فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

خون کور: پانیشرز

قسمت: 59

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

چشمان بی‌احساس شرقی ریکی با جدیت روی فونت سبز رنگ کامپیوتر می‌دوید. خونسردی ریکی، خون‌آشام را می‌آزرد. میکایلا زهرخندی زد. بدنش در اثر آن مایع سرم شل و بی‌حس بود. نگاهش را به سقف دوخت و سعی کرد که روی اعصاب ریکی راه برود:

- اون دختره رو دوست داشتی... مگه نه؟!

چشمان ریکی یک‌دفعه متوقف شد. ناخودآگاه جای پینه‌ی رینگ را لمس نمود. آیا کار درستی کرد که همه‌چیز را به آکامه سپرد؟ سرش را محکم تکان داد. به هوش آکامه شک نداشت اما به شانسش چرا. صدای طعنه‌زن میکایلا بیش از پیش اعصابش را به هم ریخت:

- چه مزه‌ای داره؟!... چه مزه‌ای داره وقتی که عزیزی رو از دست می‌دی؟!

ریکی برنگشت. چشمانش به حالت عادی برگشته بودند و روی کلمات سرگشته ماندند. دستانش را روی میز سفید مشت کرد و پاسخ داد:

- چیزیه که یه هیولا مثل تو نمی‌تونه درکش کنه!

میکایلا به سقف خیره شد و قهقهه‌ای آرام و پر از غم زد. چشمان آبی‌اش برای گریستن می‌سوخت؛ گویا سال‌ها بود که مجالی برای آبیاری شدن نداشتند. سرش را پایین آورد. آن اشک‌ها هیچگاه حق خروج از چشمان بی‌رمق خون‌آشام را نداشتند. میکایلا با اراده‌ای پولادین اشک‌هایش را عقب راند:

- کی به کی می‌گه هیولا! تو که خودت قاچاقی بین آدما زندگی می‌کنی!

میکایلا لحظه‌ای نگاه پرنفرتش را از ریکی دور نمی‌کرد. سیپپ بینی‌اش را آزار می‌داد اما چاره‌ای نداشت و باید با آن کنار می‌آمد. گوشه‌ی لب‌های سرخش به پایین کشیده شدند. زهرخندی پر از طعنه زد و ادامه داد:

- یادم رفته بود که تو به همون آدما هم رحم نکردی و باعث شدی که مثل ما خون‌آشاما بشن.

ریکی آهی سر داد. حوله‌ی نیمه‌خیس را روی دسته‌ی صندلی انداخت. اخمی کرد. حس قدرتمندی در درونش مرگ میکایلا را می‌خواست. سریع پلکی زد و ندای شیطان درونش را خاموش نمود. تا اینجا تحمل نکرده بود که با یک عمل نابجا تمام زحماتش بر باد برود. نگاهی تیز به خون‌آشام نیمه‌فلج بسته شده بر روی تخت فلزی انداخت. در چشمان آبی وحشی خون‌آشام چیزی جز نفرت موج نمی‌زد.

سینه‌ی ریکی با نفسی بلند پر شد و با آهی بیرون رفت. می‌دانست وقت زیادی ندارد.رو به کامپیوتر کرد. آنالیز اطلاعات ژن خون‌آشام هنوز تمام نشده بود. با صندلی چرخدار خودش را سمت میکروسکوپ کشاند و با دقت به سلول‌های نمونه‌ی خون میکایلا چشم دوخت. بارها و بارها با انواع و اقسام ژن انسان ترکیب کرده بود؛ اما هر بار خون خون‌آشام به شکلی کاملاً تهاجم گونه، سلول‌های انسانی را تخریب کرده بود. سرش را بالا آورد و به میکایلایی چشم دوخت که برای رهایی خودش تلاش‌های بی‌فایده‌ای می‌کرد. ناامیدی به گوشه‌ای از قلب ریکی چنگ انداخت:

- فایده نداره.

حتی نمونه‌ی خون خودش هم مغلوب ژن خون‌آشام می‌شد. دقیقاً مشابه ویروسی رفتار می‌کرد که قصد آلوده کردن بدن را دارد. میکایلا پوزخند بلندی زد:

- راستی نگران رئیستون نیستی؟ بالاخره قراره ترور بشه.

تقلا و سروصدای میکایلا روی مخ ریکی رفته بود. ریکی اخم تندی کرد. دست در کشوی میزش برد و چسب پنج سانتی را درآورد. با صندلی چرخدار خودش را سمت میکایلا کشاند. چسب را باز کرد. صدای چسب در آزمایشگاه پیچید. ریکی بدون هیچ رحمی نزدیک شد. میکایلا با دیدن گردن ریکی چشمانش بیرون زد. رد دو نیش خون‌آشام روی گردن آن دیوانه به چشم می‌خورد.

قلبش از حرکت ایستاد. ریکی چسب را روی دهان گشاد خون‌آشام چسباند و سر کارش برگشت. میکایلا با نگاهی ممتد ریکی را دنبال کرد. پس آن کرم پودر زنانه برای پوشاندن زخم گردنش بود؟ چه اتفاقی برای ریکی افتاده بود؟ ریکی برای لحظه‌ای گردنش را مالید و خودش را جمع کرد. آن خاطرات تلخ لرزه بر تنش می‌انداخت.

کتاب‌های تصادفی