فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

آفرینش جهان رمان‌ها

قسمت: 11

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

فصل اول: چشم کهکشان

چپتر 11: "سبز"!

------------

ـمن... من دخترم رو فراموش کردم؟

باورش سخت بود که خاطراتم رو فراموش کرده بودم. احساس گناه می‌کردم. ضربان قلبم بالا رفته بود و نفس نفس می‌زدم. چطور... چطور خاطرات تنها دخترم رو از یاد برده بودم؟ من تنها خونواده‌ایم که یونا داره و یونا هم تنها خونواده‌ی منه! الان حالش چطوره؟ من چند روزه که وارد این دنیا شدم پس کی مراقب یوناست؟ چطور این سیستم لعنتی به خودش اجازه میده خاطرات دخترکم رو پاک کنه و-...

{هانی: زمان در دنیای واقعیت و جهان رمان‌ها متفاوت می‌گذرد. در حال حاضر غیبت شما در جهان واقعیت حتی یک ثانیه هم نشده است.}

انگار که اون 98 درصد تطابقمون الکی نباشه، هانی با پنجره طلایی رنگش ظاهر شد. درست مثل روحی که ذهنم رو خونده بود و سعی می‌کرد آرومم کنه. و خب... واقعا هم بهم کمک کرد.

نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم خودم رو آروم کنم. با عصبانی بودن و احساساتی شدن نمی‌تونم کاری کنم. اگه قرار باشه زودتر پیش دخترکم برگردم، باید زودتر از شر این دنیای لعنتی و رمان‌های لعنتی‌ترش خلاص بشم.

برای خودم تاسف می‌خوردم که حتی برای یک لحظه هم این دنیای نفرین شده رو یه معجزه‌ی الهی تصور کردم. معجزه‌ای که یک پدر و دختر رو از هم جدا کنه‌ فقط یه تله‌ی شیطانیه!

من آدمی با آمار شانس یک بودم ولی همون شانس یکم به خاطر این بود که شانس پدر شدن رو داشتم. به خاطر این که پدر بودن رو تجربه کرده بودم و دختری داشتم که یه تار موش به کل دنیا می‌ارزید.

ـیونا... دخترم یونا... یونا...

اسمش رو دیوانه‌وار زمزمه کردم. حس ناامنی عجیبی داشتم. انگار که با غیب شدن پنجره سبز رنگ، قرار بود دوباره وجود تنها دخترم رو از یاد ببرم. که البته حقم داشتم. اگه سیستمی وجود داره که می‌تونه یک بار خاطراتم رو دستکاری کنه و وجود دخترم رو از حافظه‌م پاک کنه، عجیب نیست که بتونه یه بار دیگه هم این کار رو انجام بده!

نیم نگاهی به پنجره وضعیتم انداختم و با دیدن مهارت "پرستاری از بچه" دست‌هام رو مشت کردم. حتی به ذهنم هم نرسیده بود که دلیل این مهارت، پدر بودنم باشه و احمقانه دلیل وجودش رو زیر سوال برده بودم.

سرم رو پایین انداختم و طبق عادت "نباید عصبانی بشم" رو تکرار کردم. دست‌های مشت شده‌م خون رسانی به کف دستم رو سخت کرده بودن و حس می‌کردم که سرد شدن. اما همه‌ش لازم بود. لازم بود تا خودم رو آروم کنم و آماده بشم.

_باید چی کار کنم؟

{هانی: ؟؟؟}

زمزمه‌ی آرومم انگار که به گوش سیستم نرسیده بود و پنجره زرد رنگ هانی با فرستادن چندتا علامت سوال، جلوم ظاهر شد. سرم رو بالا آوردم و به پنجره سبز رنگ پشت باقی پنجره‌ها خیره شدم. به تنها امیدم تو این دنیای لعنتی و بی‌حساب و کتاب که در موردش هیچی نمی‌دونستم. بهش خیره شدم و وقتی هیچ واکنشی ندیدم، این بار با صدای بلندتری گفتم:« برای برگشتن به دنیای واقعیت باید چی کار کنم؟»

{{{(...)}}}

{{{(راهنمای بازگشت به دنیای واقعیت: برای خروج از دنیای رمان‌ها و بازگشت به جهان واقعیت، باید حتما یکی از شرایط زیر را رعایت کنید.

