خون کور: پانیشرز
قسمت: 62
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
ریکی با رضایت به نتیجهی کارش مینگریست. میکایلا هشیاری کاملش را به دست آورده بود و آرام ناله میزد. ریکی چشمان شرقیاش را باریک کرد و با دید شیطانیاش بدن میکایلا را از نظر گذراند. بالهای خونآشام بیپوشش و بیحس افتاده بودند. ملحفهی سفید تخت بخاطر عمل جراحی روی ستون فقرات خونآشام خونی شده بود. ریکی دستکشهای خونیاش را در سطل زباله گوشهی اتاق انداخت. میکایلا با درد از میان چشمان آبی خستهاش، ریکی را میپایید.
آن دانشمند دیوانه بدون تزریق بیهوشی به او چهار ساعت مداوم در حال جراحی ستون فقراتش بود. میکایلا بخاطر تزریق سم گرگینه قادر به تکان خوردن هم نبود چه برسد به ناله کردن و غیره. تنها میتوانست با چشمان آبی پر دردش، ریکی را آن هم در محدودهی کوچکی ببیند. ریکی روپوش سبز خونینش را درآورد و کناری انداخت. عرق پیشانیاش را با یک دستمال کاغذی گرفت.
بطری کوچک آب معدنی را از روی میز کامپیوتر برداشت. چند جرعه آب گرم نوشید. سرش را پایین آورد و لبان باریک خیسش را به هم زد. دستگاه نوار قلب ضربان قلب میکایلا را اندازه میگرفت. ریکی سمت دستگاه رفت. ضربان قلب وحشیانه میتپید. ریکی چشمان زردش را تنگ کرد. صدای بوق هشدار دستگاه بلند شده بود.
ریکی تخت را دور زد. میکایلا دمر روی تخت بسته شده بود. ریکی آرام خم شد و با دقت صورت خونآشام را بررسی کرد. صورت رنگپریدهی میکایلا سفیدتر شده بود. سرخی لبانش شدیدتر از قبل رخ مینمود. با توجه به تحقیقاتش در کودکی میکایلا، چهار غدهی کوچک در لای دیسکهای کمر و چسبیده به نخاع وجود داشت. ریکی ده سال پیش یکی از آن غدد را برداشت و نتیجهی آن پیشرفت و تکامل نمونهی آزمایشی شد. V-456 در این ده سال نسبت به همنوعانش قدرت پرواز به دست آورده بود.
میکایلا روی تخت به خودش میلرزید. از ته گلویش خرخر عجیبی بیرون میآمد. بدنش به رعشه افتاده بود. میکایلا حس میکرد که تمام بدنش آتش گرفته است. رگهای بدنش میسوختند و ذرهذره آن آتش را به کل تنش سرایت میدادند. دندانهایش را با کینه و نفرت روی هم فشرد. برای او اولویت این بود که زنده بماند و انتقامش را بگیرد. یک تب چیزی نبود که او را از پا بیندازد.
دندانهایش را روی هم فشرد و آن هجوم آتش در رگهایش را تحمل کرد. گذر زمان را از دست داده بود اما وقتی که چشمان پر از دردش را گشود ریکی را دید که رو او تمرکز کرده بود. دکتر دیوانه لبخند کوچکی زد:
- خب V-456! چه حسی داری؟! به دکتری که این همه دوستش داری حقیقت رو بگو!
یکدفعه مردمکهای گرد چشمان میکایلا مثل یک خط باریک شدند. میکایلا لبانش را به عقب کشید. ریکی بلند شدن آن نیشهای مرگبار و کشنده را از نزدیک دید. سیب گلویش بالا و پایین رفت. مطمئن بود که اگر دست خونآشام به او میرسید، او را زندهزنده تکهپاره میکرد!
کتابهای تصادفی


