من یه عنکبوتم، خب که چی؟!
قسمت: 2
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
«فصل دوم»
«بخش اول: زندگی دوباره»
درپادشاهی آنالیِت، پسری زندگی میکرد به نام شلِین زاگان آنالیِت.
همین طور که از اسم اون پیداست، این پسر یکی از اعضای خاندان سلطنتی بود.
او پسر یکی از همسران پادشاه بود و لقب چهارمین شاهزاده را بر دوش میکشید.
ولی این پسر خاطراتی از زندگی قبلی خودش به یاد داشت.
در زندگی قبلی، اسم او شون سوک یامادا بود.
بهتره باهاتون رک باشم؛ این پسر من هستم!
آخرین خاطرم از زندگی قبلیم این بود که در کلاس ادبیات کلاسیک ژاپن، نشسته بودم.
اون موقع بود که متوجه شکاف معلق در هوا در بالای کلاس شدم؛ بعد از اون همه چیز به سیاهی فرو رفت.
در کره زمین، شکاف های فضا_زمانی چیز عادی نبود!
پس هر اتفاقی که اون موقع برام افتاد، باعث مرگ من هم شد.
این طور شد که به طور غیر قابل توضیحی با خاطراتی از اون زندگیم، دوباره متولد شدم.
و اینطور شد که در دنیایی به دنیا اومدم که مثل یک بازی کامپیوتری، مهارت ها و لِوِل ها وجود دارن.
چطور همیچین واقعیتی میتونه در جایی به غیر از یک بازی کامپیوتری وجود داشته باشه!
خیلی وقته که دیگه به جواب این سوال فکر نمیکنم.
به جاش متوجه شدم که زندگی در این جا خیلی بیشتر کیف میده اگه به جنبه های مثبت فکر کنی. تمرین باعث میشه قابلیت های جدیدی رو به دست بیارم! تا مدتی از اینکه میتونستم اینطوری قابلیت ها رو کسب کنم، لذت میبردم.
البته این دنیا چیزهای غیر قابل توصیفی هم داره.
مثلا اینکه نمیشه سطح و قدرت های افراد رو توی یک صفحه، مثل توی بازی دید. این قضیه «کسب مهارت و امتیاز» وجود داره، ولی باید یکسری شرایط فوق العاده سختی رو پشت سر بگزاری یا کار های خیلی عجیبی رو به ثمر برسونی تا بتونی به اون ها دسترسی پیدا کنی.
میدونید، یک مهارتی وجود داره به اسم «مهارت ارزیابی محیط».
با این مهارت میتونید سطح و قابلیت های بقیه رو ببینید ولی هرکسی این مهارت رو نداره...
برای کسب این قابلیت، درست مثل کسی که میخواد قاضی یا جواهرشناس بشه، باید یکسری تحصیلات رو پشت سر بگزاری که بهت یاد بدن چه طوری ارزش چیزها رو بفهمی و چطور به این قدرت دست پیدا کنی که فقط با نگاه کردن بتونی ساختار و مواد تشکیل دهنده هر چیزی رو بفهمی.
کسب این قابلیت کار هر آماتوری نیست.
تازه، حتی اگر بتونی همچین قابلیتی رو به دست بیاری، ارتقای سطح اون کار بسیار مشکلیه؛ حالا بماند که هر کسی حتی اون رو نداره!
حالا همه این حرف های قلمبه سلمبه به کنار، تنها کاری که نیازه انجام بدی تا اون رو انتقال بدی، اینه که اون رو استفاده کنی!
همین!
ولی فکرنکنین که همه چیز به همین سادگیه؛ وقتی که این قابلیت رو دارا میشی، دیگه فقط اون رو داری و بس!
هر دفعه که از مهارت ارزیابی استفاده میکنی، تخصصت هم با اون بالاتر میره؛ وقتی که تخصصت به حد مناسب برسه، سطح مهارت ارزیابی هم ارتقا پیدا میکنه.
این رو بدونید که استفاده از اون قسمت مشکل کار نیست چون که اصلا استفادش به انرژی یا جادو احتیاج نداره!
میدونم که الان دارید با خودتون میگید «خب نمیتونی همیشه و هر وقت ازش استفاده کنی تا سریعا لِوِل اون بالا بره؟!»؛ خب به این راحتی هم نیست...!
نکتش اینجاست؛ هر وقت که مالک قابلیت سعی کنه از اون استفاده کنه، با حس سردرد شدید و حالت مستی رو به رو میشه.
میزان این حالت بین افراد مختلف متفاوته؛ ولی در بد ترین موارد، افراد بعد از یکبار استفاده از اون بیهوش میشن.
حتی افرادی خیلی ماهر هم نمیتونن بیشتر از دو چیز رو همزمان بررسی کنن.
از اون جایی که استفاده از اون اینقدر سخته، استفاده دوباره و دوباره از این قابلیت برای ارتقای اون خیلی زجر آوره.
از همه این ها گذشته، خود قابلیت هیچ ارزشی نداره تا وقتیکه به سطح های بالاتری از اون دست پیدا کنی.
برای همین هم هست که تعداد خیلی کمی به خودشون زحمت یاد گرفتنش رو میدن.
در واقع تعداد خیلی کمی از خانواده ها هستن که از این راه معاش دارن و این قابلیت رو به نسل های آیندشون یاد میدن.
خب اگه براتون سواله که مردم چه طوری سطح و مهارت هاشون رو متوجه میشن، جوابش «سنگ های مهارتی» هست.
سنگ مهارتی یک وسیله جادویی هست که به مالکش این اجازه رو میده که برای مدت کوتاهی بتونه از این قابلیت استفاده کنه.
لول قابلیت سنگ بستگی داره به کیفیت سنگ؛ یعنی هر چه سنگ باارزش تر و کم یاب تر باشه، لول ارزشیابی سطح اون سنگ هم بیشتر هست.
تعداد سنگ هایی که قابلیت سطح 10 ارزشیابی مهارت رو در اختیار دارن، به تعداد انگشتانه دسته که این سنگ ها هم فقط در اختیار خاندان سلطنتی قرار میگیره...
صد البته شما نیاز به دلیل موجهی دارید تا بتونید از این سنگ ها استفاده کنید؛ یعنی فقط نجیب زاده هایی که به خاندان سلطنتی نزدیک هستن میتونن شانس استفاده از اون ها رو داشته باشن.
