فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

این بار من ازت محافظت میکنم

قسمت: 3

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

الیاس از میان تمام شوالیه ها، سرباز ها و خدمتکار ها که در دو ردیف کنار هم ایستاده بودن عبور کرد و وارد کالسکه شد. در مدتی که تو مسیر بودن الیاس بی هوا به بیرون خیره شده بود. ذهنش درگیر افکار زیادی بود. او همین چند ساعت پیش مرد ولی حالا اینجاست.حس عجیبی داشت.

وقتی وارد جاده شدن، مردم شهر با فریاد خوشحالی به استقبالش آمدند. الیاس فراموش کرده بود که زمانی همچین شهر شادی داشتند.

یکی از شوالیه ها به کالسکه نزدیک شد: امروز خیلی تو فکرید عالیجناب.)

الیاس برگشت، فرمانده شوالیه ها، الکساندر که زره مخصوص فرمانده ها را پوشیده و موهای مشکیش را زیر کلاه فلزی پنهان کرده بود. دیدن یک شخص قدیمی باعث شد ناخودآگاه لبخند بزند. الکساندر با دیدن لبخندش گفت: به چی میخندید عالیجناب؟)

الکساندر، مربی الیاس و بعد ها به شخص نزدیکش تبدیل شد. الیاس فکر میکرد او تا ابد در کنارش می ماند. ولی او جزء اولین کسانی بود که از دست داد.

در یکی از مراسم های شکار چند آدمکش قصد جان الیاس رو کرده بودن. الکساندر یک دفعه پیداش شد: من جلوشون رو میگیرم. شما از اینجا برید.)

الیاس مثل یک ترسو فرار کرد. چند سرباز را برای کمک فرستاد اما اونا با جنازه اش برگشتن.

الیاس به فرمانده که هنوز کنار پنجره کالسکه ایستاده بود نگاه کرد: فرمانده)

_بله عالیجناب

لبخندی زد:ممنونم که کنارمی.)

بلاخره به معبد رسیدن. تمام ساختمان از تکه سنگ های بزرگ و کوچک که در اوایل تاسیس کشور تراشیده شدن ساخته شده. چند کاهن با لباس های بلند سفید که اندام ها شان را پنهان میکرد رو به روی دروازه آهنی منتظر ایستاده بودن. به محض پیاده شدنش، کاهن ها باهم گفتن:درود بر امپراطور نیورا!

الیاس به همراه فرمانده و چند سرباز پشت سرشان حرکت کردن. وارد یک محوطه مربع شکل که دور تا دورش را ساختمان گرفته بود و در وسطش حیاط قرار داشت شدن. این یه رسم بود که مراسم باید در اتاق مقدس و توسط کشیش اعظم انجام می شد. به این فکر کرد که معبد چقدر قدرت دارد که امپراطور را از قصرش بیرون می‌کشد و به اینجا می‌آورد!

داشتند از حیاط رد می شدن و به سمت دروازه میرفتن که یک نفر جلوشان ایستاد. یک پسر نوجوان با موهای کوتاه قرمز که لباس کاهن هارو پوشیده بود هر دوتا دستش را باز کرد و فریاد زد: اجازه نمیدم وارد بیشین.)

الکساندر جلو آمد:حواست هست داری چی میگی؟)

پسر که گویا هم سن و سال الیاس بود با انگشت الیاس رو نشان داد: اجازه نمیدم اونو با خودتون وارد مکان مقدس کنید.)

_تو چی گفتی؟

یکی از کاهن ها عذرخواهی کرد و خودش رو به پسر رساند: جکسون! داری چیکار میکنی؟ اون امپراتوره.)

پسر یا همون جکسون از جایش تکان نخورد و همچنان به الیاس خیره شد: اون......اون مرده..

نفس چند نفر از جمله خود الیاس بند آمد.

فرمانده شمشیرش را کشید:دیگه داری زیاده روی میکنی.)

الیاس با دستش علامت داد که دست نگه دارد. از کاهن پرسید: این پسر کیه؟

کاهن از نگرانی تند تند گفت: خیلی خیلی ببخشید. این پسر جکسون یکی از اعضاء معبده. از این حرف های عجیب زیاد میزنه. چون میتونه حاله مردم رو ببینه.

حاله مردم رو ببینه؟ الیاس این پسر رو میشناخت. او یکی از کاندید های جانشینی کشیش اعظم بود که در آخر شکست خورد. میگفتن که او قدرت خاصی داره. پس این بود .

