نفرین زنجیرها
قسمت: 4
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
روزی بود و روزگاری، در گوشهای از این دنیای پر هرجومرج و اتفاق، روستایی کوچک و دورافتاده در دل کوهها قرار داشت. صخرههای بلندی چون دیواری طبیعی، این روستا را از دنیای بیرون جدا کرده بودند، دیواری که از دامنههای پر پیچوخم تا بلندای ابرها کشیده شده بود و ساکنانش را در امنیتی وصفناشدنی نگه میداشت. سالهای زیادی بود که مردم این روستا، تصمیم گرفته بودند با دنیای بیرون قطع ارتباط کنند؛ تا جایی که حتی نمیدانستند آیا در آن سوی صخرهها کسی هنوز زنده هست یا نه.
این انزوای طولانی برای مردم روستا نه باری بر دوش، بلکه نوعی نعمت بود. زمینهای حاصلخیز آنها هر محصولی را به بار میآورد و نیازشان به دنیای بیرون را به صفر رسانده بود. هیچگاه خشکسالی، کمآبی یا زمستانی سخت گریبانشان را نگرفته بود. طبیعت در اینجا سخاوتمند بود؛ چرخه چهار فصل به گونهای منظم و کامل میچرخید، درست مثل ساعتهای کهنهای که همچنان بیوقفه کار میکردند. مردم روستا نیز در سلامتی کامل بودند، به ندرت کسی بیمار میشد. حتی سردترین زمستانها، تنها ممکن بود یک یا دو نفر را به سرفه و سرماخوردگی بیندازد، و آنها هم طی چند روز سلامت کاملشان را بازمییافتند.
اما نکته شگفتانگیزتر این بود که ساکنان این روستا نه تنها سالم، بلکه زیبا بودند. چهره و اندامشان آنقدر متناسب بود که حتی رهگذری که شاید از میان صخرهها به اینجا میرسید، ممکن بود باور کند پا به سرزمینی اشرافی گذاشته است. هیچکس نمیتوانست مردمانی چنین شاداب و بینقص را رعیتهای سادهای تصور کند.
یکی از این روزهای دلچسب، ماریان و ریک، زن و شوهری جوان و زحمتکش، در مزرعهشان مشغول کار بودند. صدای خنده و بازی کودکان از دور شنیده میشد. در میان این صداها، دختر کوچک پنجسالهشان، لینا، دواندوان به سمت آنها آمد و با هیجان گفت:
"مامان! من گشنمه! میشه بیای برام غذا بدی؟"
ماریان که مشغول جمعآوری محصولات بود، خندید و گفت:
"مگه همین حالا صبحونه نخوردیم؟ چطور ممکنه اینقدر زود گشنهات بشه، دخترجان؟"
لینا با اخمی کودکانه جواب داد:
"ولی من کم خوردم. خیلی کم خوردم. نمیتونم تا ناهار صبر کنم."
ریک که تازه یک جعبه سنگین را زمین گذاشته بود و روی چهارپایهای نشست تا نفسی تازه کند، با دستمال سفیدی که روی شانههایش انداخته بود عرقش را پاک کرد و گفت:
"دخترم، صبحونه مهمترین وعده غذاییه. هیچ اشکالی نداره که ناهار یا حتی شام کم بخوری، ولی صبحونه باید کامل باشه. انرژی کل روزت از صبحونه میاد. باید خوب بخوری، حتی اگه گرسنهات نباشه!"
لینا که ابتدا ناراحت به نظر میرسید، پس از شنیدن حرفهای پدرش سری تکان داد و گفت:
"باشه بابا، قول میدم از فردا صبحونه رو کامل بخورم."
ماریان لبخند زد، دستی روی سر دخترش کشید و از درون کیسهای که همراه داشت، یک کلوچه بیرون آورد. آن را به لینا داد و گفت:
"بیا اینو بخور تا موقع ناهار ضعف نکنی، ولی یادت باشه این فقط استثناست!"
لینا با خوشحالی کلوچه را گرفت، بوسهای به دست مادرش زد و به سمت دوستانش دوید.
دوستان لینا بیشتر پسران همسنوسالش بودند. با وجود اینکه او دختری کوچک بود، رفتارها و اخلاقش کاملاً پسرانه بود. قدرت بدنیاش از تمام همسالانش بیشتر بود، حتی بعضی از پسران بزرگتر از خودش هم زور کمتری نسبت به او داشتند. همین موضوع باعث شده بود که بچههای روستا در بازیها به او احترام بگذارند، ولی وقتی عصبانی میشد، همه از او حساب میبردند. در میان کودکان روستا، ضربالمثلی وجود داشت:
"اگه دیدی لینا عصبانی شده، فرار کن و یه بزرگتر رو خبر کن."
زندگی روستا همینطور آرام و بدون دغدغه میگذشت، اما تقدیر همیشه آماده است که با یک حادثه کوچک همهچیز را تغییر دهد.
چند هفته بعد، در یکی از روزهای تابستانی، ماریان و ریک همچون همیشه در مزرعه مشغول کار بودند. لینا نیز کنارشان بازی میکرد. ناگهان ماریان دستش را روی شکمش گذاشت و چهرهاش در هم رفت. درد شدیدی او را مجبور کرد روی زمین بنشیند. ریک با نگرانی به سمتش دوید:
"ماریان! چی شده؟ حالت خوبه؟"
درد کمکم شدیدتر شد و ماریان بیحال شد. ریک و همسایهها او را به خانه بردند. خبر خیلی زود در روستا پیچید و همه را نگران کرد.
چند ساعت بعد، خاله بتی، یکی از زنان باتجربه روستا، بالای سر ماریان حاضر شد. او ماریان را معاینه کرد و سپس لبخندی زد. همه دور او جمع شدند و منتظر خبر بودند. خاله بتی گفت:
"پسرجون، مژدگونی بده! زنت بارداره، تقریباً دو ماهه است."
ریک که انگار دنیایی از دوشش برداشته شده بود، نفس عمیقی کشید و با لبخندی که تمام صورتش را پر کرده بود گفت:
"جدی میگی؟ بچه ما؟"
بتی سری تکان داد و گفت:
"آره، پسرجون، به سلامتی."
آن شب، ریک تمام روستا را برای جشن دعوت کرد. این خبر نه تنها برای این خانواده، بلکه برای تمام اهالی روستا اتفاقی ویژه بود. به دلیل تعداد کم تولدها، هر نوزادی که قرار بود به دنیا بیاید، باعث شادی همه میشد.
ماهها گذشت. شکم ماریان به تدریج بزرگتر شد و او دیگر نمیتوانست مثل قبل در کارهای مزرعه کمک کند. زمستان فرا رسید، زمستانی که برای استانداردهای این روستا سرد و سخت بود.
در یکی از همین روزهای سرد، درد زایمان ماریان آغاز شد. زنان با تجربه روستا دورش جمع شدند و ریک و لینا بیرون اتاق منتظر ماندند. صدای زوزه باد، همراه با بارش سنگین برف، بر اضطراب آنها افزوده بود.
زمان به کندی میگذشت. ریک بیقرار از این سمت به آن سمت میرفت و لینا روی زمین نشسته و چشم به در دوخته بود. ناگهان، صدای گریهی نوزادی تازه متولد شده سکوت را شکست.
خاله بتی درحالی که نوزاد را در آغوش داشت، از اتاق بیرون آمد و با لبخندی خسته گفت:
"پسر سالم و زیباییه، اما..."
او مکثی کرد و ادامه داد:
"موهاش مشکیه."
سکوتی سنگین بر فضا حکمفرما شد.
کتابهای تصادفی

