فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

آفرینش جهان رمان‌ها

قسمت: 0

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

چپتر 0: راوی

------------

"تخیل حد و مرز نداره!"

جمله ای که قبلا از هم اتاقی عشق مانگاش شنیده بود و تا حدودی بهش باور داشت. به هر حال انیشتین نابغه هم، تنها می‌توانست از 20 درصد مغزش استفاده کند و این خودش نشان می‌داد که حد نهایی نبوغ انسان، قابل پیش بینی نیست. هیچکس حتی نمی‌توانست قدرت 50 درصدی مغز انسان را تصور کند، چه برسد به قدرت 100 درصدی!

شاید انسان‌های معمولی مثل خودش، فقط می‌توانستند از نیم درصد مغزشان استفاده کنند و شاید در مواردی، حتی کمتر از آن!

ولی اگر آن نیم درصدها کنار هم جمع می‌شدند، چه اتفاقی می‌افتاد؟ جهان نابود می‌شد؟ یا به سمت شکوفایی جدیدی می‌رفت؟

هر چه که بود و هر اتفاقی هم که می‌افتاد، یوجین وقتی برای فکر کردن به جواب این سوالات نداشت.

فقط فکر کردن به ته مانده حسابش کافی بود تا دو دستش، به اندازه چهار دست کار انجام بدهند و مغز نیم درصدی‌اش، تنها می‌توانست از همین مقدار کار پشتیبانی کند.

با سرعت انگشتانش را روی کیبورد حرکت می‌داد و نگاهش، همزمان میان برگه‌های رو به رویش و مانیتور، در گردش بود.

حروف جدا افتاده روی کیبورد، با سرعت بیشتر و بیشتری جملات قابل فهمی را تشکیل می‌دادند. هر چه که تعداد صفحات رو به رویش کمتر می‌شد، لبخندش وسعت بیشتری می‌گرفت و در نتیجه، سرعت دستانش هم بیشتر می‌شد. به گونه‌ای که دیگر نیازی به نگاه کردن به کیبورد نداشت.

بلافاصله بعد از اتمام تایپ کردن تمام برگه‌های دست نویس، آخرین اشکالات تایپی را بررسی کرد و با وصل کردن لپ‌تاپ به اینترنت،منتظر آنلاین شدن سیستم قدیمی لپ‌تاپش ماند.

نگاهش خیره به صفحه نورانی لپ‌تاپ بود و بعد از چند دقیقه انتظار،بالاخره لپ‌تاپش به اینترنت وصل شد.

"شاید بالاخره بتونم یه لپ‌تاپ جدید بگیرم!"

لپ‌تاپش خیلی وقت بود که از دور خارج شده بود و کار کردن با برنامه‌ها را برایش سخت کرده بود. همانطور که پیش خودش خیال پردازی می‌کرد و قیمت‌های به صرفه‌ترین لپ‌تاپ‌های دست دوم را به یاد می‌آورد، لبخندی زد و وارد ایمیلش شد.

لبخند روی لب‌هایش، از شادی پولی که قرار بود بابت پروژه تایپ جدید تحویل بگیرد، لحظه‌ای کنار نمی‌رفت.

ولی خب...

همه می‌دانستند که کائنات، مشتاقانه با یک دوربین در دستانشان، منتظرند تا به محض مشاهده لبخند یک انسان شاد، جدیدترین نسخه بدبختی را برایش آپدیت کنند! انگار که آن روز، یوجین چشم یکی از همان کائنات مشتاق را گرفته بود که مشتری، لحظه آخر سفارش را لغو کرده و تمام زحمات یوجین را به باد داده بود.

_نباید عصبانی بشم... نباید عصبانی بشم... هنوز پول خسارت هست... آره... نباید عصبانی بشم...

یوجین مثل یک ماشین با خودش تکرار می‌کرد اما دست‌های مشت شده‌اش، نشان می‌داد که در دلش چه می‌گذرد. بحث یک پروژه تایپ 10 صفحه‌ای نبود که عین خیالش نباشد. بحث تایپ یک کتاب 2500 صفحه‌ای بود!!پول خسارت می‌توانست خرج و مخارج این ماهش را فراهم کند ولی مطمئنا برای خرید یک لپ‌تاپ جدید، کافی نبود.

