این بار من ازت محافظت میکنم
قسمت: 20
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
بار فروشی میلر، یک مکان کوچک اما دنج برای کسانی که دوست دارن دور یک میز بشینن و تا زمانی که کارشان به دستشویی نکشیدهآبجو بخورن! با وجود کسب و کار بسیار بالا، این بار هیچ شعبه دیگری در پایتخت بنا نکرده. حتی دکور های ساختمان هم به همانسبک قدیمی باقی مانده.
همچنین این بار محل رفت و آمد مسافر ها هم هست. به طوری که مشتری های قدیمی در طول سال افراد مختلفی را پشت میز دیدند. اگر بهشان بگویید که دیروز یک نفر را که یک چشمش را چشم بند زده و کلاه بزرگی رو سرش گذاشته و نصف دندان هاش ریخته و یکپایش هم چوبی بود، اصلا تعجب نمیکنن!
تقریبا همه میدانستند که اینجا بهترین محل برای کسب اطلاعت است. اغلب میتوانستی با پرداخت پول به باریستا یا زنانی که گوشهنشستن به جوابت برسی.
اما اگر اسم مرز را بلد بودی وارد اتاق مخفی میشدی و سری ترین اطلاعات کشور را به دست میگرفتی.
اگر کسی میپرسید که این میلر که اسمش رو بار فروشیست چه شکلی است، جواب های مختلفی می گرفت. بعضی ها میگفتن که یهپیرمرده. بعضی ها هم او را دوک همیلتون میدانستن، که با نام مستعار دارد میگردد. حتی بعضی گمان میکردن او یک خارجیست. حقهم داشتن، کسانی که به اتاق مخفی رفتن، نتوانستن میلر را ببینن. همیشه با منشی یا معاونش حرف زدن.
با این حال میلر آنجا پشت میز اتاقش نشسته بود و به گزارش جاسوس نگاه میکرد.
اخم هایش تو هم رفت: بلاخره اون چیزی که ازش میترسیدم داره اتفاق میافته.)
گزارش درباره این بود که، خاندان برتر قصد دارن شرکت کننده های اشراف رو حذف بکنن. میلر همیشه خیلی راحت از حرکاتشان آگاهمیشد. درواقع جاسوس های آنها جاسوس های خودش بودن!
_ اونا بزودی سراغ دیزی هم میرن.)
البته او اصلا نگران سلامتیاش نبود. میدونست او دختر میتواند از خودش مراقبت کند، اما وقتی آنها چشمشان به دیزی بیافته، قطعااطلاعات بیشتری درموردش می خوان. میتوانست اطلاعات غلط بده. اما مشکل اصلی، تو چشم شدن دیزی بود. تا الان او مثل یک سایهعمل کرده بود. همه خیالشان راحت بود چون نمیدانستن او وجود دارد. هرچقدر بیشتر بشناسنش بیشتر احساس خطر میکنن.
_ اوضاع داره پیچیده میشه.
این دختر فقط دنبال دردسره! به یاد روزی افتاد که برای اولین بار دیدش؛
به میلر خبر دادن که یک مشتری اصرار دارد که در خواستش را فقط به رعیس تشکیلات میگوید. وقتی میلر خواست که بیشتر توضیحبدن گفت: خوب، اون با باریستا وارد شد و اومد پیش من . از دیدنش خیلی یکه خوردم! فکر کردم این یه شوخیه، کلی عصبانی شدم. امااو یک دفعه گفت که یه درخواست داره.....
میلر حرفش را قطع کرد: صبر کن. منظورت چیه که گفتی یکه خوردم؟ مگه مشتری کیه؟)
کارمند از این که درست توضیح نداده بود بیشتر تعجب کرد و سریع گفت: اه.... ببخشید قربان. اون... اون یه دختر بچهست. فکر نکنمبیشتر از دوازده سیزده سال داشته باشه.)
_ چی؟
کارمند تند تند ادامه داد: منم همینجوری شدم قربان! یک دفعه در باز شد و اون اومد داخل. داشتم میگفتم، خواستم بیرونش کنم که یهدفعه گفت: من اومدم اینجا تا یه درخواست بدم.لحنش خیلی قاطع بود. منم گفتم که ما وقت نداریم که درخواست های یه دختر بچه روبپذیریم. اونم گفت که اما من یه مشتریام ، وظیفه شما اینکه به درخواستم گوش بدید.)
_ خوب درخواستش چیه؟
کارمند اعتراض کرد: مشکل همینه قربان. میگه فقط به خود شخص میلر درخواست رو میگه. حالا هم نشسته سر جاش و اصلا ت***نمیخوره.)
گاهی از اینجور مشتری ها پیدا میشد که فکر میکردن با دادن پول زیاد یا درخواست های به قول خودشان مهم، میتوانند میلر را ببینن امامیلر هیچ علاقه ای به دیدن مشتری نداشت. داشتن رابطه نزدیک با مشتری خلاف اصول او بود. او سعی میکرد با این کار فاصلهاش راحفظ بکند و نسبت به تمام مشتری ها به یک دید نگاه کند.
اینکه یه دختر بچه رمز رو میدانست خودش جای تعجب دارد، چه برسد به اینکه از وجود میلر هم با خبر است!
_ قربان میخواید بندازمش بیرون؟)
رابرت میلر، تو ذهنش سبک و سنگین کرد که آیا این دختر ارزش ریسک داره یا نه؟ در آخر تسلیم کنجکاوی شد: نه، میرم ببینمش.)
وقتی میلر وارد اتاق شد. او روی صندلی پشت به میلر نشسته بود. دختر با شنیدن صدای در سرش رو برگردوند. وقتی دیدش بلند شد: جناب میلر. بلاخره اومدید.)
