فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

خون کور: پانیشرز

قسمت: 61

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

ریکی بلند شد و از داخل یخچال آزمایشگاهی‌اش یک شیشه‌ی کوچک بیرون آورد. با سرنگ پنچ سی‌سی داروی وینوفول (آقا! من در آوردی است. توجه ننمایید) به سرم میکایلا تزریق کرد. میکایلا آرام و موذیانه تک‌تک حرکات ریکی را زیر نظر داشت. ریکی سرنگ را در سطل آشغال زردرنگ انداخت و با صندلی سمت میز کوتاه رفت. جلد چرم قهوه‌ای کمرنگ کتاب پوست‌پوست شده بود. ریکی به عنوان قهوه‌ای تیره‌ی کتاب نگریست. نام گریمور ممنوعه روی جلد چرم با جوهری سیاه کوفته شده بود.

ریکی نیم نگاهی به وضعیت میکایلا انداخت. تکان‌های خون‌آشام کم‌تر شده بود و نفس‌های عمیق و لرزان می‌کشید. دارو به سرعت اثر خودش را گذاشته بود. ریکی آهی کشید و کتاب قدیمی را گشود. برگه‌های پوستی کتاب نرم‌تر از پوست حیوان بودند. ریکی ابروی کلفتش را خاراند. اطلاعات گذشته در ذهنش جوانه زد و به سرعت روی دفترچه‌ی اکتشافات کنار دستش نوشت:

- این نوع پوست مال یه حیوون نیست. با توجه به رنگ کرم - صورتیش و نرم بودنش می‌تونم بگم که این پوست مال انسانه! مال هر کسی که بوده از آدما تنفر زیادی داشته!

نگاهی به برگه‌های زیاد کتاب انداخت. فقط خدا می‌دانست که چند انسان برای درست کردن آن برگه‌ها سلاخی شده‌اند. در صفحه‌ی اول کتاب نام ریجس سوروس رزنبرگ دی آگوست فاوست با جوهری قهوه‌ای نوشته شده بود. ریکی ذره‌بین را برداشت و جوهر را بررسی کرد. چشمانش را تنگ نمود. نزدیک کاغذ شد و آرام آن را بویید. بوی خون قدیمی و مانده بود.

در این سال‌ها سختی‌های زیادی کشیده بود تا زبان قدیمی و فراموش‌شده‌ی کتاب قدیمی را بیاموزد. هنوز معنای بعضی از کلمات را نمی‌دانست؛ اما به حدی آموخته بود تا بفهمد که نویسنده‌ی این کتاب در نوع خودش نابغه‌ای ناشناخته بوده است. کتاب به چهار بخش احضار و پیمان، معجون‌ها، طلسم‌ها و جادوهای فعال تقسیم شده بود. ریکی تلخ‌خندی زد:

- جادو!؟

دست به امتحان کردن جادوها نزده بود. نمی‌دانست که کدامین جادو با عنصر وجودی‌اش سازگار است یا نیست. مستقیم به بخش احضار رفت. قبلاً یک‌بار امتحان کرده بود که روح نامزدش، ایوا، را احضار کند اما آن ورد جادویی آنقدر از وجودش نیرو گرفته بود که تا مدت‌ها قادر به انجام حالت شیطانی خودش نبود. همان یک بار استفاده به او هشدار داد که باقی وردها به مراتب قوی‌تر و خطرناک‌تر از احضار یک روح بودند. تنها بخشی که کم‌تر از بقیه خطرناک بود، معجون‌ها بودند. ریکی آهی از سر کلافگی کشید. به آخر کتاب رفت و با صدایی آرام متن خود نویسنده را خواند:

- این گریمور را بر آن جهت می‌گمارم تا راهنمایی باشد برای آیندگان من! باشد تا جایگزینی خلف برای من و هدایت اصیل‌زادگان شوند. چه از نسل ریسوس باشد و چه از نسل آرتیمیس. این دو شهزاده در نظر من هیچ تفاوتی ندارند. مراد من آن است که مردمانم پس از من تحت لوای خاندان آگوست فاوست متحد باشند تا در برابر دشمنان قسم خورده‌ی نژادمان مقاومت کنند. این آخرین خواسته‌ی من به عنوان لرد اعظم امپراطوری والاکیا است. باشد تا شبی که شمشیرهای آغشته به خون دشمنانمان را در زیر نور ماه نظاره‌گر باشم و غرش پیروزی سربازانم را بشنوم. لرد اعظم. ریجس سوروس رزنبرگ دی آگوست فاوست.

ریکی کتاب را با اعصابی خط خطی کنار نهاد و صورتش را مالید:

- این طوری که از متنش مشخصه طرف پادشاه بوده. والاکیا هم که اسم قدیمی کشور رومانیه! من سیر تا پیاز تاریخچه‌اش رو خوندم اما هیچ جایی اسمی از این یارو نیومده! نه فقط خود نویسنده بلکه این دو نفری هم که اسمشون رو بُرده هم توی تاریخ نیستن! حس یه اسگل سر کار مونده رو دارم!

کف موهای سیاه و کوتاه نم‌دارش را خاراند و به کامپیوتر خیره ماند. چیزی که ریکی نمی‌دانست این بود که میکایلا بیهوش نشده بود و او را آرام زیر نظر داشت. میکایلا نگاهش را روی سقف چرخانده بود. چشمانش را روی هم فشرد تا خودش را به خواب بزند. به نظرش کتاب قابل توجهی بود. نفس آرامی کشید و منتظر مهلتی مناسب ماند.

***

کتاب‌های تصادفی