کاملا طبیعی بود که در دنیای واقعی، معاملات فسخ شوند و سفارش‌ها لغو شوند. یوجین که کارهای آزاد اینترنتی انجام می‌داد،بیشتر با این ماجراها آشنا بود. مشکل این بود که این بار، حقیقت‌های تلخ دنیا را برای مدتی کوتاه، به فراموشی سپرده بود و همان چند لحظه، حالا داشت نقش درس عبرت را بازی می‌کرد.

"از دنیای واقعی متنفرم!"

فکری ناگهانی که به زبان نیامد و قرار نبود کسی از آن باخبر شود. تفکری لحظه‌ای که شاید مدتی بعد حتی خود یوجین هم به آن را به خاطر نمی‌آورد. اما در آن زمان سرنوشت ساز، اتفاقی افتاد که باعث شد یوجین تا آخر عمرش، مراقب افکار لحظه‌ایش باشد!

چون آن مغزهای نیم درصدی، توانسته بودند قدرتی را به حرکت درآورند که فراتر از قدرت 100 درصدی مغز یک انسان بود.

قدرت اکثریت!

[در حال انجام بررسی افکار انسان‌ها...]

[بررسی انجام شد.]

[قدرت تخیل و قدرت نفرت از جهان واقعیت به اوج رسیده است.]

[شرایط مورد نیاز فراهم شد.]

[نسخه نیمه نهایی سیستم اداره جهان رمان‌ها آغاز به کار کرد.]

[برای امتحان آزمایشی این نسخه، 1.000.000 کاربر انتخاب شدند.]

[کاربر شماره 0921508 برای آزمایش نسخه نیمه نهایی سیستم اداره جهان رمان‌ها انتخاب شد.]

[از این به بعد شما ماموریت دارید تا با بازدید از رمان‌های مختلف و انجام ماموریت خواسته شده به اداره رمان‌ها کمک کنید.]

[به دنیای رمان‌ها خوش آمدید.]

آخرین پنجره نورانی، انگار که با یک لبخند تمسخرآمیز همراه بود، در کمتر از یک ثانیه ناپدید شد و یوجین، برای چند لحظه به رو به رویش خیره شد. به جای خالی توهمی که ناپدید شده بود. برای یوجین سخت بود تا اتفاقات چند لحظه پیش را درک کند.

همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد. متوجه شد که مشتری سفارشش را لغو کرده، عصبانی شده بود و بعد از فرستادن چند فحش و ناسزا به کائنات، فکر کرده بود از جهان واقعیت متنفر است و جهان داستان‌ها را ترجیح می‌دهد. سپس ناگهان صفحات نورانی آبی رنگی از ناکجاآباد پیدا شده بودند و یک سری کلمات سفید رنگ رویشان نوشته شده بود. صفحات آبی رنگی که مشابه پنجره‌های اعلان سیستم بازی بودند و به همان سرعتی که ظاهر شدند، ناپدید شدند.

_نفرت از جهان واقعیت؟

یوجین با لحن ناباوری، اولین چیزی که توجهش را جلب کرده بود، زمزمه کرد. قبل از اینکه به خودش بیاید و وقتی برای درک موقعیت داشته باشد، محیط اطرافش تغییر کرد.

زمانی که گذشت، فقط به اندازه‌ی یک پلک زدن ساده بود و همین مقدار، کافی بود تا نیروی مرموز پشت آن پنجره‌های نورانی آبی رنگ، یوجین را به دنیایی کاملا متفاوت ببرد.

دنیایی که خودش برخلاف تمام قوانین فیزیکی که توسط نیوتون و باقی دانشمندان تعیین شده بود، میان آسمان و زمین شناور بود. جهانی که کتاب‌هایی غول آسا به اندازه ده‌ها فوت در اطراف شناور بودند و مانند یک صحنه از فیلم‌های علمی تخیلی بود.