از اونجایی که من عضو خود خاندان سلطنتی هستم، دسترسی به این سنگ رو هم دارم. ولی این طور نیست که هر وقت که دلم خواست این کار رو انجام بدم.
من هر دفعه پیشخدمت آنا رو در مورد سنگ اذیت میکنم، ولی اون بهم میگه فقط وقتی که به اندازه کافی که بزرگ شدم میتونم از اون استفاده کنم.
راستش تازه فهمیدم که استفاده از سنگ برای اولین بار یک مناسبت خیلی مهمیه! برای همین نجیب زاده ها برای بار اول استفاده از سنگ یک مراسم بزرگ و با شکوهی رو ترتیب میدن.
و من این مراسم رو تجربه کردم!!
علاوه بر اینکه در این مراسم، مهارت ها و سطحت رو متوجه میشی، فرد بالاخره وارد جامعه میشه.
در مراسم، ارزش و مهارتت برای همه نمایان میشه و همه اون ها رو مورد بررسی و قضاوت قرار میدند.
من مهارت های بیشتری نسبت به متوسط افراد داشتم، برای همین میدونستم مشکلی برای من پیش نمیاد.
ولی انگار اگه مهارت هات از مقدار خاصی پایین تر باشه، خانوادت ممکنه تورو پس بزنند...!
فقط این بود که من رو میترسوند.
به هر حال، من و خواهرم "سو" ، بچه یکی دیگر از همسران پادشاه که تقریبا هم زمان با من متولد شد، قرار شد که در این مراسم عمومی شرکت کنیم.
من و سو لباس های مراسم رو به تن کردیم و چندین و چند بار درباره ترتیب کارهای مراسم، گوش زد شدیم.
پادشاه کنونی، به بیان دیگه پدرمون هم در این مراسم شرکت میکنه.
از اونجایی که قرار بود فامیل های مادری هم که خودشون اشراف زاده و نجیب زاده هستن در مراسم حضور داشته باشن، پس من نباید مرتکب هیچ اشتباهی می شدم...
با اینکه هنوز یک بچه هستم، ولی با این حال جزو خاندان سلطنتی حساب میشم!
قرار بود که من اول از همه وارد مراسم بشم، پس شرف خاندان بر دوش من بود.
این واقعا یک وظیفه خیلی سنگینی برای من بود؛ کسی مثل من که قبلا یک رعیت زیر خط فقر توی زندگی قبلش بوده...
ولی وقتی دیدم که خواهرم چه طور با وقار کنار من حرکت میکنه، عظم و اراده پیدا کردم تا خودم رو مشتاق مراسم نشون بدم.
«سرورم، آماده اید؟»
در جواب آنا سرم رو تکون میدم.
«پس لطفا شروع کنید»
آنا هر دو ما رو به طرف سالن هل داد و من و سو در کنارهم از در سالن وارد شدیم.
به محض اینکه از در ورودی رد شدیم، بزرگی سالن مراسم تازه به چشم اومد.
یک فرش قرمز از در ورودی به سمت ایوان مراسم پهن شده بود؛ ایوانی که در اون یک مرد منتظر ایستاده بود...
یک لشکر از مردم کنار دیوار به تماشای ما ایستاده بودن.
تک تک اون افراد از اشخاص والا منصب دربار بودند.
من و سو بدون هیچ حرفی کنار هم روی فرش راه رفتیم.
هر قدمی که بر میداشتیم حساب شده بود؛ تک تک این قدم ها رو بارها برای این روز تمرین کرده بودیم...
میتونستم نگاه تند نجیب زاده ها رو پشت سرم حس کنم،ولی بهترین سعیم رو کردم که بهشون توجه نکنم.
بالاخره من و سو به ایوان رسیدیم و مقابل پادشاه زانو زدیم.
در ایوان، پادشاه، پدرمون ایستاده بود؛ «مِیجِز دِرا آنالیت»
«مراسم ارزیابی اکنون آغاز میشود»؛ صدای شاهانه اون در سالن می پیچید...
بااین که اون پدر من هست، ولی چند بار پیشتر اون رو ملاقات نکرده بودم.
برای من، اون بیشتر شبیه به یکی از فامیل های سلطنتی به نظر میرسید تا پدرم!
همین قضیه باعث شد که بیشتر استرس بگیرم.
تمام مدتی که من زانو زده بودم، پادشاه مشغول صحبت بود ولی چیز زیاد از حرف هاش سردر نیاوردم...
«اکنون، شلِین زاگان آنالیِت، میتوانی برخیزی».
«بگزاریدارزیابی صورت گیرد».
بعد به جلو رفتم و روی چهارپایه ایستادم... بدون چهارپایه، قدم به اندازه کافی بلند نبود!!
در تخت مقابل من، یک سنگ سیاه قرار داشت.
این سنگ همون سنگ ارزیابی بود... ولی کوچک تر از اونی بود که انتظارش رو داشتم!
اگه سن یک فرد بالغ رو داشتم، اون سنگ به راحتی کف دستم جا میشد...
همین طورکه تعجبم رو مخفی میکردم، دستم رو روی سنگ قرار دادم.
درست همون طور که بهم یاد داده بودن، بعد از لمس سنگ به کلمه «ارزیابی» فکر کردم.
مهارت هام بدون هیچ زحمتی نمایان شدند...:
[نژاد: انسان] [سطح: 1] [نام: شلِین زاگان آنالیِت]
[وضعیت: مقدار جان: 35/35 (در منطقه سبز) // مقدار جادو: 348 (در منطقه آبی) // مقدار توان: 35/35 (در منطقه زرد)
متوسط توان در دفاع: 20 {جزئیات}
متوسط توان در حمله: 20 {جزئیات}
متوسط توان در استقامت: 299 {جزئیات}
متوسط مهارت های جادویی:314 {جزئیات}
متوسط سرعت : 20 {جزئیات}]
[تعداد امتیاز های مهارتی: 100,000 ]
[لقب ها: {چیزی موجود نیست}]
[مهارت ها و قابلیت ها:
[دید جادویی_سطح8] [توانایی در استفاده از جادو_سطح8]
[حملات جادویی_سطح3] [سرعت بازیابی جادو_سطح7]
[شمشیر زنی_سطح3] [مقدار توانایی در نابودی_سطح2]
[تمرکز_سطح5] [دقت در حملات_سطح1]
[قدرت شنوایی_سطح7] [قدرت بویایی_سطح2]
[مقدار جان_سطح5] [مقدار واندازه جادو_سطح8]
[قدرت بدنی_سطح5] [آمادگی جسمانی_سطح5]
[سرعت_سطح5] [قدرت حملات جادویی_سطح6]
[انرژی اهداشده_سطح1] [جادوی اهدا شده_سطح5]
[مهارت در استراتژی_سطح2] [مهارت استفاده کم از مقدار جادو_سطح2]
[مهارت گریز از خطر_سطح1] [میدان دید_سطح4]
[قدرت لامسه_سطح1] [قدرت چشایی_سطح1]
[سرعت عمل_سطح5] [مقاومت_سطح5]
[کیمیاگری_سطح8] [مهارت در حفاظت_سطح7]
[حفاظت الهی]
بالاخره میتونم قدرت هام رو ببینم...!
