عمیق کشید. به سمتم چرخید.
- همونطور که گفتم کمکم با هم آشنا شدیم. یه مدت که با هم کمپ زدیم و شکار رفتیم، جیدن پیشنهاد داد برای هیجان بیشتر، شکار انسان رو شروع کنیم. اکثرمون از جمله خودم مخالفت کردیم. اما آخرش به شرط اینکه کسی کشته نشه قبول کردیم.
ساکت و آروم به حرفهاش گوش میدادم. نمیدونستم چرا گذشتهاش رو برام تعریف میکنه و چی میخواست به دست بیاره. به هر حال دلیلی نداشت شکارچی به شکارش، دلیل کارش رو توضیح بده. اما رابرت تصمیم داشت همه چیز رو تعریف کنه. شاید فقط نیاز داشت، همه چیز رو برای کسی تعریف کنه تا قلبش از سنگینی رازهاش سبکتر بشه. چه کسی هم بهتر از کسی که قرار بود به زودی بمیره.
با شنیدن گذشته رابرت، من هم آرومتر شده بودم. تنفسم منظم شد و قلبم دیگه دیوونه وار نمیتپید. اشکهام خشک شدند و گوشهام تیزتر، تا کلمهای رو از دست ندم.
- بنجامین یه ملک جنگلی بزرگ داشت. پیشنهاد داد اونجا شکارهامون رو انجام بدیم. ما هم قبول کردیم. یه نفرمون یک تا پنج نفر نیازمند رو پیدا میکرد و میاوردشون به شکارگاه. به هر کدومشون یه مبلغ مشخص میدادیم و یه مبلغی رو هم به عنوان جایزه، برای کسی که دیرتر گیر میافتاد. جایزه بهشون انگیزه بیشتری برای فرار میداد. ما هم تک نفره یا تیمی، با تفنگای پینت بال یا تفنگهای مخصوص بیهوشی، دنبالشون میکردیم.
به اینجا که رسید، لبخند صمیمیش تبدیل به نیشخندی زهرآگین شد. انگار در افکارش کسی رو به تمسخر گرفته بود. شاید خودش رو، شاید هم تمام ده نفرشون رو.
- یه مدت که گذشت، دنبال کردن تنهایی آدما، بهمون هیجان لازم رو نمیداد. آدرنالین بیشتری میخواستیم. نیاز داشتیم خون شکارمون رو ببینیم. باید شاهد کشیدن آخرین نفسهاشون میبودیم تا راضی بشیم.
- با شنیدن حرفاش دوباره ضربان قلبم بالا رفته بود. نفسهام سریع و مقطعی شدند. انگشتام درون هم فرو رفتند و ریتم پاهام روی زمین ضرب گرفت.
- ولی لازم بود شکارهای خونینمون رو جایی دور از بقیه انسانها انجام بدیم. جایی که امکان فرار قربانیهامون و خطر لو رفتنمون رو به صفر برسونه. بالاخره تونستیم یه جزیره کوچیک بدون سکنه پیدا کنیم. جزیره کمی دورتر از مثلث برموداست و برای رسیدن بهش باید مثلث رو دور بزنیم. برای همین اسمش رو گذاشتیم جزیره برمودا. شریکی با هم خریدیمش و هر سال چند نفر رو برای شکار به اونجا میبریم.
ذهنم خالی بود و فقط یک سوال رو مخم رژه میرفت. لبانم باز شدند و سوال خارج شد.
- همه رو مثل ما انتخاب میکنین و به جزیره میبرین؟
رابرت سرش رو به طرفین تکان داد و گفت:
- هتل شکارچی و آلیس رو یادته؟
- یادمه. آلیس جوری نگات میکرد انگار شیفته توئه و حاضره هر کاری برات بکنه.
با شنیدن این حرف، با صدای بلند اما کوتاه خندید.
- به بهونه اینکه هر سال اینجا میایم تا به جزیره بریم، این هتل رو ساختیم. خانواده آلیس برامون مدیریتش میکنن و هر سال تعدادی از مسافرین رو که کسی در مورد ناپدید شدنشون کنجکاو نمیشه، یا چندتا بیخانمان رو برای شکارمون میدزدن. آلیس هم شیفته من نیست. اون دوست داره بمیره. آرزوشه ببریمش جزیره و شکارش کنیم.
پیش از اینکه متوجه بشم، سه کلمه از دهنم خارج شدند.
- اون دیوونه است.
بلافاصله دستم روی دهنم نشست. رابرت پوزخندی زد و بدون توجه به حرفم ادمه داد:
راننده این قایق هم برای ما کار میکنه. میدونه هدف اصلیمون چیه و با پولی که میگیره دهنش رو بسته نگه میداره. وقتی برسیم، قایق رو به شهر برمیگردونه و یه هفته بعد میاد دنبالمون. هر سال به خانواده آلیس کمک میکنه بدون لو رفتن، شکارهامون سوار قایق بشن.
ناخودآگاه به یاد پیام وکیلش، آقای راجرز افتادم.
- تو یه سال گذشته، تنها دختری که بهش نزدیک بودی، من بودم. اون پیام درمورد من بود، مگه نه؟
رابرت سری به تایید تکون داد و گفت:
- لیام دوست خوبیه. کلا از شکار، چه حیوون چه آدم، خوشش نمیاد. یه محافظ افراطی محیط زیسته. گیاهخواره و معتقده برای محافظت از زمین باید به هر طریقی تعداد آدما رو کم کنیم. برای همین هروقت لازم باشه، کمکم میکنه تا ردم رو در مورد شکار انسان پاک کنم.
لحظهای چشم بستم و افکارم رو مرتب کردم. با فکر به سوال بعدی و سرنوشتم، قطره اشکی از چشمم چکید.
- ما چی؟ چرا لازم بود یه سال پیش خودتون نگهمون دارین و آموزشمون بدین؟
کتابهای تصادفی

