خون کور: پانیشرز
قسمت: 15
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
به خودش لعنت فرستاد که چرا راه روستا را در پی نگرفته بود. پشت درختی پرید. چهار شوریکن میلهای در تنهی درخت فرو رفتند. آکامه آب دهانش را قورت داد. قصد داشت تا رودخانهی آرام جنگلی را دور بزند و راه روستا را در پیش بگیرد. شاید با رسیدن به خانهها آن شاگردان دست از سرش بر میداشتند. به روی تختهسنگ بزرگی جست زد تا از تپهی جنگلی بالا رود که ناگهان پایش تیر کشید. از درد جیغ کوتاهی زد و از روی تخته سنگ پایین افتاد. ناخنهای هلویی رنگش روی خاک و سنگ خراش انداخته بودند. به پشت پایش نگاهی انداخت. یک کونای عضلهی پایش را از کار انداخته بود. با درد کونای را بیرون کشید. خون طلایی رنگش کمی به بیرون پاشید و شلوار سیاهش را خیس نمود. قبل از آنکه به خودش بجنبد، توسط سه پسر از خاندان آرایشکاگه محاصره شده بود. راه فراری نداشت. آن سه شرور را خوب میشناخت. شرارت آن پسرها حتی در بین قبیله آرایشکاگه هم زبانزد بود. آکامه آب دهانش را قورت داد:
- چـ... چرا سورا؟ من که کاری نکردم!
سورا مشت بزرگش را فشرد. لباسهای او هم خاکی و کمی پاره بود. از خراشهای روی صورتش مشخص بود که او نیز از خرابکاری آکامه بینصیب نمانده است. سورا فک مربعی و مقتدرش را روی هم فشرد:
- کاری نکردی؟! دخترهی عوضی! بخاطر اینکه دختر رئیس قبیلهی هیمورایی هیچ کس باهات کاری نداره! واقعاً فکر کردی که اوضاع بر وفق مرادت میمونه؟
آکامه کمی به خاک و برگ زیر پنچهاش چنگ زد. زخم پایش زقزق میکرد. لبان سرخش را روی هم فشرد:
- ا... اشتباه مـ... میکنی!
سورا با حرص تمام عقدههایش را در مشتش ریخت. صدای جیغ آمیخته با گریهی آکامه در جنگل پیچید. نیمی از صورت دخترک بیحس شده بود. از گوشهی لب پاره شدهاش خون طلایی رنگ جاری گشت. سورا به موهای جلوی سر آکامه چنگ زد و با پوزخند تلخی حقیقت را به صورت آکامه کوبید:
- زودباش جیغ بزن تا باباجونت برا نجاتت بیاد!
نگاه سیاه دخترک در میان اشک و ترس میلرزید. صورتش از درد و وحشت به کبودی میگرایید. سورا از دیدن وحشت آکامه لذت میبرد. سابقه نداشت که یک هیمورا آن گونه ضعیف و ترسو باشد. سر آکامه را به زمین کوبید و دخترک را لگدی میهمان کرد. دو زیر دستش هم شروع به کتک زدن آن دختر نگونبخت کردند. آکامه تنها جنینوار به خودش پیچیده بود و از دستانش برای حفاظت از سر و گردنش زیر باران مشت و لگد استفاده میکرد.
کتابهای تصادفی



