NovelEast

این بار من ازت محافظت میکنم

قسمت: 8

تنظیمات
الیاس تا زمانی که برای خواب آماده میشد به مسابقه فکر میکرد. مطمعن بود که دیزی برنده میشود. این مسابقه‌ی بهترین گلدوزی یا زورآزمایشی نبود. چیزی که مهم هستش هوش و زیرکیه. به همین خاطر کسی به پایش نمیرسید. فردا روز جالبی خواهد بود. خبر به گوشهمه میرسید. البته که پنج خاندان هم ساکت نمیشینن.برای اونا هم فکر هایی تو سرش داشت.

الیاس وارد اتاق شد و روبه روی تخت خواب ایستاد. برای خوابیدن تردید داشت. در گذشته الیاس بخاطر فشار های روانی خواب هایپریشان و بیشتر کابوس می دید. انقدر که کم کم ترس از خوابیدن پیدا کرد. به خودش یاد آوری کرد: من به زمان قبل از بیماریم برگشتمپس قرار نیست اتفاقی بیفته.)

نفس عمیقی کشید. رو تخت دراز کشید و ملافه را تا شانه هاش بالا کشید.چشمانش رو بست و تا اونجایی که میتوانست به چیز هایخوبی فکر کرد.
 اشتباه میکرد. بازگشت به گذشته نمیتوانست ذهن آسیب دیده اش را درمان کند. اگر همه چیز را فراموش میکرد شاید! حالا هم که یکتجربه مرگ بهش اضافه شده بود.

وقتی برلوت برای بیدار کردنش آمد، دید امپراطور مقابل پنجره ایستاده. باد به صورت رنگ پریده اش می وزید.الیاس آن شب بیشتر ازیکی دو ساعت نخوابید. برلوت نگران پرسید: عالیجناب. حالتون خوبه؟)

سعی کرد لحنش آروم باشد: آره.خوبم.)
**********
الیاس در اتاق کارش  پشت میز مشغول بود. بیشتر ساعت روز را اینجا میگذراند. اتاق تنها با یک دست مبل و میز تزعین شده بود. خدمتکار داخل شد: اعلاحضرت، جناب آرتور همیلتون اومدن.)

الیاس میخواست اجازه بده داخل شود که آرتور سریع آمد داخل.پس جمله اش رو عوض کرد: سلام آرتور . چی شده که صبح به این زودیاومدی دیدنم؟)

آرتور جلو میز ایستاد و لبخند دروغی زد: درباره ماجرای دیشب ، یه چند تا سوال برام پیش اومده.)
الیاس خنده ریزی کرد: فقط چند تا؟)

آرتور هم خندید: آره....مثلا دیشب سرت به جایی نخورد؟)

_ نه

_ اهان.... پس مست بودی، نه؟)

_ نه

_........ پس جریان اون شوخی هایی که کردی چیه؟)

_ من کاملا جدیم..)

آرتور تندی وسط حرفش پرید: منم همین طور.)

با قیافه جدی بهش نگاه کرد: الیاس، خودت خوب میدونی چی کار کردی، مگه نه؟)

الیاس هم شوخیش را کنار گذاشت: البته که میدونم.)

آرتور دستی به سرش کشید: پس میدونی چرا اینجام. اونا میخوان هرچه سریعتر باهات حرف بزنن.)

الیاس بیخیال، قلمی که دستش بود را تکون داد: باشه ، نگران نباش، فکر اینجاش رو هم کردم.)

آرتور دست به سینه ایستاد: نکنه بخاطر اون دخترست؟)

الیاس حواسش پرت جای دیگری بود:دختره؟)

_ همون والکر. شما دوتا تو باغ راجب چی صحبت کردید که تو همچین حرکتی زدی؟)

الیاس فکر کرد که دوستش هنوز آماده شنیدن نقشه اش نیست. هرچه نباشد پای خانواده او هم درمیان بود. سوالش رو با یه جوابپیچوند: نمیتونم بگم بی تاثیر هم نبود.)

آرتور ادای لرزیدن رو در آورد: داری ترسناک رفتار میکنی. نکنه دختره دیوونه ات کرده؟)

 الیاس اصلا از مسیری که این گفت و گو داشت می رفت خوشش نمی آمد: گوش کن، من میدونم دارم چیکار میکنم. اینجا مسئله ای کهمهمه تویی.)

آرتور یکه خورد: من؟)

اینبار الیاس جدی نگاهش کرد: میخوام بدونم تو طرف کی هستی.)

غر غر کرد: دیگه واقعا داری ترسناک میشی)

آرتور یه مرد باهوش ولی دلسوز هم هست. در گذشته او بین تصمیم خانواده و امپراتور درگیر شده بود. بعد از اینکه مدتی درباره جانشینشدنش گفت، یک دفعه بدون هیچ حرفی با خواهر کوچکترش پایتخت رو ترک کرد. او از اسم خانواده و اعتبارش دست کشید. الیاسمیترسید که دوباره همون اتفاق بیافتد.

_ نمیخوام که الان جوابم رو بدی. ولی این حرف رو به یاد داشته باش.)

بعد از چند لحظه سکوت، آرتور دوباره دستی به سرش کشید: من که از کارات سر در نمیارم. فقط اینو بدون که من طرف تو ام. هرچی کهبشه.)

