این بار من ازت محافظت میکنم
قسمت: 28
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
هردو به سمت صدا برگشتن: دوشیزه وارن!
آنا خودش رو بهشان رساند: فکر کردم اشتباه دیدم. باورم نمیشه دارید با یه نفر صحبت میگید)
دیزی: منم باورم نمیشه منو یه تیکه سنگ تصور کردید.)
آنا روبه شرلی کرد: از آشناییتون خوشبختم. من آنا وارن هستم.)
وارن! شرلی فکر کرد: اوه ***ی من، یکی از پنج خاندان برتر.)
_ من دوشیزه شرلی هل هستم. ملاقات با شما باعث افتخاره.
آنا با هیجان گفت: آههه. تو همون شرکت کننده هستی که از طبقه متوسطه؟ تنها دختری که تونست تا اینجا خودش رو بالا بیاره!)
صورت شرلی سرخ شد: بله.... من همونم.)
آنا دوباره طرف دیزی برگشت: پس بگو. داشتم با خودم میگفتم که این دختر کی میتونه باشه که توجه دوشیزه والکر رو به خودش جلبکرده.)
_همه آدم ها وقتی یه چیز جالب پیدا میکنن توجهشون جلب میشه.)
آنا پوزخند زد: نکنه رقیب پیدا کردید؟)
دیزی جواب پوزخند رو با یه چشمک داد: شاید.)
خنده آنا خوابید و با کنجکاوی به شرلی خیره شد.
شرلی تعجب کرد: جانم!.... چیزی رو صورتم افتاده؟
دیزی ازش پرسید: خب دوشیزه هِل. تو الان تو پایتختی، پس چرا هنوز از مسابقه کناره گیری نکردی؟)
شرلی گوشه های دامنش رو محکم گرفت. وقتی بچه بود میخواست یه زندگی مثل اشراف زاده ها داشته باشد، ولی بزرگتر که شد فهمیدبرای خوشبخت بودن لازم نیست تا آنجا پیش برود. با این حال به درس خواندن ادامه داد، چون دانش براش لذت بخش بود.
این مسابقه برای شرلی معنای متفاوتی داشت: میخوام خودم رو محک بزنم. میخوام بفهمم که چقدر توانایی دارم.)
دیزی لبخند پیروزمندانهای زد: اون یه فرد کشف نشده است.)
آنا دست هایش را بغل کرد: میخواید مال خودتون کنید؟)
دیزی رو بهش کرد: البته.
_اگه من ببرم چی؟
_بازم مال منه ، هرچند همچین اتفاقی نمیافته.
شرلی این وسط گیج شده بود: ببخشید... دارید راجب چی حرف میزنید؟)
همان لحظه یه سرباز بلند گفت: خانم های محترم، بزودی مرحله سوم مسابقه شروع میشه. لطفا دنبال من بیاید.)
_خوب وقتشه که بریم.
_اما...
آنا: موفق باشی عزیزم. تمام تلاشت رو بکن
_ممنونم اما.....
دیزی : هرچند فایده ای نداره.
_ چی؟!
آنا: لازم نبود این حرف رو بزنید.
_نه مشکلی نیس.....
دیزی : این یه حقیقته
_ها!.....
دیزی لبخند زد: با اینحال، از دیدنت خوشحال شدم دوشیزه هل، مطمعنم دوباره همو میبینیم.)
بعدش هردوشان رفتن و شرلی رو با قیافه گیج تنها گذاشتن.
شرلی: الان... چیشد؟!
*******
در همان زمان، آرتور داشت در راهرو قصر به سمت اتاق کار امپراطور میرفت تا جلسه خصوصی باهاش داشته باشد.
_چرا هرچی میشه منو خبر میکنه!
قبل از آمدنش با پدرش روبهرو شد.
_داری به قصر میری؟
آرتور آرام از کنارش رد شد: بله، ظاهرا الیاس میخواد درباره موضوعی باهام صحبت کنه.)
دوک کمی فکر کرد و با تردید پرسید: آرتور، بنظرت حال امپراطور چطوره؟)
برگشت و روبهروی پدرش ایستاد: منظورتون چیه؟)
دوک از روی عادت دستهاش را پشتش قفل کرد: وقتی بخاطر جریان کنت بلک به قصر رفتم دیدمش بنظرم.......
آرتور وسط حرف پرید:آه، آره درباره اون. پدر شما چرا طرفش رو گرفتید؟ اون دستور قتل داده اون وقت شما از من خواستید که کاری بهکارش نداشته باشم؟)
دوک از این رفتار عصبانی شد اما از طرفی هم به این بیادبی های پسرش عادت داشت، تندی گفت: وظیفه همیلتون اینه که از بقیهخاندان ها محافظت کنه.)
آرتور هم تند گفت: حتی اگه گناهکار باشن؟
پدر خیلی جدی نگاهش کرد: بله، حتی اگه گناهگار باشن، باید حداقل جلوشون رو بگیریم که کاری نکنن، اما اگه هم کردن نباید بزاریمآسیبی ببینن.)
_من که از حرفاتون سردر نمیارم.
دوک کمی نزدیک تر شد: تو فعلا حواست به امپراطور باشه.
آرتور قیافهای گرفت: نکنه میترسید اونم دستاز پا خطا کنه!
دوک خشمی را که آن روز در چشم های امپراطور دید را به یاد آورد: آره، میترسم کاری بکنه که نتونیم جلوش رو بگیریم.)
کتابهای تصادفی