خورشیدی در کار نبود ولی آسمان به رنگ نارنجی غروب رنگ شده بود و نمی‌شد انتها و ابتدایی برایش در نظر گرفت. برگه‌های کاغذی به شکل پرنده‌ها و پروانه‌ها پرواز می‌کردند و حتی یک سری از ساختمان‌ها هم، در هوا معلق بودند و حرکت می‌کردند.

باقی ساختمان‌ها و برج‌هایی که شبیه کتاب بودند، گه گاهی باز می شدند و آدم‌های شناوری مثل خودش، رو به رویشان ایستاده بودند. یوجین با چشم‌های خودش دید که یک زن مو بلوند، با لمس جلد کتاب، اول تبدیل به ذره‌های نور شد و سپس، جذبش شد. انگار که به درون سیاهچاله‌ای نامرئی مکیده شده باشد.

پنجره‌های آبی رنگ اینجا و آنجا به چشم می‌خوردند و یوجین حدس زد انسان‌های شناور دیگر، باقی یک میلیون کاربری باشند که انتخاب شده اند.

پنجره رو به رویش هنوز داشت یک نماد در حال چرخش را نشان می‌داد و در قسمت انتهاییش نوشته شده بود "صبر کنید". از آنجایی که هنوز وقت داشت، با کنجکاوی دستش را حرکت داد و با حس سبکی غیر واقعی بدنش، لبخند هیجان زده‌ای زد. آرام پاهایش را درون شکمش جمع کرد و با فشار یکدفعه‌ای که به پاهایش داد، سر جایش چرخی زد و به حالت اول در آمد.

حسش شبیه وقتی بود که فضانوردان خلاء را توصیف می‌کردند. با این تفاوت که هیچ مشکلی برای تنفسش پیش نیامده بود. انگار که واقعا از قید و بندی به اسم "واقعیت" فرار کرده بود و رها شده بود. یوجین واقعا به دنیای دیگری آمده بود.

جهان رمان ها!

هیجان مثل یک قرص جوشان در خونش حل شد و یوجین لبخند زد. لبخندی که قرار نبود توسط کائنات عقده ای جهان واقعیت دیده شود و لبخندی که قرار نبود، زیر بار خرج و مخارج هر ماه، له شود.

یوجین از ته دلش خندید و نمی‌دانست چرا، ولی قطره اشکی از گوشه چشمش جاری شد. انگار که رویای دیرینه‌اش به حقیقت پیوسته بود و تبدیل شده بود به نقش اول داستان‌های ابر قهرمانی!

مهم نبود اگر نزدیک یک میلیون نفر دیگر مثل خودش انتخاب شده بودند. مهم این بود که از میان 7 میلیارد نفر، یوجین یکی از کاربرهای انتخاب شده بود!

فرد منتخب!

عبارتی که تلفظش به طرز عجیبی شادش می‌کرد و آن قرارداد لغو شده نیم ساعت پیش را، از حافظه‌اش پاک می‌کرد.

نه... چیزی درست نبود... انگار خاطرات بیشتری از حافظه‌اش پاک می‌شدند... خاطراتی مثل خاطره‌اش از نوشته نورانی جدید رو به رویش!

[در حال پاکسازی خاطراتی که کاربر را به جهان واقعیت وابسته می‌کند...]

[خاطرات با موفقیت پاک سازی شد.]

و به همین راحتی، یوجین یکی از یک میلیون نفری شد که تمام خاطرات خوبشان از جهان واقعیت را، از دست دادند و تنها چیزی که برایشان باقی ماند، نفرت بود.

نفرت، احساس قدرتمندی که تمام انسان‌ها تجربه‌اش می‌کردند و تنها سوخت مورد نیاز برای ادامه کار جهان رمان‌ها بود!

[در حال یافتن رابط سیستم مطابق با کاربر...]

[رابط مورد نظر با بیش از 98 درصد تطابق یافت شد.]

[هشدار!]

[میزان تطابق بیش از حد بالاست!]

[در حال یافتن رابط سیستم دیگری مطابق با کاربر...]