همزمان وضعیت قدرت هام روی یک صفحه روی دیوار ظاهرشد.
این صفحه از سنگ ارزیابی نشأت میگرفت تا اطلاعاتم رو کامل نشون بده.
مثل اینکه توی این دنیا چیزی به اسم اطلاعات شخصی وجود نداره...
توی ذهن من، اطلاعات سنگ به زبان ژاپنی ظاهر شد ولی روی صفحه به زبان مردم این کشور نوشته شده بود.
نمیدونم اگه اطلاعات روی صفحه هم به زبان ژاپنی بود چه اتفاقی می افتاد ولی مثل اینکه سیستم برای این چنین موقعیت هایی آمادگی داره...
پچ پچ افراد داره سالن رو پر میکنه.
پادشاه سعی میکنه با بلندکردن صداش، جمعیت رو آروم کنه ولی کاری از پیش نمیبره.
قدرت و نیروهام باید خیلی غیر عادی باشه که این چنین آشوبی میان مهمان ها برپا کرده!!
راستش رو بخواید، میدونستم همچین اتفاقی میوفته.
مهارت های مربوط به جادوی من نسبتا زیاد و قوی هستن؛ این موضوع رو آنا بهم خاطر جمعی داده بود.
قدرت های بدنیم در مقایسه با سنم، نرمال به نظر میرسیدند.
خب البته از متوسط افراد بالاتر بود، ولی این قدرت های جادوییم بود که خیلی به چشم میومد.
یعنی قدرت هام خیلی نا میزان بود!
درباره مهارت هام هم اطلاع داشتم؛ چون هر موقع که مهارت جدیدی یاد می گرفتم یا یکی از مهارت هام ارتقا پیدا میکرد، صدایی به نام «صدای الهی» من رو از اون ها با خبر میکرد.
ولی با این حال من از دوتا از قابلیت هام بی خبر بودم!
اولی به نام «حفاظت الهی» و دومی حروف های اسمش انگار به هم ریخته و خراب هستن!
یعنی این قابلیت دوم چنان سطح بالاست که حتی یک سنگ ارزیابی لول10 نتونست اون رو معنی کنه!!!!!!
در باره اولی هم سعی کردم به جزئیاتش نگاهی بندازم.
[حفاظت الهی: شما توسط بهشت محافظت شده اید، این یعنی در کارها و اعمالتان راحت تر به نتایج دلخواه دست پیدا میکنید]
«یعنی چی؟»
حفاظت الهی مهارت فوق العاده جالیبه؛ صد در صد از اون قابلیت هایی هست که استفاده از اون توی بازی تقلب حساب میشه!!!
البته جمله «راحت تر به نتایج دلخواه دست پیدا میکنید» یعنی اینکه کارا همیشه اوجوری که میخوام پیش نمیره! ولی نباید خیلی به این قابلیت متکی بشم...
تنها چیزی که متوجه نمیشم، اون یکی مهارته که نوشته های درهم و برهمی داره.
این موضوع که سنگ ارزیابی به این کم یابی نتونست اون رو معنی کنه واقعا قضیه مرموزیه!...
اگه این سنگ نمیتونه درباره این قابلیتم چیزی بهم بگه، پس حتما هیچ چیز دیگه ای نمیتونه این کاررو انجام بده...
واقعا نمیفهمم چرا!
«دقیقا همین اتفاق برای دختر دوک هم نیافتاد؟؟!!»
«آره؛ اون دختر اعجوبه...»
«ولی پسر اعلاحضرت به همون اندازه اعجوبه هستند... نه! حتی بیشتر از اون!!!»
همین طورکه نجیب زاده ها به حرف هاشون ادامه میدادند، اسم دختر دوک هردفعه توی صحبت هاشون تکرار میشد.
یعنی کس دیگه ای هم هست که قابلیت هایی مثل من داشته باشه؟
تصور میکردم فقط من و سو توی این مراسم شرکت کردیم...
«سکوت!»
به خاطر این پاسخ نسبتا بلند پادشاه، هیاهوی مهمان ها کمی آرام گرفت.
پادشاه تکه کاغذی رو به دستم داد.
توی اون تمام اطلاعاتی که روی صفحه نمایش بود به طور جادویی روی کاغذ چاپ شده بود.
با نهایت احترام، برگه رو از پادشاه قبول کردم وسپس با تعظیم به کنار رفتم.
با این حرکتم، مراسم ارزیابی من به پایان رسید.
حالا نوبت سو بود...
نیازی به توضیح نیست؛ فقط اینکه یک هیاهوی دیگری در سالن به پا شد چرا که سو هم نتایجی شبیه به من داشت!
البته مهارت های اون به اندازه من بالا نبودند و خبری هم از قابلیت حفاظت الهی یا نوشته های به هم ریخته نبود...
بعد از این هیاهوی کوتاه، مراسم تقریبا بدون هیچ حادثه ای به پایان رسید.
مهارت های نسبتا بالا و قوی ما تنها عامل تعجب میان افراد نبود...
با قدرت شنوایی پیشرفتم تونستم بعضی از گفت و گو های نجیب زاده ها رو متوجه بشم؛ فهمیدم که معمولا کسب امتیازهای مهارتی تنها موقعی اتفاق می افته که شخص ارتقای درجه(لول) پیدا کنه...
پس کسی مثل من که 100,000 امتیاز اون هم توی سطح1 (لول1) داره یک مورد فوق العاده غیر عادی...!!!
شنیدن این موضوع من رو به یاد این انداخت که سو در صفحه ارزیابیش، هیچ امتیاز مهارتی نداشت!
به این نتیجه رسیدم که این مسئله به خاطر این هستش که من تجدید زندگی پیدا کردم؛ یعنی قبل از این، زندگی دیگه ای داشتم...