کاهن دست جکسون رو گرفت: نگران نباشید من الان از اینجا‌ میبرمش.......زود باش بیا پسره کودن.)

جکسون مقاومت کرد:حرفمو باور کن....اون قبلا مرده.....اون یه جنازست...نباید وارد معبد بشه)

کاهن در حالی که داشت از آنجا دورش میکرد توضیح داد:شخصی که مرده ناپاک نیست احمق!)

دروازه ها باز شدن و به داخل یک راهرو قدم برداشتن.در انتهای این راه اتاق مقدس وجود داشت.جایی که افراد رو متبرک میکردن ، مراسم های آیینی مثل تاجگذاری انجام میشد و همچنین پیشگویی ها الهام میشد.

با به یاد آوردنش ایستاد. درسته ، چرا زودتر به فکرش نرسید. در زمان تولد هر شخصی یه پیشگویی که تقدیر یا نکته مهمی از زندگیش هست هم نازل میشد.فقط کافی‌ست که به معبد پول بدی تا دریافت بکنی.

الکساندر پرسید:مشکلی پیش اومده؟)

متن دقیق پیشگویی رو بیاد نداشت،اما میدانست که چیز مهمی درش نوشته شده بود.رو به فرمانده کرد:بگو از قصر پیشگویی منو بیارن. میخوام وقتی بر میگردن تو دستم باشه.)

فرمانده از شنیدنش تعجب کرد.با این حال سرش را تکون داد.الیاس برگشت و دوباره به راه افتاد.

برخلاف دروازه‌یی که ازش عبور کردن، در این اتاق کاملا ساده بود.در باز شد.از اینجا به بعد رو باید تنهایی می رفت.به محض داخل شدن صدای بسته شدن درو شنید.یادش آمد که در گذشته اینجا براش خیلی جذاب بود.ولی حالا به تنها چیزی که نگاه میکرد کشیش بود که در انتهای اتاق ایستاده بود.

تنها روشنایی اتاق دو شمعدانی بودن که در دو طرف کشیش قرار داشتن. شایعاتی وجود داشت که پیشگویی ها رو دیوار نوشته میشدن، برای همین اتاق رو تاریک نگه می داشتن.

کشیش هر دو دستش رو بلند کرد: بیا اینجا فرزندم.زمان مراسم فرا رسیده.)

الیاس به سمتش رفت و زانو زد.کشیش ابتدا چند تا دعا خواند سپس چند قطره از آب مقدس رو شانه و سرش پاشید.در آخر با صدای بلند گفت:ای الهه مرسیا،که محافظ این سرزمینی، این فرزندت را مورد عنایت قرار بده و بخششت را ازش دریغ نکن.)

الیاس فکر کرد، چرا وقتی کسی جز خودشان نیست دارد اینطوری داد میزند؟!

کشیش: قسم میخوری که از تمام توانایی هات،از فکر تا جسمت رو برای کشور فدا بکنی؟

الیاس بدرود تردید گفت: قسم میخورم)

_ قسم می خوری که تمام اعمالت در راه محافظت از کشور باشه؟)

_ قسم میخورم.)

تاجی را از رو میز برداشت و روی سر الیاس گذاشت: با این تاج به تو اختیار حکم فرمایی بر این سرزمین داده می شود.)

بعد شمشیری برداشت و در دستانش گذاشت: با این شمشیر به تو قدرت محافظت از مردم داده می شود.)

سپس اشاره کرد: بلند شو.

الیاس بلند شد. صورت کشیش را دید. چهره ای سالخورده داشت، اما چشماش پر از تجربه بود. او کسی بود که رو سر پدر و پدر بزرگش تاج گذاشت. الیاس می دانست که این آخرین مراسمی‌ست که اجرا میکند چون تا چند وقت دیگر می‌مرد و کس دیگری جاش میاد.

کشیش لبخندی زد: اکنون تو امپراطور کشور نیورا هستی.)تعظیم کرد:درود بر امپراطور.)

الیاس تعجب کرد، تو گذشته این کار رو نکرده بود. با نرمی جواب داد:سپاسگزارم.)

برگشت و به سمت در راه افتاد. وقتی در باز شد تمام کسانی که آن طرف بودن، تعظیم کردن: درود بر امپراطور.

الیاس در ذهنش گفت: درسته. من امپراطور این سرزمینم و قسم می خورم که ازش محافظت میکنم.

کتاب‌های تصادفی