خون کور: پانیشرز
قسمت: 60
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
ریکی چنگ لای موهای کوتاهش برد و محکم ریشهی موهایش را کشید. خیلی وقت بود که یاد گرفت ریشهی قصد و احساس را در خود بخشکاند. تنها راه زنده ماندنش همین بود وگرنه آن شخص در تاریکی او را مییافت. هنوز میتوانست آن پنجههای سرد را به یاد بیاورد. بدنش آهسته به رعشه افتاده بود. دانههای ریز و درشت عرق پوست صافش را پوشاندند.
آب دهانش را به زحمت قورت داد. این اولین بار بود که از تاریکی میهراسید. از کودکی به او آموزش داده بودند که تاریکی تنها همنشین و همدم اوست اما تنها همدمش آن شب به او خ**یا*نت کرد. چیزی ژرفتر از تاریکی بود. پیکری پوشیده در شنل با چشمانی به گداختگی آتش مغاک. دست و پای ریکی حتی با یادآوری آن خاطره میلرزید. با حضور آن شخص بدنش از حرکت ایستاد.
بدنش فلج شده بود. غریزهاش برای فرار و بقا نعره میکشید اما در جواب تنها زانوانش شل شد. نیمهشیطانی که به هوش و سرعتش در بقا افتخار میکرد، تنها با نگاه یک شکارچی بالفطره فلج شد و روی زمین سقوط کرد. آن شب ریکی جلوی سرنوشت حتمیاش زانو زد. میکایلا از روی تخت ریکی لرزان را میدید. پیکر لاغر و عضلانی ریکی بر روی میز خم شده بود و میلرزید. بدن پر از عرقش زیر نور مهتابیهای میدرخشید.
ریکی سمت بطری آب معدنی روی میز دست دراز کرد تا آن را بگیرد اما بطری از لای انگشتان لرزانش لیز خورد و با صدای بلندی روی زمین افتاد و کمی قل خورد. ریکی با لبانی خشکیده به دنبال بطری روی زمین افتاد. بطری باز قل خورد و از دسترسش دور شد. خشم سرکوب شده وجودش را درنوردید. به حالت شیطانیاش تغییر کرد. همه تقصیر آن نمونهی آزمایشی بود. از روی زمین سرامیکی سفید برخاست. میکایلا تنها ساکت با آن چشمان آبیاش به او مینگریست.
نیمهشیطان روبهرویش از خشم و ترس میلرزید. ریکی پنجهاش را بالا برد و با خونآشام چشم در چشم شد. میکایلا آرام مانده بود. چشمان آبی عمیقش به دنبال جوابی برای رفتار عجیب ریکی میگشت. ریکی پنجهی درندهاش را پایین آورد اما میکایلا حتی یک پلک هم نزد. بدن ریکی میلرزید و قفسه سینهاش به شدت بالا و پایین میشد.
تکهی تخت در کنار سر میکایلا شکسته بود. ریکی وحشیانه نفس میکشید. دستش را پایین انداخت و تلوتلو خوران روی صندلیاش افتاد. روی صندلی دراز کشید و با درماندگی نفسش را بیرون داد. میکایلا به سقف خیره مانده بود. نگاه ریکی را خوب میشناخت. نگاهی بود که نفرت و ترس با هم آمیخته شده بود؛ نگاهی از سر درماندگی.
مشخص بود که یک خونآشام از ریکی سوءاستفاده کرده است. اما چه خونآشامی قدرت برخورد با آن اونی را داشت؟ پوزخندی میکایلا را وادار کرد که نفسش را از بینی بیرون بدهد. کار را کَسِ دیگری کرده بود و چوبش را او میخورد. ریکی بعد از چند دقیقه تنفس آرام شد و به حالت انسانیاش بازگشت. سرش را چرخاند. کتابی قدیمی بر روی یک میز باز شده بود. تنها امید ریکی به همان کتاب گره خورده بود.
کتابهای تصادفی

