فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

خون کور: پانیشرز

قسمت: 16

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

تمام بدن آکامه از درد می‌لرزید. تا به حال اینگونه احساس درماندگی نکرده بود. بارها و بارها به فکر خودکشی افتاده بود اما درست در آخرین لحظه نگاه بی‌روح مادرش او در لبه‌ی مرگ منصرف می‌نمود. اشک درد و تنهایی چشمان سیاهش را پر نمود. صورتش از فرط درد سرخ شده بود.

به پهلو چرخید و از میان پاهای پسرها، چشمش به رانمارو افتاد. سرش را باندپیچی کرده بود و تکیه بر درخت داشت. حس می‌کرد که دنده‌هایش زیر آن همه لگد خرد شده است. دستان ظریف و خاکی‌اش دیگر تابی برای مقاومت نداشتند.

رانمارو به ابروان کلفتش تای غلیظی داده بود. تکیه‌اش را از درخت برداشت و جلو رفت. روی پیراهن سیاه دوجویش هنوز اثرات خاک سفال‌های خاکستری به چشم می‌خورد. نفسی گرفت و صدای کلفت قلدر مآبانه‌اش را بیرون ریخت:

- هـوی!؟ شما عنترا دارین چه گهی می‌خورین؟

هر سه پسر سمت رانمارو برگشتند. اسم رانمارو حتی به تنهایی از شهرت بد هر سه‌ی آنها افتضاح‌تر بود. سورا نگاهی محتاط به رانمارو انداخت. پوزخندی روی صورت عرق‌کرده‌اش انداخت:

- صرفا داریم یه درس کوچولو به یه چلاق می‌دیم که جای خودشو بشناسه.

چشمان رانمارو زیر ابروان گره خورده‌اش مدفون شد. رانمارو در فاصله‌ی سه متری ایستاده بود. هوای دور تنش کمی می‌لرزید. سرش را کمی بالا آورد. سفیدی چشمانش به رنگ سیاه درآمده بود و سیاهی‌اش به رنگ آبی بی‌روح.

ازحالت دست به سینه درآمد. ناخن‌هایش تیز شده بود. سرش را کمی کج کرد و سه پسر محتاط را از نظر گذراند:

- از کی تا حالا وظیفه خطیر تربیت نسل هیمورا افتاده دست خونواده آرایشکاگه؟!

سورا آب دهانش را قورت داد. هنوز سال تحصیلی به پایان نرسیده بود. می‌دانست که تغییر شکل به حالت شیطانی جزو آخرین تکنیک‌هاییست که در دوجو به نسل بعد انتقال می‌دهند. با این حال رانمارو نصفه و نیمه در برابر آنها تغییر پیدا کرده بود. شک نداشت که آن هیولای نابغه در مبارزه به زودی خواهد توانست تغییر کامل را پشت سر بگذارد.

رانمارو که سکوت پسرها را دیده بود چند قدم به جلو برداشت. صورت در صورت و چشم در چشم سورا ایستاد و با خشونتی کنترل شده زمزمه کرد:

- حرف بزن ببینم! داشتی چه گهی می‌خوردی؟!

سورا زیر فشار ترس از رانمارو لب گشود:

- فقط داشتیم دختر رئیس رو کتک می‌زدیم.

عرق سردی از تیغه‌ی کمر سورا پایین خزید. پره‌های بینی رانمارو کمی گشاد شد:

- تربیت یه هیمورا به هم‌قبیله‌ای‌های خودش مربوطه نه شما چلغوزای شل‌مغز! بزنین به چاک تا اعصابم از این بیشتر ریده‌مال نشده!!!

سورا که روزنه‌ی فرارش را می‌دید، بدون تعلل پا به فرار گذاشت و از آن نیمه‌شیطان بدنام دور گشت. رانمارو با نگاه آن سه ترسو را تا نقطه‌ای نامعلوم میان درختان تازه خزان زده دنبال کرد. نفس‌های لرزان و پر درد آکامه او را به خودش آورد.

به حالت عادی‌اش بازگشت. نگاهی سرد و پر از تحقیر به آکامه انداخت. در آن چشم‌های سیاه بی‌نور چیزی جز خشمی سرکوب شده به چشم نمی‌خورد. بدن ظریف آکامه روی زمین مچاله شده بود و می‌لرزید.

کتاب‌های تصادفی