فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

خون کور: پانیشرز

قسمت: 2

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

نزدیک بود که همه چیز از دستانش رها شود. به زحمت همه را قاپید و کمی شاکی از یخچال بیرون آمد. با دیدن همسر سوم پدرش کمی این پا و آن پا کرد. عاقبت لبخندی کوچک زد:

- صبح شما هم بخیر خاله ساکورا!

وسایل را روی میز قهوه‌ای کمرنگ وسط آشپزخانه گذاشت. ساکورا بازیگوشانه انگشتان باریک و لطیفش را میان خرمن گیسوهای افشان سیاهش برد و طرّه‌ای از موهای لخت بلند را به پشت گوشش راند:

- می‌بینم که زود بلند شدی. خوب خوابیدی؟

آکامه کمی به کابینت‌های مشکی براق خیره شد. در دلش به کلمه‌ی خوب خوابیدن پوزخند تلخی زد. خواب جز معنای طعنه‌ای قبیح نبود. نیمچه احترامی به ساکورا گذاشت. پلک‌هایش را بر هم فشرد و سعی کرد جمله‌اش را به گونه‌ای انتخاب کند که باعث پرسش‌های بیشتر نگردد:

- به اندازه بود خاله!

ساکورا تکیه‌اش را از کابینت برداشت. کلید برق را زد. لامپ ‌هالوژن وسط سقف آشپزخانه روشن شد. آهسته و خرامان سمت سینک ظرفشویی رفت. آکامه زیر چشمی همسر پدرش را پایید. گونه‌هایش گل انداخت. ساکورا لباس خواب ابریشمی صورتی زیبایی را بر تن کرده بود. لباس ابریشمی بر تن ظریف ساکورا مانند آب روان بود.

آکامه لب پایینش را به نیش کشید و سریع به سراغ کابینت مواد غذایی رفت و بسته‌ی غلات بالشتکی کاکائویی را بیرون آورد. احتمال زیاد او هیچ وقت قادر نبود که مانند ساکورا دلفریب و ظریف باشد. به احتمال زیادتر هم در آینده کسی را در طالع نحس خودش نداشت. آهی کشید و کاسه‌ای چینی از داخل کابینت برداشت. برای خودش غلات ریخت و روی میز نهاد. بی‌صدا صندلی فلزی را عقب راند و نشست. ساکورا یک قوری چای سبز برای همسرش ایچیرو دم کرده بود. استکان ظریف قدیمی ایچیرو را برداشت و همراه قوری روی میز گذاشت:

- آکامه چان؟ امروز تمرینت کی تموم می‌شه؟

آکامه که داشت بی‌هدف شیر و غلات بالشتکی کاکائویی را هم می‌زد، کمی از جا پرید و دست از خرخر کردن با قاشق برداشت:

- بـ... بله؟ تمرین؟! بعداز ظهر تموم می‌شه. فکر کنم ساعت یک یا دو.

ساکورا آهسته از پشت آکامه را بغل گرفت. دستان داغش را آکامه حس خوبی می‌داد:

- خوشحال می‌شم که بعد از ظهر با هم یه وقت خانومانه داشته باشیم. قراره سوزومی، هانابی، سارادا و نانامی بیان.

موهای کمر آکامه با شنیدن اسم مهمانی زنانه سیخ شد:

- حالا که فکرش رو می‌کنم می‌بینم این بعد از ظهر اصلاً وقت ندارم.

ساکورا حلقه‌ی دستانش را دور آکامه تنگ‌تر کرد. زمزمه‌ی ساکورا عزم کم‌جان آکامه را خاموش نمود:

- بدجنس نشو دیگه! دوست داری من همه کارها رو دست تنها بکنم؟ بیا دیگه! بدون تو مهمونی اصلاً لذتی نداره!

ساکورا می‌خواست که دخترک کمی از افسردگی فاصله بگیرد. بوی عطر شیرین و گرم ساکورا، آکامه را مدهوش کرده بود. با گونه‌هایی برافروخته جواب ساکورا را داد:

- بـ... باشه. بعد از کلاس‌هام زود میام.

ساکورا بوسه‌ای روی گونه‌ی آکامه گذاشت:

- ممنون عزیزم. منتظرت می‌مونم.

آکامه دست روی جای بوسه گذاشت و کمی آب رفت. ترجیح داد که سریع قبل از آنکه بقیه هم برای صبحانه برسند، غلاتش را بخورد. ظروفش را شست و ساک به دست از آشپزخانه بیرون زد. در ورودی آشپزخانه چشمش به پدرش افتاد که شلوارک چهارخانه‌ای با یک تی‌شرت سفید پوشیده بود و از خستگی بعد از خواب تلوتلو می‌خورد. آکامه سریع خم شد و مثل همیشه احترامی به پدرش گذاشت:

- صبح بخیر پدر جان!

ایچیرو گردنش را مالید و از میان خواب و بیداری یک چشمش را به اندازه‌ی نیم سانت گشود:

- هومم... صبح... بخیر!

آکامه سرش را بلند کرد و جای ساک را روی شانه‌اش صاف نمود:

- من دارم به دوجو می‌رم.

ایچیرو چنگی لای موهای خواب‌زده‌ی کوتاهش فرو برد و آنها را عقب راند. هنوز مغزش برای شروع روزی دیگر آماده نبود. چند بار پلک زد. آکامه در حال بیرون رفتن از چهارچوب در بود که ایچیرو نالید:

- موفق باشی دختر!

لبخند کوچکی روی لب‌های آکامه نشست. همین دلخوشی‌های کوچک او را به زندگی گرم نگه داشته بود. چکمه‌های پارچه‌ای مخصوص تمرینش را به پا کرد و از در بیرون زد. از میان کوچه پس کوچه‌های روستا و منطقه‌ی خاندان هیمورا گذر کرد. خانه‌های سمت منطقه هیمورا بیشتر ترکیبی از معماری مدرن و سنتی ژاپنی بودند؛ دو قسمت دیگر روستا که متعلق به خاندان‌های آرایشکاگه و یوکیمورا بودند، از معماری کاملا کهن استفاده می‌کردند. آکامه بعد از رسیدن به میدان روستا جلوی سنگ‌نوشته‌ی بزرگ ایستاد. روی سنگ‌نوشته اسامی تک‌تک شینوبی‌های کشته شده دهکده‌ی آمه در مأموریت‌های خطیرشان نوشته شده بود. آکامه طبق رسوم ابتدا ساکش را روی زمین خاکی گذاشت و آهسته زانو زد. دستانش را صاف به هم چسباند و دعا نمود:

- امیدوارم که روح همه‌ی شما سلحشوران در آرامش ابدی باشد. بادا که زندگی بعدی‌تان پر از صلح و امنیت باشد.

آکامه از روی زمین برخاست و زانوهایش را تکاند. مفهوم امنیت لبخندی تلخ بر لبان سرخ دخترک جای گذاشت. دستی روی زخم نحس صورتش کشید. نوری مرموز در چشمان سیاهش می‌درخشید. رویش را برگرداند و خیابان را به سمت بالای روستا گز کرد. در راه کم و بیش چراغ‌های روشن را می‌دید. از زیر درخت افرای سرخ گذشت و به دروازه‌های توری (دروازه‌های سرخ) رسید. غرق در افکار تاریک و زمزمه‌های شوم درونش از پله‌های کوتاه بالا رفت.

کتاب‌های تصادفی