این بار من ازت محافظت میکنم
قسمت: 27
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
_چیکار میکنی؟!
دختر با عصبانیت دستش رو ت*** داد تا او را از خودش دور کرد.
آناستازیا تندی گفت: دوشیزه. معلوم هست دارید چیکار میکنید؟)
دختری که لیوان دستش بود رو بهش کرد: نکنه تو هم دلت میخواد؟)
آناستازیا از جاش بلند شد و با عصبانیت گفت: این کارتون خیلی بیادبی بود.)
_ ببین کی داره به من درس آداب و معاشرت میده!)
_همین حالا ازش عذرخواهی کنید)
_اگه نکنم چی کار میکنی؟
توجه بقیه میز ها به آنها جلب شد. شرلی احساس کرد که آن دختر قراره تو دردسر بیافتد.کم کم دعوا داشت بالا میگرفت.
_مثل اینکه نمیدونی من کی هستم!
_هرکی میخوای باش. فعلا این تویی که به نامزد امپراطوریس توهین کردی. درواقع همتون کردید.)
رو به همه دختر های دور میز کرد: میدونستید اگه گزارشش رو بدم خیلی راحت از مسابقه حذف میشید؟ آهه ببین، یه سرباز هم دارهمیاد.)
سرباز جلو آمد و پرسید: مشکلی پیش اومده خانم ها؟)
_از ایشون بپرس
دختر به شرلی اشاره کرد: مشکل اونه، نه من.
سرباز به شرلی نگاه پرسشگرانه کرد. یعنی شرلی باید میگفت؟ دختر ها خودش و خانوادهاش رو مسخره کردن. ولی....
_نه مشکلی نیست. فقط یه بحث دخترونه بود.
بقیه دخترا که معلوم بود خیالشان راحت شد، نه تشکر کردن و نه عذرخواهی. شرلی برگشت تا از دختر تشکر کند، اما او داشت دورمیشد.
سریع خودش را رساند: ببخشید...
دختر رو بهش کرد: تو زیادی مهربونی.
_چی؟
_اگه من جای تو بودن همه چی رو میگفتم.
شرلی لبخند احمقانه ای زد: خب. با خودم گفتم اگه بگم اونا بعدا تلافی میکنن. اما حالا همه چی تموم شد. نمیخوام برای خودم دشمندرست کنم.)
دختر قیافه گرفت: برای همین میگم مهربونی.)
شرلی تعظیم کرد: بابت کمکتون سپاسگزارم. من شرلی هِل هستم.
_اسم منم دیزی والکره.
دیزی نگاهی به سر تا پای او انداخت: دستت!
_چی؟
دیزی با انگشت نشون داد: دستت چی شده؟
شرلی دستش رو که با پارچه بسته شده بود بالا آور : آهه، چیزی نیست. فقط یه زخم کوچیک از یه حادثه ناراحت کننده.)
دیزی حدث میزد که این زخم بخاطر چی بود. همان موقع که دختر خودش رو معرفی کرد، فهمید که او همانه که دزدیده بودنش. مثل اینکهنمیخواد بهش اشاره بکند.
بحث رو عوض کرد : ببینم، هدفت از شرکت تو این مسابقه چیه؟)
_اِ...... خوب.....
همین چند دقیقه پیش خودش رو بخاطر صداقت تو درسر انداخت. ممکنه دیزی هم او را مسخره کند؟
_نگران نباش. به تصمیمت احترام میزارم.
_ها؟.....
یعنی انقدر قیافهاش معلوم بود که دارد به چی فکر میکند؟
شرلی خودش رو جمع و جور کرد: من هیچ علاقهای به امپراطوریس شدن ندارم. به این خاطر شرکت کردم تا برگه عبور از دروازه بهپایتخت رو بگیرم.)
_برای چی میخواستی به پایتخت بیای؟
شرلی مصمم جواب داد: چون میخوام تو آکادمی پایتخت درس بخونم.)
دیزی با تعجب نگاش کرد: تو بخاطر یه هدف دیگه انقدر تلاش کردی؟)
شرلی احساس کرد که میخواد مسخره اش کند برای همین سریع توضیح داد: برای شما راحته، اما من از طبقه متوسط جامعه هستم. ازبچگی آرزو داشتم تو آکادمی پایتخت درس بخونم. تمام تلاشم رو کردم تا روزی که امتحان ورودی رو میدم بتونم قبول بشم. ولی هزینهسفر خیلی بالاست. فکرش رو بکنید! یا باید سه ماه تو سفر باشم یا کلی پول جمع کنم تا بتونم برگه عبور از دروازه رو بگیرم. این مسابقهبرام حکم یه معجزه از طرف مرسیا رو داشت. برای همین با چنگ و دندونم که شده باید میگرفتمش وگرنه.......
_باشه باشه فهمیدم.
وای این دختر چقدر حرف میزند!
دیزی دستانش رو به علامت تسلیم بالا آورد: ببخشید اگه ناراحتت کردم.)
مثل اینکه شرلی منظورش را اشتباه متوجه شد. شرلی از این کارش خجالت کشید. سریع خم شد: نه، من معذرت میخوام. خیلی تند رفتمبانوی من.)
دیزی تندی گفت: هی.... حالا چرا میگی بانوی من؟)
_ دوشیزه والکر؟!
کتابهای تصادفی