(1)_ اتمام یک رمان با سطح سختی L: از آنجا که سختی رمان‌ها به صورت تدریجی و شانسی است، مدت زمان زیادی طول می‌کشد تا این شرط رعایت شود.

(2)_ به دست آوردن مهارت مربوط به اختیار تام شخصیت در دنیای رمان‌ها: به دست آوردن این مهارت شانسی است و به توانایی و شانس کاربر بستگی دارد.

(3)_ حذف نشدن و اتمام موفقیت آمیز تمام رمان‌ها: این شرط طولانی‌ترین مدت زمان برآورده شدن را دارد.

(4)_ یافتن کوئست پنهان مربوط به بازگشت: در رمان‌هایی با سطح سختی بیشتر از A کوئست‌های پنهان وجود دارد. با یافتن کوئست پنهان و دریافت جوایز، ممکن است به جهان واقعیت بازگردید.

(5)_ یافتن راز مربوط به جهان داستان‌ها: این شرط سخت‌ترین و در عین حال سریع‌ترین راه برای بازگشت به دنیای واقعیت است.)}}}

{{{(با افزایش سطح خود همچنین می‌توانید با استفاده از آیتم‌ها، سرعت گذر زمان در جهان رمان‌ها را افزایش دهید تا غیبت شما در دنیای واقعیت احساس نشود. این آیتم‌ها هر کدام سطح مشخصی دارند و مقدار زمانی که افزایش می‌یابد با توجه به کیفیت آیتم متفاوت است.)}}}

{{{(با آرزوی موفقیت برای کد 0921508 و یا کاربر کیم یوجین.

از طرف تیم پشتیبانی "سبز" اداره جهان رمان‌ها.)}}}

قسمت انتهایی آخرین پنجره سبز رنگ، باعث شد تا به فکر فرو برم. اگه یکی از تیم‌ها بود، می‌تونست به این معنی باشه که افرادی وجود داشتن که این سیستم رو اداره می‌کردن. این افراد حداقل دو گروه با عقاید مختلف بودن و یک گروه سعی داشت با بازگردوندن خاطرات کاربرها بهشون کمک کنه. در حالی که گروه دیگه سعی داشت با پاک کردن خاطراتی که انسان‌ها رو به جهان واقعیت وابسته می‌کرد، اون‌ها رو تو دنیای رمان‌ها نگه داره. اما دلیل این کارشون چیه؟

_ممکنه... اون پنجره‌ای که در مورد نفرت از جهان واقعیت بود؟

آروم زمزمه کردم و بیشتر اخم کردم. آهی کشیدم و با بالا آوردن سرم، به ناپدید شدن پنجره‌های اعلان سبز رنگ خیره شدم. هیچ مدرکی نبود که بتونم به سیستم‌ها اعتماد کنم. تنها کاری که می‌تونستم بکنم این بود که به هیچ کس اعتماد نکنم. درسته... حتی نباید به خاطرات خودم اعتماد کنم!

_هانی! انتخاب‌های رمان بعدی رو آماده کن!

{در حال بررسی درخواست کاربر...}

{شما وارد فاز استراحت بین دو رمان شدید. آیا باز هم مایل به ادامه بدون استراحت هستید؟}

{بله/خیر}

_آره هستم. بهتره زودتر از این جهنم خلاص بشم.