این مسئله وقتی برام جالب شد که فهمیدم دختر دوک هم درست وضعیتی مشابه من داشته...
اون هم مثل من با امتیازهای مهارتی به دنیا اومده...
مثل اینکه مراسم ارزیابی اون درست چند روز قبل انجام شده...
و اون هم درست مثل من دارای مهارت ها و قابلیت هایی بود که برای شخصی به اون سن غیر عادیه...
مثل اینکه دختر دوک هم اون نوشته آشفته و درهم و برهم رو داشته!
یه شک قوی توی من بوجود اومد.
اگه شک من حقیقت داشته باشه، پس باید به هر قیمتی که شده دختر دوک رو ملاقات کنم...
شانس ملاقات با اون زودتر از اونی که فکر میکردم به دست اومد.
بعد از مراسم ارزیابی، یک مراسم دید و بازدید در سالن دیگری شروع شد.
پادشاه، من و سو رو در میان سالن قرار داد تا با صفی از اشراف زادگان و نجیب زادگان ملاقات کنیم.
تمامی این افراد با فرزندانشون همراه بودند که اون ها هم سن من یا کمی بزرگ تر بودند.
خلاصه بگم، این مراسم برای این ترتیب داده شده تا من و سو با نجیب زاده های هم سن خودمون ملاقات و گفت و گو کنیم.
این جا بود که من بالاخره با اون ملاقات کردم.
«از ملاقات با شما بسیار خرسندم؛ من اولین دختر دوک هستم؛ اسم من کارناتیا سری آنابالد هست.»
اون دختر زیباییه؛ با موهایی به قرمزی آتش با چهره ای جدی که نشان از شخصیت قوی اون داره.
تنها چهره اون کافیه که نظر من رو جلب کنه اما علاوه بر اون، با مهارت تشخیص جادوم متوجه نیروی جادوی قوی اون دختر شدم.
جادوی اون تقریبا به اندازه من و سو هست!!!
از طرف دیگه، دوک آنابالد از قدرتمند ترین اشراف زاده های کشور به حساب میاد.

خانواده دوک نسل های پی در پی هست که جایگاه مهمی در اداره امور کشور داره، و شجره نامه اون ها از تبار قهرمان های قدیم و خانواده سلطنتی نشات میگیره...
افرادی که در خانواده دوک متولد میشوند، مجبورن تحصیلات سختی رو پشت سر بگذارند و به گونه ای پرورش پیدا میکنند که بتونن از پس اداره کشور و حمایت اون بربیان.
با تمامی این موارد، باز هم این دختر دارای قدرت های جادویی زیادی رو در اختیار داره!
جادوی اون حتی از مرد مو قرمز کنار اون هم بیشتره که البته حدس میزنم اون مرد، پدر او باشه...!
«حالتون چطوره؟ من شلین زاگان آلانیت هستم؛ یوروشیکو.» توی این گفت وگو ، سعی کردم روی کلمه آخر تاکید کنم که به معنی «از آشنایی با شما خوشبختم» به ژاپنی میشه. چشمای دختر دوک برای یک لحظه باز و دوباره خیلی سریع به حالت اول برگشت. با توجه به واکنش اون، حدسم به یقین تبدیل شد. «پدر ممکنه با این دختر خصوصی صحبت کنم؟» «هممم؟» این جواب پادشاه نشون میداد که کمی از این حرف من ناراضیه... البته این حال اون طبیعیه، باتوجه به همه این نجیب زادگان و فرزندانشون که پشت سر دوک و دخترش ایستادند که این دو هم اولین نفرات صف هستند! با این حال اصلا نباید عقب بکشم. «ایرادی توی کارم هست؟» «اهم.» اون یک نگاهی به من و سپس به دوک و دخترش و افراد داخل صف کرد و جواب داد: «خیلی خب، ولی زیاد طول نده و سریع برگرد» «بله قربان! خیلی ممنونم...!» مثل پسر بچه ها، دست دختر دوک رو گرفتم و شروع به دویدن کردم. می تونستم عصبانیت سو رو پشت سرم حس کنم، ولی لازم نیست الان نگران اون باشم. خیلی سریع سالن رو ترک کردم و خودم رو به یکی از اتاق های انتظار رسوندم. اشراف زاده ها کار همیشگی شونه که بعد از مهمانی، برای صحبت درباره مسائل مالی و اداری کشور به اتاق های خصوصی برن؛ برای همین اتاق های مثل این همیشه خالی هستن. اتاق عایق صداست و یک نگهبان هم جلوی درقرار داره تو از مزاحمت بقیه جلوگیری کنه؛ میشه گفت اتاق یک مکان امنیه. «فیییییو؛ فکر نکنم دیگه مشکلی باشه!» حالا دیگه کاملا به زبان ژاپنی صحبت میکنم. «اصلا باورم نمیشه! پس شاهزاده هم یک تناسخ یافته هست...!» دختر دوک به زبان ژاپنی پاسخ داد. «خدای من... خیلی وقته که نشنیدم کس دیگه ای غیر از من ژاپنی حرف بزنه! راستش الان یکم احساساتی شدم!» همین الان هم چهره اون جدی و مصمم هست، ولی نت صدای اون کمی لطیف تر شده... «خب اگه از سوالم ناراحت نمیشین، اسم دبیرستان هِیشین چیزی رو به خاطرتون نمیاره؟» اسم دیبرستانی که قبلا روی کره زمین میرفتم رو پرسیدم. « بله یادمه... پس تو واقعا درست مثل من از دبیرستان به اینجا تناسخ پیدا کردی...» درست همون طور که حدس میزدم، این دختر هم کلاسی من هستش. اون هم مثل من توسط اون شکاف مرموز به این دنیا کشیده شده. «اسم واقعی من شونسوکه یامادا هستش. اسم شما چیه؟» «پفففففففف!» وقتی اسمم رو به زبون آوردم، دختر نتونست جلوی خودش رو بگیره و شروع به خنده کرد. «ها ها ها هو ها! تو... تو شون هستی؟! شون یه شاهزاده شده؟!! پففف ها ها! این چیزها اصلا به شخصیت تو نمیخوره پسر!!!» الان بود که به جای خنده، قهقه میزد...! اون موقع بود که یک حس دِژاوو بهم دست داد... این دختری که روبه روی من هست رو نمیشناسم، ولی