[رابط سیستم دیگری با تطابق بالای 80 درصد یافت نشد.]

[در حال یافتن رابط سیستم دیگری مطابق با کاربر...]

[رابط سیستم دیگری با تطابق بالای 70 درصد یافت نشد.]

[در حال یافتن رابط سیستم دیگری مطابق با کاربر...]

[رابط سیستم دیگری با تطابق بالای 60 درصد یافت نشد.]

[در حال یافتن رابط سیستم دیگری مطابق با کاربر...]

[رابط سیستم دیگری با تطابق بالای 50 درصد یافت نشد.]

[امکان همگام سازی کاربر با رابط سیستم با درصد تطابق کمتر از 50 درصد وجود ندارد.]

[هشدار مورد تایید قرار نگرفت.]

[در حال همگام سازی کاربر با رابط سیستم اولیه...]

[همگام سازی با موفقیت انجام شد.]

همین که یوجین خاطرات جدیدش از پنجره‌های سیستم بی‌شمار را از دست داد، پنجره جدیدی جلوی چشمانش ظاهر شد.پنجره‌ای با ظاهر متفاوت و کوچیکتر.

{سیستم کاربر 0921508 راه اندازی شد.}

{لطفا برای راحتی بیشتر نامی برای سیستم خود انتخاب کنید.}

مدتی طول کشید تا چشم‌های تار یوجین، شفاف شوند و هوشیاری‌اش را به دست بیاورد. بعد از اینکه متوجه نمایش پنجره سیستم رو به رویش شد، نگاهی به پنجره طلایی رنگ مقابلش انداخت و اولین فکری که به ذهنش می‌رسید را، به زبان آورد.

_هانی!

سیستم جدید، انگار که داشت اسم را ثبت می‌کرد، مدتی طول کشید تا ظاهر شود. پنجره طلایی رنگ دوباره نمایان شد و کلمات سفید رنگی رویشان نوشته شد.

{نام "هانی" برای سیستم کاربر 0921508 انتخاب شد.}

{کاربر 0921508 با نام کیم یوجین از امروز کار با نسخه نیمه نهایی سیستم اداره جهان رمان‌ها را آغاز می‌کند.}

{اسم رمز: COTWON.}

{ورود به بانک اطلاعاتی رمان‌ها با موفقیت انجام شد.}

{لطفا اولین رمان خود را برای ورود انتخاب کنید.}

سیستم هانی برعکس سیستم آبی رنگ، با احترام برخورد می‌کرد و از نظر یوجین، به خاطر این بود که با اسم "هانی" شخصی سازی شده بود.

_از آشنایی باهات خوشبختم هانی!

یوجین با وجود اینکه می‌دانست هانی فقط یک سیستم و مشابه هوش مصنوعی است، با لبخند گفت و به لیست رمان‌های پیشنهادی نگاه کرد. هانی هم طبق انتظار یوجین، سکوت کرد و پنجره جدیدی نمایش نداد.

آن روز، شروع ماجراجویی یوجین در آفرینش جهان رمان‌ها بود...روزی که یوجین و باقی یک میلیون کاربر، طبق آرزویشان از واقعیت فرار کردند و پا به دنیای خیال گذاشتند.

روزی که بعدها، بازمانده‌ها به آن لقب "آغاز فاجعه" را دادند.

و در همان لحظه، در دورترین و بلندترین برج کتاب که هیچکس متوجهش نشده بود، پنجره سیستم متفاوتی به نمایش در آمد.

«{آماده سازی انجام شد.}»

«{در حال انتظار برای نتایج بخش آموزشی.}»

«{کاربرهای شکست خورده حذف خواهند شد.}»

«{هشدار!}»

«{پس از حذف این اقدام قابل بازیابی نیست!}»

«{آیا به ادامه این کوئست تمایل دارید؟}»

«{بله/خیر}»

پنجره‌ای به رنگ قرمز که با تایید شدن گزینه "بله" ناپدید شد و تا مدت ها بعد، هرگز در جهان رمان‌ها ظاهر نشد...

کتاب‌های تصادفی