{بررسی انجام شد.}

{برای دومین رمان خود سه انتخاب دارید.}

{انتخاب اول:

نام: بدون قهرمانان

نویسنده: آشوب

تعداد چپتر: 650(در حال انتشار)

ژانر: فانتزی، اکشن، تراژدی، هیجان انگیز، تناسخ، آخرالزمان

سطح سختی: C

صندوق نظرات: 116 نظر

خلاصه: "قهرمانی وجود نداره. فقط خودتی و خودت!". جمله‌ای که الگوی زندگی مادرش، اولین ملکه پادشاهی ریستر بود. اما احتمالا مادرش انتظار نداشت که با ظهور ناگهانی هیولاها از گوشه گوشه‌ی قاره شمالی، آخرالزمان آغاز شود. آخرالزمانی که برای نابودی‌اش، قهرمان می‌طلبید. پس شمشیرش را برداشت، زره پوشید و سوار بر اسبش تاخت. تا شاید در انتهای دنیا، هیولاها را ریشه کن کند. هیولاهایی که نابودگر سرزمین ملکه امپراطوری در زندگی قبلی‌اش بودند...}

{انتخاب دوم:

نام: کارآگاه جوکر

نویسنده: جوکر

تعداد چپتر: 160(تمام شده)

ژانر: جنایی، اکشن، معمایی، درام، کمدی

سطح سختی: E+

صندوق نظرات: 54 نظر

خلاصه: "کارآگاه جوکر یه کارآگاه معمولی نیست! اون می‌تونه به راحتی مجرم قتل‌های سریالی رو با یه تار مو پیدا کنه. اون تو کارش انقدر حرفه‌ایه که کسی مثلش پیدا نمیشه! اوه اسمش؟ کسی نمی‌دونه. چون اسمش یه رازه!" البته اینا چیزهایی بودن که پلیس‌هایی که تو پرونده‌هاش همکاری می‌کردن، در موردش می‌گفتن. وگرنه کارآگاه جوکر فقط یه پلیس بازنشسته‌ی ساده بود که چندباری از روی شانس حدس‌هایی زده بود و درست از آب دراومده بودن و حالا هم تو دریای سوتفاهمات غرق شده بود. اما انگار مجرم‌هایی که به خاطرش لو رفته بودن، همچین فکری نمی‌کردن! با کارآگاه جوکر در ماجراجویی‌های پر از سوتفاهمش همراه باشید!}

{انتخاب سوم:

نام: بعد از مرگ، قبل از زندگی

نویسنده: ناشناس

تعداد چپتر: 70 (متوقف شده)

ژانر: تخیلی، تراژدی، انگست، ترسناک

سطح سختی: D

صندوق نظرات: 1 نظر

خلاصه: مردی سیاه‌پوش با حالتی بی‌روح که ناگهان ظاهر شده بود. صدای دستگاه که بوق نمی‌زد و جسمی مشابه خودش که روی تخت افتاده بود.

_من مردم؟

+....

_تو فرشته مرگی؟

+...

_میرم بهشت یا جهنم؟

این بار "مرگ" لب‌های رنگ پریده‌اش را از هم فاصله داد و آرام گفت:«نه... هنوز یه کار هست که باید انجام بدی.»

_چه کاری؟

+... دیدن مرگ بقیه. قراره برای هزار سال آینده، تو "مرگ" باشی.}

اطلاعات رو به طور کامل خوندم و بعد از انتخاب دومین رمان، منتظر انتقال موندم.

{در حال انتقال به رمان انتخاب شده....}

{انتقال کامل شد.}

{هانی: موفق باشی:)}

هانی یه بار دیگه برام آرزوی موفقیت کرد و من این بار با سردی به پنجره‌ی طلایی رنگ نگاه کردم. دیگه حتی به خودم هم اعتماد نداشتم، چه برسه به سیستمی که یه بخش کوچیکی از سیستمی بود که خاطراتم رو پاک کرده بود.

_بابا حتما میاد دنبالت یونا...

با قولی که به خودم دادم، چشم‌هام رو بستم و خیلی سریع، نور درخشان سفیدی احاطه‌ام کرد. نور سفیدی که شانس سیاهم رو مسخره می‌کرد و من آماده بودم تا نشونشون بدم. به بازی گرفتن زندگی میلیون‌ها انسان نتیجه‌ی خوبی نداره. چه تیم سبز و چه هر تیم کوفتی دیگه‌ای که تو ساختن این دنیا نقش داشته. همه‌اشون قرار بود جوابگوی دوری من از دخترم باشن! همه‌اشون!

کتاب‌های تصادفی