رفتار و طرز صحبت اون من رو به یاد کسی انداخت که خیلی خوب اون رو میشناختم. « تو... تو احیانا کاناتا نیستی؟!!» « کاملا درسته!!!» حالا نوبت من بود که بزنم زیر خنده! هم بازی بازی های کامپیوتریم، رفیقم کاناتا، الان یک خانم جوان از طبقه اشرافه! انگار که دقیقا به عنوان یک شخص کاملا متفاوت از زندگی قبلیش تبدیل شده... (همین طور هم جنسیتش!!!!!!!!!!!!) «هی بسه دیگه نخند! اگه بدونی وقتی اولین بار متوجه وضعیتم شدم چه قدر دپرس بودم...» « ببخشید ببخشید؛ ولی اولش تو خندیدی! پس الان دیگه بی حساب شدیم.» «حالا هرچی... وای نمیدونی چه قدر خوشحالم که دوباره مبینمت؛ نمیدونی تا به الان چه قدر تنهایی کشیدم.» «آره دقیقا؛ هم من و هم تو. منم از دیدنت خیلی خوشحالم.» من و کاناتا به بازوی همدیگه مشت زدیم. اون موقع بود که اشک شروع به جمع شدن توی چشمای کاناتا کرد. «اوو چ...چی؟! او پسر به خودم قول داده بودم...هق هق...که گریه نکنم...هق...» گریه کاناتا عمیق تر شد. وقتی به خودم اومدم، منم داشتم گریه میکردم. یادم میاد که وقتی برای اولین بار فهمیدم که تناسخ پیدا کردم چه حسی داشتم... راستش نمیتونم بگم که دلم برای زندگی قبلیم تنگ نشده؛ هر چی بود الان حسرتش رو میخورم. اون موقع تازه اول جوونیم بود؛دوست داشتم بیشتر با دوست هام وقت بگذرونم. حتی دوست دختر هم نداشتم! وقتی هم که متوجه شدم نه تنها قبل از پدر و مادرم، بلکه قبل از پدربزرگ و مادربزرگ مُردم، حس افتضاحی داشتم. وقتی متوجه شدم که دیگه خانوادم رو نمیبینم، قلبم بیشتر از اونی که فکرش رو بکنید در غم فرو رفت. در مورد وضعیت مدرسه بعد از اون انفجار هم کنجکاو بودم. اون شکاف روی هوا رو یادم میاد و وقتی که شروع به باز شدن کرد. اگه اون دلیل مرگه منه، کنجکاوم بدونم سر بقیه بچه ها چی اومده؟ کی یویا ، کاناتا، هاسِبه که همشون کنار من می نشستن... یعنی همه اون ها هم مثل من مُردند؟؟!! حتی فکر کردن بهش من رو به وحشت میندازه. اون روز صبح یک صبح کاملا معمولی مثل روز های دیگه بود؛ ولی دیگه هیچ وقت نمیتونم اون ها رو دوباره ببینم. از وقتیکه تناسخ پیدا کردم، دارم با این ترس خردکننده میجنگم. بدون هیچ اطلاعی، یکدفعه چشمام رو باز کردم دیدم که یک پسر بچه ام، برای همین اضطراب تموم بدنم رو گرفت. غیر از همه این ها، کشوری که توی اون به دنیا اومدم هم ژاپن نیست؛ در واقع هیچ جایی از زمین نیست! این دنیا، دنیایی کاملا متفاوته... اولش متوجه این موضوع نبودم. نمی تونستم زبان افراد رو متوجه بشم؛ به ندرت هم میتونستم از پرورشگاه بیرون برم. برای همین کلی چیز بود که باید ازشون سر در می آوردم. اولش فکر میکردم توی یک قسمتی از اروپا هستم. اما وقتی که برای اولین بار با جادو رو به رو شدم، فهمیدم که کاملا در اشتباهم... وقتی جادو رو با چشمام دیدم که یک راهبه یک عمل تقدیس قدرتمندی رو روی من اجرا کرد. او جا من با یک نور درخشان پوشانده شدم و حس کردم که قدرت و جادو داره وارد بدنم میشه. اون موقع بود که جادو رو نه نتها با چشمام دیدم بلکه عنصر اون رو درون خودم حس کردم. اولش این موضوع برام هیجان انگیز بود. ولی بعد اضطراب دوباره به سراغم اومد. یعنی میتونم راه خودم رو توی دنیایی جادویی پیدا کنم؟ ولی من توی زندگی گذشتم فقط یک انسان معمولی بودم...! توی ژاپن من اصلا هیچ کار سختی رو تجربه نکردم، ولی توی این دنیا در این خانواده سلطنتی، معمولی بودن اصلا گزینه ای برای من نبود... یعنی میتونم در سطح انتظارات اون ها باشم؟ این مسئله من رو نگران میکرد. از اون جاییکه من یک بچه بودم، بدنم اون طور که میخواستم رفتار نمیکرد؛ همین موضوع خیلی برام ترسناک بود. این که زندگی بدون کمک دیگران برام ممکن نبود هم به استرسم اضافه میکرد. اگه افرادی که پیششونم یکدفعه از بزرگ کردن من دست بردارن چی میشه؟؟! اون موقع است که هیچ کاری نمیتونم بکنم و از ضعف میمیرم. علاوه بر همه این ها، کسانی که من رو پرورش میدادند، خدمت کارها و پرستارها بودند، نه خانواده واقعیم. از اون جایی که ما هیچ نسبت خونی با همدیگه نداشتیم، هیچ ضمانتی وجود نداشت که اون ها به پرورش من اهمیت بدند. تازه، از اون جاییکه این یک زندگی جدید برای من بود و من قبلا پدر ومادر داشتم، پدر و مادر جدیدم در مقایسه با اون ها مثل غریبه ها به نظر میومدند. به همین خاطر یعنی ممکن بود پدر و مادرم به خاطر این اهمیت کمشون، من رو رها کنند؟ اینقدر ذهنم خسته و کوچک بود که این چنین توهماتی رو داشتم. در این شرایط بود که شروع به یاد گیری زبان جدید کردم. ندانستن هیچ کلمه ای ترسناکتر از اونی بود که فکرش رو میکردم. اصلا متوجه صحبتهای افراد نمیشدم!! کسی چه میدونست که این موضوع میتونه این قدر من رو ناتوان کنه...! همین باعث شد که حس تنهایی کنم. نگران زندگیم در این دنیای جدید بودم. نگران و مضطرب از اینکه نمیتونم با کسی صحبت کنم؛ نگران از اینکه اصلا میتونم در آینده این زبان رو یاد بگیرم؟! چیزی که ذهن مخشوش من رو آروم میکرد، حضور خواهر کوچکم بود که در کنارم آرام خوابیده... این خواهر نیمه تنیم درباره هیچ چیزی نگران نبود. کاملا بی خیال! انگار که هیچ چیزی دراین دنیا نیست که باعث نگرانی باشه. خب، فکر کنم این برای یک بچه طبیعی باشه. یک موجود نحیف که برای وجودش به دیگران و به دنیای اطرافش وابسته است... یک نوزاد معمولی باید اینطوری باشه! چیزی که باعث نگرانیم میشد، این بود که من خاطراتی از زندگی گذشتم دارم. بعد متوجه چیزی شدم... اگه من خاطراتی از گذشته به یاد دارم، پس یعنی از نظر عقلی من بالاتر ازخواهرم قرار دارم. پس چرا باید مضطرب باشم وقتی که اون در کنار من اینقدر خوشحاله؟!!! من برادر بزرگتر اون هستم؛ نباید این قدر رقتبار رفتار کنم! نباید جلوی خواهر کوچکم، ضعیف باشم! اونجا بود که فهمیدم یک برادر بزرگ تر باید مثل بزرگ ها هم رفتار کنه... شاید اون فقط برای خود نمایی بود... بعد از مدتی نگرانی رو کنار گذاشتم؛ البته کاملا عاری از ترس نبودم ولی این رو میدونستم که باید از خواهر کوچکم محافظت کنم. کم کم کلمات جدیدی رو یاد گرفتم و همین طور آهسته آهسته شروع به جمع آوری اطلاعات راجب به این دنیا از گفت وگو ها کردم. از اونجایی که میخواستم دوباره کنترل بدنم رو به دست بگیرم، تا اون جایی که میتونستم با چهار دست و پا رفتن به بدن خودم شکل میدادم. به خاطر همین هم زود تر از بچه های دیگه شروع به راه رفتن کردم. این موضوع که باید خودم رو به خواهر کوچکم نشون بدم، بهم انگیزه میداد. میخواستم برادر بزرگی بشم که بهش افتخار کنه. البته اصلا به فکرم خطور نمیکرد که اون ممکنه روزی با تقلید از من بتونه شگفتی در نوبه خودش بشه و به اندازه من قدرتمند بشه...! کاناتا هم باید حداقل همون اضطرابی که من تجربه کردم رو تجربه کرده باشه. منظورم اینکه این موضوع واقعا باید تکان دهنده باشه که تمام عمرت رو به عنوان یک مرد زندگی کنی ولی یکدفعه به عنوان یک زن چشم هات رو دوباره باز کنی...!!! یک لحظه سعی کردم استرس تجربه زنانگی رو علاوه بر تحمل کلیه این قضایا رو تصور کنم...! باید سخت تر از اون چیزی باشه که تصور میکنم...! حالا هم با دوستی دوباره ملاقات میکنم که فکر نمیکردم هیچ وقت بتونم ببینمش...!!! نمیتونم جلوی احساساتم رو بگیرم. بدون فکر کردن، جلو میرم تا کاناتای درحال گریه رو در آغوش بگیرم. همون موقع، یک صدای کر کننده از سمت در اتاق اومد. «اون دیگه چی بود؟» کاناتا با نگرانی میپرسه. برای یک لحظه جا خوردم ولی دوباره آروم شدم وقتی دیدم چه کسی مقابل دره. نه، راستیاتش یک جور دیگه ای نگران شدم جا خوردم! با صدای دوم، در از چهار چوبش کنده شد. ایستاده جلوی در با مشتی آماده که با جادو قوی شده، سو هست که قدرت بدنی خودش رو الانه با جادو زیاد کرده. سو هردو ما رو بر انداز کرد( در حالی که در آغوش هم بودیم) و بعد چشماش روی کاناتا قفل شد. «سو این کار رو نکن!!!» اگه خودم رو با سرعت میان سو و کاناتا قرار نداده بودم، سو با مشتش کاناتا رو به هوا پرتاب میکرد! «تو نمیتونی برادرمنو مال خودت کنی!!!» سو در حالی که این حرف ها رو به زبون میآورد، خودش رو به من چسبوند. «رفیق، عجب خواهر ترسناکی داری»" کاناتا به زبان ژاپنی گفت. اون روز، روزی بود که بالاخره بعد از مدت ها با اولین هم کلاسیم ملاقات کردم... «فصل سوم» «تخم مرغ» یک ماده غذایی مهم در آشپزی که از غذا های ساده گرفته مثل تخم مرغ آب پز و نیمرو تا غذاهای پیچیده مثل رولت املت و کوستارد. خودشون به تنهایی عالی هستن اما وقتی با مواد و ادویه جات دیگه ای مخلوطشون میکنی، یک دنیایی از احتمالات در آشپزی ایجاد میشه... بله، تخم مرغ، رئیس همه غذا هاست!! اونقدر که حتی توی یخچال ها یک جای مخصوص برای اون ها تعبیه شده... من عادت داشتم هر روز صبح یه دونه از اون ها رو نوش جان کنم! «هااااااااامممم... انگار که خوب خوابیدم... شاید هم زیادی! اینقدر که حس شل و ولی دارم!!!» استراحت توی یک جای امن واقعا نعمتیه! واقعا که تنبلی خیلی میچسبه! باز هم جای شکر داره که همچین خونه خوب و کوچولویی دارم! از اون جایی که تازه یکی از فامیل هام و اون غورباقه رو خوردم، الان احساس گرسنگی نمیکنم. شاید عنکبوت ها نسبت به انسان ها دیرتر گرسنشون میشه! همینطور که با خیال آسوده از خواب پا میشم، متوجه میشم که یکی از تار هام درحال تکون خوردنه. خیلی گرسنم نیست ولی به نظرم فکر خوبیه که هرچی رو که میتونم به عنوان غذا جمع کنم. حالا که فکرش رو میکنم،اگر همچین موقعیتی رو از دست بدم، کسی چه میدونی کی دوباره همچین شانسی پیدا میکنم... خب، بزار ببینیم اینجا چی داریم... چیییی؟؟؟!!! یه آ آ آدم...!!!!! یه مرد درحالی که یک شئ گردی رو حمل میکنه، به طور وحشیانه ای درحال دست و پا زدن در تار منه. اون لباسی رو پوشیده که از یک ماجراجو توی داستان ها و بازی های کامپیوتری انتظار داری! مثل اینکه چنین افرادی در این دنیا وجود دارند! «باید با تو چیکار کنم؟؟!!» صبر کن ببینم... اون چرا اینقدر زخمی و خونینه؟! یعنی حالش خوبه؟ اووووو... مثل اینکه منو دید!! الان دیگه حسابی ترسیده!! «آه، جدا باید با تو چیکار کنم؟؟» انگار یک چیزی از توی لباسش در اورد... اون دیگه چیه که داره میسوزه؟؟ اون مرد شئ درحال سوختن رو به سمت زمین پرتاب و زمین رو با آتش یکی میکنه... با این کارش خودش رو هم به آتش میکشه... «چه غلطی داری میکنی؟» یعنی با فدا کردن خودش میخواد تونل رو از تار های من آزاد کنه؟ مثل اینکه نه... با اینکار، خودش رو از تارهام رها میکنه و حالا هم در حال غلتیدن برای خاموش کردن آتش روی لباسشه... اون تا چند دقیقه پیش خونین و مالین بود و حالا هم سوختگی بهش اضافه شد... نیاز به متخصص نیست... با یک نگاه به اون میشه متوجه شد که قرار نیست زیاد دووم بیاره...! مرد قوای باقی ماندش رو جمع میکنه و پا به فرار میزاره. واقعا قابل تحسینه که کسی با این چنین جراحاتی بتونه به این سرعت بدوه...!!! حالا فقط من موندم و اون شئ گردی که مرد درحال حملش بود. [تخم] از مهارت ارزشیابی محیطم استفاده کردم و فهمیدم اون یک تخم هستش. درست اندازه منه؛ یعنی تقریبا ۲متر عرض داره. خب صد در صد یک تخم هیولاست... ولی آخه چرا یک نفر باید همچین چیزی رو با خودش حمل کنه؟ با توجه به وضعیت اون مرد، به نظرم والدین این تخم بهش حمله کردن. چیزی که قرار نیست همین الان از تخم دربیاد؟؟! یا بدتر از اون، قرار نیست که پدر و مادر این تخم به دنبالش به اینجا بیان؟؟! واااای...نه نه نه امیدوارم اینطور نشه!!! «فعلا برای الان باید دست به کار بشم و تار هایی که اون یارو ماجراجوئه سوزونده رو تعمیر کنم.» بعدا درباره این ماجرا تصمیم میگیرم. ... یک روز کامل گذشته. خونم ساکت و آرومه. مثل اینکه قرار نیست پدر و مادر این تخم به دنبالش بیان. شاید اون ماجراجو دزد، اول اون هارو کشته. شاید هم اصلا برای اون پدر و مادر، این تخم مهم نبوده. نمیدونم چه بلایی سر اون دزد اومده، ولی با اون زخم هایی که اون داشت بعید میدونم تا الان زنده مونده باشه. این به اون معنیه که من میتونم این تخم رو بخورم، مگه نه؟! اون آدم سعی کرد هر طور شده این تخم رو از اینجا خارج کنه پس این باید یک شئ کمیابی باشه! شاید هم به اندازه کمیاب بودنش، خوشمزه هم باشه!! از وقتی اینجا به دنیا اومدم، تنها چیزی که تونستم بخورم یک عنکبوت دیگه بوده و یک غورباقه! پس یک تخم خام هم یک غذای عالی حساب میشه...! دلیلی هم ندارم که اون رو نخورم! پس تصمیم گرفتم که برم سراغش... اول از همه باید پوسته رو بشکنم. به پاهای جلوییم چندتا ضربه بهش میزنم... هیچی! این دفعه با قدرت بیشتری ضربه میزنم. باز هم هیچی! حالا از روی عصبانیت با تموم قدرت روی اون میپرم. حدس بزنید چی شد؟!!!! باز هم هیچی! هففف هففف... چرا این تخم اینقدر سفت و محکمه؟؟!! با این حال، حتی اگر هم بخوام نمیتونم او رو بخورم. «اگه فک کردی من یه عنکبوت معمولیم، سخت در اشتباهی!!» «در برابر هوش یک کسی که قبلا انسان بوده تعظیم کن!!!» یک تار به تخم می چسبونم و بعد سر دیگر اون رو به سمت سقف میبرم... چند دور، دور یکی از برامدگی های اون میپیچونم و در آخر سر تار رو به سمت زمین برمیگردونم. از تموم زورم استفاده میکنم و تخم رو به طرف سقف میکشم. خیلی سنگینه! به محض اینکه به سقف میرسه، اون رو رها میکنم و میزارم جاذبه کارش رو بکنه. با اینکه این تخم رو تا سقف کشیدم و از اون ارتفاع رها کردم، ولی حتی یک خش هم روی اون نیفتاد!! این دیگه چه جور تخمیه که اینقدر محکمه؟!! همممم، مثل اینکه باید دقیق تر کارم رو انجام بدم. «ایندفعه وقتی از سقف رهات میکنم، روی یک سنگ نوک تیز میندازمت!» دوباره از اول تخم رو تا ارتفاع سقف بالا میکشم اما ایندفعه او رو روی یک سنگ نوک تیز هدف میگیرم و رهاش میکنم... شاید باورتون نشه... سنگ ترک خورد اما تخم هیییییچ مشکلی پیدا نکرد!!! «خب، مثل اینکه قرار نیست تو رو باز کنم.» «نظرت چیه کلی تار دورت ببندم؟!» تا اون جایی که یادم میاد، مردم برای خنده اونقدر به دور یک هندوانه کش میبستند که اون هندوانه منفجر میشد!! شاید این کار باعث بشه که اون بشکنه! به امتحانش میرزه... این طور شد که شروع کردم به بستن تار های لاستیکی به دور و روی اون تخم. انجام کار های تکراری مثل این، باعث میشه خوابم بگیره... پس توی یک استراحت کوتاه سعی میکنم مشکلی رو حل کنم که خیلی وقته روی اعصابمه. مهارت ها...! البته سوال دیگه ای که هست اینه که اصلا این مهارت ها چیکار میکنن؟! ولی میدونم پرسیدن این سوال از اون صدای مرموز هیچ کمکی بهم نمیکنه. ولی مهم تر از این ها، میخوام