فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

خون کور: پانیشرز

قسمت: 71

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

پرستار پُکَش را با اندوهی وصف‌ناشدنی بیرون داد. صدای در زدن او را از جا پراند. صدای یک مرد دیگر آمد:

- هوی ایسامو! وقت شیفتته!

ایسامو سیگار نصفه‌اش را لب پنجره خاموش کرد و ته سیگار را بیرون انداخت. یک اسپری از جیب شلوارش بیرون آورد و داخل دهانش پاف زد. با عجله اسپری را در جیبش سراند و از اتاق بیرون رفت. یادش رفته بود که پنجره‌ی دوجداره را ببندد. میکایلا سر و ته کمی پایین آمد. نگاهش به یک دوربین مدار بسته افتاد که روی در اتاق زوم کرده بود.

تکه ای از سنگ نمای بیرون را کند و به محض فرودآمدن سمت دوربین پرت کرد. دوربین با زاویه‌ای ناجور سمت سقف کج شد و صدای جیزجیز سوختنش بلند شد. میکایلا با دیدن یخچال‌های مخصوص نگهداری خون ناخودآگاه لبخندی درنده زد. گریمور ممنوعه از دستش سر خورد و روی زمین افتاد. دندان‌های نیشش بلند شده بود. سمت یخچال‌ها هجوم برد. بسته‌های پلاستیکی خون در همه جا پخش شدند.

خون‌آشام نوجوان عنان عقلش را از دست داده بود. تنها به نوشیدن و سیر کردن خودش اهمیت می‌داد. پشتش به کتاب بود و همانند حیوان بسته‌ها را می‌درید. مردمک چشمانش تیره و بی‌حالت شده بود. گریمور ممنوعه در پشت سرش باز شد. برگه‌ها یکی‌یکی جلو می‌رفتند. به آخرین برگه که رسیدند، متوقف شدند. لامپ‌های آبی ماژول به پت‌پت افتادند و خاموش شدند اما خون‌آشام گیج خوردن خون بود.

نوشته‌های برگه‌ی آخر با رنگی سرخ شروع به درخشش کردند. باد به داخل اتاق می‌وزید و موهای‌ به هم چسبیده‌ی میکایلا را نوازش کرد. چشمان سرخش تیره و تار بودند. خرخری وحشی از عمق گلویش برمی‌خاست. درخشش متن آن برگه بیشتر شده بود. صدای زمزمه‌ای عمیق و آرام از درون کتاب برخاست. گویی کسی در گوش‌های هیپنوتیزم شده‌ی خون‌آشام چیزهایی را زمزمه می‌کرد؛ کلماتی شوم و تاریک. میکایلا سرش را بالا آورد. چهره‌اش بی‌حالت و مرده بود.

خون مانند آبشار کوچکی از دهانش بیرون می‌ریخت. صدای بم و عمیق، بلندتر شد. میکایلا هوشیاری‌اش را از دست داد و به کنار روی زمین خونین افتاد. قطرات خون از روی زمین کنده شدند و در هوا شناور ماندند. بعد از لحظه‌ای همانند گرداب دور خون‌آشام چرخیدند و او را در بر گرفتند. جسد خون‌آشام در هوا معلق ماند. صدای بم، زمزمه‌وار دستور داد:

- به نام ریجس سوروس رزنبرگ دی آگوست فاوست فرمان بیداری تو را صادر می‌کنم!

کلمات جادویی درخشان از روی صفحه‌ی کتاب کنده شدند و به دور جسد معلق چرخیدند. خون سرخ به پوسته‌ای چسبان تبدیل شد. حال جسد خون‌آشام همانند پیله‌ای مخوف از سقف آویزان گشته بود. کلمات سرخ درخشان روی پیله‌ی جنین‌وار چسبیدند و محو شدند. پیله‌ی پوستی با هر ضربان قلب آرام تکان می‌خورد و کمی می‌درخشید.

صفحه‌ی آخر گریمور ممنوعه به خاکستر تبدیل شد و در هوا محو گشت. کتاب دوباره به ورق درآمد. این بار مه‌ای عمیق و تاریک از وسط کتاب بیرون آمد. مه مانند جانوری گرسنه شروع به بلعیدن اتاق کرد. تمام اتاق در کمتر از یک دقیقه در تاریکی فرو رفت؛ مه‌ای که برای حفاظت از ارباب جدیدش احضار شده بود.

میکایلا درون آن پوسته و مایع داخلش مانند جنین به خودش پیچیده بود. همانطور که بیهوش بود، بال‌های بلندش از کمر بیرون زدند. پوست کمرش می‌لرزید. چیز دیگری در زیر پوستش در حال شکل‌گیری بود. پیله با ضربان دیگری روشن و خاموش شد و نشان می‌داد که عصر جدیدی از خون‌آشامان فرا رسیده است.

***

کتاب‌های تصادفی