خون کور: پانیشرز
قسمت: 3
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
هر بار و هر روز باید حدود دویست پله را برای رسیدن به دوجو و ساختمانهای گوشه و کنارش طی میکرد. هنوز آفتاب دم برنیاورده بود و شب یکهتازی میکرد. نسیم خنک پاییزی موهای سیاه و بلند آکامه را نوازش میکرد و با بازیگوشی زخم صورت او را مینمایاند. آکامه پا تند کرد که زودتر به دوجو برسد. دروازههای سرخ یکی بعد از دیگری میآمدند و دخترک را بیش از پیش در خود و جنگل بامبو فرو میکشیدند. صدای نیلبکی لرزان چنگی به دل آکامه کشید.
صدای آن نیلبک افسانهای را خوب میشناخت. عموی سومش بود، تورا. آهی کشید و به راهش ادامه داد اما قلب و جانش با نوای سوزناک و مرموز نیلبک همراه بود. برگهای زرد بامبو همراه با نسیم تند پاییزی در هوا به رقص آمده بودند. آکامه پا تند کرد و از آن تونل جادویی بیرون آمد. ساختمان قدیمی و کهن مدرسه جلویش قد علم کرده بود. از روی سنگفرش راه مانند تا جلوی ایوان چوبی رسید. چکمههایش را درآورد. برای لحظهای برگشت و به صحنهی سحرآمیز پشت سرش چشم دوخت.
آفتاب تازه دمیده بود. نور طلایی رنگش جلوهای خاص به خانههای روستای مرزی آمه، میبخشید. آکامه برای لحظاتی با لذت خیره به منظره ماند. نور آفتاب در چشمان سیاهش به تلألو افتاده بود. به خودش آمد. در کشویی را به کناری راند و وارد شد. سراغ کمد مربعی خودش رفت. کسی روی کمد چوبی او با چاقو حکاکی کرده بود:
- "بیمصرف آشغال!"
آکامه مثل همیشه آهی کشید و در کمدش را با کلید باز نمود. چکمهها را در طبقه پایین و ساک را در طبقه بالا نهاد. کتاب سانتزو و دفتر یادداشتش را از ساک بیرون کشید. خودکار آبیاش را لای سیمهای سفید دفتر فرو برد. در کمد را کلید کرد. کلید نقرهای کوچک را درست در مخفیگاهی درون یقهاش فرو برد.
هیچوقت از یادش نمیرفت. سری قبل کلیدش را دزدیده بودند و کمدش را پر از آشغال کرده بودند. کاش فقط این بود. آبرویش با با همان یک دست لباس اضافه بردند. تا مدتها پسران دوجو او را با لباسهایش دست میانداختند و طعنههای رکیک میزدند. آکامه با یادآوری آن روزها به خودش لرزید و پا تند کرد تا به کلاسش برسد. از میان راهروی چوبی و نیمهتاریک گذر کرد و وارد اتاق بزرگی شد. صندلیهای چوبی همراه با میز کوچک متصل به خود صندلی، بیصدا خیره به تخته سیاه مانده بودند.
یک سوی دیوار کلاس تماماً شیشهای بود و باغی کوچک میان ساختمان مدرسه را نشان میداد. آکامه به سوی صندلی خود رفت. درست در ردیف اول مینشست. روی صندلی چوبی نشست اما سردی صندلی باعث شد که کمرش را تکیه ندهد. همانطور که کتاب هنرهای جنگ سان تزو را میگشود، غر زد:
- زودتر باید این سیستم گرمایشی مدرسه رو راه بندازن. حتماً باید یکی سرما بخوره که به فکر راه انداختنش بیفتن؟!
آکامه درس جلسه قبل و جلسهی بعد را دوباره مرور کرد. نگاهش به تخته افتاد. اخم کوچکی کرد. پسرهای کلاس بعضاً فحشهای بیادبانه روی تخته نوشته بودند. آکامه کتابش را بست و به سراغ تخته رفت. آهسته شروع به پاک کردن نمود. خیلی مراقب بود که لباس سیاهش به گردهی گچ آلوده نشود.
همین که کارش به اتمام رسید، در کلاس باز شد. صدای آن قدمهای لش خوابآلوده را میشناخت. لرزی از ترس و حساب بردن به ستون فقراتش افتاد. سرش را برگرداند و تعظیم کوچکی کرد:
- صبح بخیر رانمارو سنپای(ارشد).
رانمارو بیتوجه به او مستقیم به سمت ستون دوم صندلی ها و درست در صندلی آخر رفت. خودش را روی صندلی پرت کرد و پاهایش را روی صندلی جلو گذاشت. پشت سر رانمارو درست خواهرش، هانابی وارد کلاس شد. آکامه لبخند کوچکی زد و رو به هانابی صبح بخیر گفت. هانابی لبخندی به درخشانی و زیبایی آفتاب زد. صدای ظریف دخترانهاش در کلاس پیچید:
- صبح بخیر ساداکو سان! (شخصیت دختر ترسناک فیلم حلقه)
کتابهای تصادفی