******
با اینکه پنج خاندان میخواستن هرچه زودتر راجب موضوع صحبت کنن.امپراطور صراحتا گفت که سرش شلوغه، پس باید تا آخر های روزصبر کنن. حالا هم در اتاق شورا دور یک میز مستطیل شکل نشسته بودن. از سمت چپ به ترتیب، اول دوک همیلتون ، کنت بلک و داویس،در سمت راست هم مارکیز وارن و فوستر با بیصبری به در نگاه میکردن.
بلاخره در باز شد. با دیدن امپراتور ایستادن: درود بر امپراتور.)

الیاس روی صندلیش نشست و پرسشگرانه نگاهشان کرد. دوک سر صحبت رو شروع کرد: عالیجناب، ما درخواست این جلسه رو دادیم تادرباره این جریان سوالی بکنیم.)

الیاس با آرامش پرسید: جریان؟ دقیقا راجب کدوم جریان حرف میزنید؟)

وارن وارد صحبت شد: منظور ما جریان این مسابقه ست که گفتید.)

الیاس سرش رو تکون داد: بسیار خوب.... چه سوالی داشتید؟)

همیلتون دوباره صحبت رو در دست گرفت: چرا این مسابقه رو گذاشتید؟)

الیاس دست هاشو به هم قفل کرد: چون این بهترین راه برای انتخاب امپراتریس بود. نگران نباشید، قرار نیست مسابقه زور آزمایی باشه. همه دوشیزه ها بر اساس معیار های یک بانو اشراف زاده سنجیده میشن.)

وارن تندی گفت: همه؟ مشکل همین جاست. چرا اجازه میدید رعیت ها هم خودشون رو کنار اشراف جا بدن؟)

کنت بلک که به صندلی تکیه داده و دست هایش را بغل کرده بود، وسط حرفش پرید: جناب وارن، شما دارید بحث رو عوض میکنید. مشکلاصلی همین مسابقه ست. چرا عالیجناب میخواد با مسابقه این شخص رو پیدا کنه؟ میتونستید به ما بسپریدش. بنظر میاد از بریز وبپاش خوشتون میاد. هرچی نباشه هنوز جوونید.)

الیاس برای این توهین کلی جواب داشت، اما اینبار رو گذشت چون می خواست هرچه زودتر این جلسه تمام شود: قبلا از معیار های شمایک نفر انتخاب شده. میخوام ببینم با روش من کی پیدا میشه، در خصوص سوال مارکیز هم بگم که درسته که اونا آداب و معاشرت ماروبلد نیستن. اما قطعا از میونشون افراد استثناء پیدا میشه. سوال دیگه ای ندارید؟)

همیلتون پرسید: چرا به ما راجبش چیزی نگفتید؟)
صحبت با دوک راحت تر از بقیه است. دست کم میشد به یک نتیجه رسید. چه خوب و چه بد. الیاس این سوال را صادقانه جواب داد: چوندیروز که به سمت معبد میرفتم یاد پیشگویی خودم افتادم.)

_ پیشگویی؟

الیاس یه یک خدمتکار اشاره کرد و او تومار را به دستش داد. الیاس تومار رو به دوک داد: میتونید باصدای بلند بخونید.)

بعد از اینکه دوک جمله آخر را تموم کرد، چهره همه سردرگم شده بود. بنظر میرسید حرفی برای گفتن ندارن. 

داویس پرسید: چرا تا الان راجبش چیزی نگفتید؟)

_ چون فراموش کرده بودم. فکر کنم میخواستیم تا زمان ازدواج عقب بندازیمش ، برای اینکه گیج شده بودیم.)

دوک تومار را رومیز گذاشت: پس تصمیمتون برای اینکار جدیه؟)

الیاس چهره همه را از نظر گذروند: شما ها فکر بهتری دارید؟ اگه اشتباه کنیم امپراتوری سقوط میکنه.)

البته که اگر میگفتن الیاس مخالفت میکرد. همه افراد داخل اتاق مایه عذابش بودن. وقتی دید کسی صحبت نکرد، از جاش بلند شد: بسیارخوب. نگران زمانش هم نباشید قصد دارم تو یک ماه تمومش کنم.)

بعدش از اتاق بیرون رفت و بدین شکل پایان جلسه رو اعلام کرد.

الیاس درحالی که داشت به قدم بعدیش فکر میکرد راه میرفت که صدایی شنید: الیاس!)

صاحب صدا را شناخت. جز آرتور هیچکس جرعت نداشت اینطوری خودمونی حرف بزند. آرتور خودش رو رسوند و با نگرانی پرسید: خوبچی شد؟)

الیاس نیشخند زد که عمدی نبود: من امپراتورم معلومه همه چی طبق خواسته ام پیش میره.)

آرتور که تا بحال این قیافه دوستش را ندیده بود،کمی خودش رو جمع و جور کرد: حق با شماست علاحضرت! عذرمیخوام که فراموشکردم. حالا میخوای چیکار کنی؟)

_ میرم به کارای خورم برسم. توهم باید بری قبل اینکه کارهات عقب بیافته.)

قیافه آرتور گیج شد: کار؟ من؟ مگه من چه کاری دارم؟)

الیاس با یه لبخند دستش را رو شانه اش گذاشت : از حالا تو مسئول برگذاری مسابقه هستی.)

فریاد زد: چی!)

_ دستور های کاری رو برات میفرستم.هرطوری بخوای میتونی برگزار کنی، فقط باید اونا رو هم رعایت کنی.)

آرتور  شکایت کرد: صبر کن ببینم، من که هنوز قبول نکردم.)

الیاس با قیافه تهدید آمیز نگاهش کرد: من ازت نپرسیدم. این یه دستوره آرتور همیلتون.)

سپس برگشت و آرتور را با قیافه متعجب تنها گذاشت.

کتاب‌های تصادفی