دختر موهای بلند سیاه داشت و یک شنل پوشیده بود. صورتش مثل هر دختر بچه دیگری بود. میلر از همان فاصله سنگینی را در نگاهشحس میکرد. چیزی بین غم و مصمم بودن.
پشت میز رفت و روبه رو دختر قرار گرفت. با لبخند شروع کرد: به من گفتن که قصد دارید منو ببینید دختر خانم . درسته؟)
دختر سریع جواب داد: والکر. دوشیزه دیزی والکر. بله من گفتم.)
میلر یکه خورد. این دختر مثل زن بالغ حرف میزد.
_ بسیار خوب دوشیزه والکر. حتما میدونید که من معمولا با مشتری ها مستقیم صحبت نمیکنم.
_ در واقع اصلا این کارو نمیکنید.
_ درسته. اما شما منو کنجکاو کردید.
جوابی که دیزی داد کاملا از موضوع پرت بود: جوونتر از اونی هستی که فکر میکردم!)
_ چی؟
ناگهان رو صورت دختر لبخند شیطنت آمیزی در آمد و با کنجکاوی میلر را برانداز کرد: وقتی فهمیدم رعیس تشکیلات اطلاعات کیه. توذهنم یه مرد سی ساله رو تصور کردم. اگه بیرون از اینجا میگفتی که میلر تو هستی باور نمیکردم!)
میلر پاسخ داد: فعلا کسی که اینجا بچهست تویی نه من.)
میلر در اون زمان بیست سال داشت. درسته که برای یک رعیس سن کمی بود. حقیقت این بود که تشکیلات قبل از او وجود داشت. میلر ازکودکی به عنوان جاسوس مشغول شد و با استعدادش توانست رعیس بشود. در واقع میلر اسم اولین کسی بود که تشکیلات رو ساخت کهو رابرت آن را برای فامیلی خود برداشت.
_ میخواید بگید برای چی اومدید اینجا؟)
دیزی گفت: اطلاعات. نه اطلاعات معمولی. من میخوام تمام تجارت ها، معامله ها و حتی قرار داد ها رو برام پیدا کنید. چه رسمی چه غیررسمی. چه قانونی چه غیر قانونی من همه شو میخوام. از الان تا زمان تاسیس امپراطوری.)
چند لحظه سکوت برقرار شد.منظورش چی بود؟ راستی او گفت پیدا؟ حتما اشتباه لفظی بود.
_ دقیقا میخوای از کی این اطلاعات رو جمع کنیم.
_ از پنج خاندان برتر!
خنده عصبی کرد:چی؟)
دیزی این بار با بی صبری گفت: من میخوام همه چی رو راجب پنج خاندان بدونم. همه چی. هر چقدر هزینهاش بشه پرداخت میکنم. هرریسکی رو می پذیرم. فقط برام پیداش کنید.)
میلر هم عصبی شده بود: هیچ میفهمی از من چی میخوای؟ در خواست اطلاعات از خاندان برتر. میدونی این یعنی که به اونا اعلام جنگکردی؟)
_ میدونم. فقط اون اطلاعات رو پیدا کنید.
میلر با صدای بلند گفت: انقدر نگو پیدا کنید، پیدا کنید!)
متوجه شد که تند رفت. دوباره با آرامش ادامه داد: ببین. من فقط میخوام بهت بگم که این کار برات خیلی خیلی خطرناکه. اونا خودشونمشتری های دائمی منن. میدونم که اگه احساس کنن کسی داره سعی میکنه از رازهاشون با خبر بشه، ساکت نمیشن.)
دیزی با بی تفاوتی گفت: من هیچی برای از دست دادن ندارم.)
این بچه واقعا گنده تر از دهنش حرف میزند.
_ خوب چی گیر من میاد؟ امیدوارم ارزشش رو داشته باشه.
_ من همون اطلاعات رو بهت میدم.
میلر لبخند احمقانه ای زد: بله؟
دیزی پیروزمندانه گفت: حتما متوجه شدی چیزی که من میخوام ،بزرگترین راز خاندان برتره. فکرش رو بکن تو هم قراره از اونا مطلعبشی. میتونیم با هم ازشون استفاده کنیم. داشتن یه برگ برنده چیز خوبیه، مگه نه؟)
یک لحظه سکوت شد و بعد میلر ، زد زیر خنده. آنقدر که تقریبا اشک در چشمانش جمع شد.
_ راست میگی. چیز خوبیه.
این دختر سرگرم کننده به نظر میرسید. از دل و جرعتش. خوشش آمد. میلر از آن روز به بعد تصمیم گرفت که نقشش را نه فقط به عنوانمنبع اطلاعات بلکه یک حامی و سرپرست ایفا بکند.
نقشه ای که میلر کشید احتیاج به زمان طولانی داشت. او چندین نفر را به عنوان خدمتکار و جاسوس برای خاندان برتر فرستاد. البتهبهشان دستور داد که تا دوسال هیچ اقدامی جز نگاه کردن نکنن. تا بتوانند کاملا اعتماد شان رو جلب کنند. سپس کم کم ازشان گذارشدریافت کرد. سخت ترین کار پی بردن به اسناد سری بود. که آن هم بزودی حل خواهد شد.
_ اون چیزیش نمیشه.
میلر تصمیم گرفت که تا اونجا که میتواند در کارشان اختلال ایجاد بکند تا این مسابقه لعنتی تمام شود. بعدش....... چه فایده داردنقشه بکشیم وقتی او به هیچ اصلا برایش مهم نیست!
کتابهای تصادفی