بدونم چه مهارت هایی رو در اختیار دارم و چه مهارت هایی رو در آینده میتونم کسب کنم. تا اونجایی که یادم میاد، تا حالا پنج چیز رو کسب کردم: [مهارت ارزیابی محیط_سطح۱]، [مقاومت در برابر اسید_سطح۱]،[مقاومت در برابر سم_سطح۱]، [تابو] و [جادوی کافر]. از طرف دیگه، من تونستم از طریق مصرف امتیاز مهارتیم، مهارت ارزیابی محیط رو کسب کنم... پس چگونگی به دست آوردن این امتیاز ها هم برای من سواله... ولی فعلا تصمیم گرفتم درباره اون ها فکر نکنم. از اونجایی که هیچ امتیاز مهارتی ندارم و هیچ ایده هم ندارم که چه طور اون هارو کسب کنم، بهتره فعلا فکر کردن راجب اون ها رو کنار بذارم. برخلاف مهارت ارزیابی محیط، مهارت های [تابو] و [جادوی کافر] رو بدون مصرف هیچ امتیازی و از طریق کسب یک لقب به دست آوردم. بعد از اون اتفاق، چند تایی کار امتحان کردم ولی لقب جدیدی به دست نیاوردم. به دست آوردن لقب بدون اینکه بدونم چه طور باید اون ها رو به دست بیارم، کار مشکلی خواهد بود. فعلا من خودم رو خوش شانس میدونم اگه بتونم یکی دیگه از اون ها رو به دست بیارم. به تار زدنم به دور تخم ادامه میدم ولی فعلا که هیچ تغیر محسوسی در اون ایجاد نشده. حالا با اینکه بعضی از مهارت هام رو از طریق مصرف امتیاز یا کسب لقب به دست آوردم، ولی کسب [مقاومت در برابر اسید] رو به صورت کاملا متفاوت به دست آوردم. به من به طور مستقیم با اسید حمله شد و کمی از این طریق آسیب دیدم... آسیب اسیدی!!!! پس فکر کنم تا وقتی که بتونم درد حملات موجودات رو تحمل کنم، بتونم مقاومت های بیشتر و قوی تری کسب کنم... مثلا اگر با آتش بهم حمله شد، مقاومت در برایر آتش پیدا میکنم؟!! وقتی حرف از مقاومت ها میشه، هرچی تعداد بیشتری از اون ها رو داشته باشم، بهتره...! پس یعنی این به اون معنیه که بهتره ضربات اول دشمن ها رو (البته تا وقتی که کشنده نباشه) مستقیما دریافت کنم؟؟!! همممم... نه نمیخوام آسیبی ببینم! تازه هیچ گارانتی هم نیست که اگه این ضربات رو دریافت کنم، در برابرشون مقاومت پیدا میکنم...! نه، همون بهتر که خودم رو الکی در معرض خطر قرار ندم. نمیخوام اتفاقی بیوفته که باعث بشه تا آخر عمرم دردی رو تحمل کنم...! وقتی که اون غورباقه بهم حمله کرد، نه تنها مقاومت دربرابر اسید به دست آوردم، مقاومت در برابر سم هم افزایش سطح پیدا کرد. پس طبق حرف های اون صدای الهی (فعلا با این اسم صداش میزنیم) من مقاومت در برابر سم رو از همون اول داشتم. خب صد البته من یک عنکبوتم و از سم برای حمله استفاده میکنم؛ پس این موضوع عجیبی نیست که خودم هم یکم در برابر سم، ایمن باشم. «با این حال آخه چه جور بازیه که از همون اول مهارت ها و مقاومت هات رو نشون نمیده؟!» اگه صدای الهی هیچ اشاره ای بهش نمیکرد، هیچ وقت متوجه نمیشدم که چنین مقاومتی رو دارم. صبر کن ببینم... این یعنی من مهارت های دیگه ای هم دارم که هنوز ازشون بی خبرم؟؟!! راستش با عقل جور درمیاد. خب بزار ببینم چه جور مهارت هایی دارم... مثلا حمله زهراگین؟! ای کاش میتونستم ببینم چه مهارت هایی دارم، ولی انگار هیچ راهی نیست. شاید اگر مهارت ارزیابی محیط من ارتقا پیدا کنه، بتونم از اون به عنوان ارزیابی مهارت استفاده کنم و مهارت هام رو بخونم...!!! مهارت ارزیابی... ارتقا... تخصص... «یه لحظه صبر کن...! من میتونم این مهارت رو ارتقا بدم...» تخصص پیدا کردن در یک مهارت یعنی اینکه چه قدر خوب میتونی از اون مهارت استفاده کنی، درسته؟! خب اگر مهارت ارزیابی درست مثل مقاوت ها بر اساس تخصصت توی اون ها ارتقا پیدا میکنه، پس اگر همینطور از این مهارت استفاده کنم، میتونم اون رو ارتقا بدم!! از اون جایی که این مهارت رو از طریق صرف امتیاز به دست آوردم، یعنی فقط از طریق اون ها میتونم ارتقائش بدم؟ نه، فکر نکنم... همینطور که به تار زدن به دور تخم ادامه میدم، سعی میکنم هر چیزی که جلوی چشمم هست رو ارزیابی کنم. کلی اطلاعات به درد نخکر مثل [دیوار] یا [کف زمین] توی ذهنم نمایان میشه. آخخخ، یکم اذیت میکنه! مثل این میمونه که به خاطر مصرف کلی اطلاعات، یکم مست بشی!!!! [تخصص به میزان کافی رسید؛ [مهارت ارزیابی_سطح۱] به مهارت [ارزیابی_سطح۲] ارتقا پیدا کرد.] هووووراااا...ایول! ارزشش رو داشت!!! احساس میکنم یک قدم بزرگ به جلو برداشتم!!! با یکم پیش دستی، سعی میکنم این بار خودم رو ارزیابی کنم. [تاراتِک کوچک ضعیف بی نام] آهاااان، حالا شد! الان اسم نژاد گونه های مختلف رو میبینم! با این همه، باز اطلاعات آنچنانی به دست نمیارم؛ ولی نسبت به سطح۱ که فقط من رو [عنکبوت] صدا میزد خیلی بهتره... حالا چرا من رو با صفت های«کوچک» و «ضعیف» صدا میکنه؟! احساس حقیر بودن بهم دست میده...! خب، حالا کم کم داره اشتیاقم نسبت به این مهارت کم میشه. زیاد هم از این سطح۲ این مهارت انتظاری نداشتم... ولی اصلا فکرش رو نمیکردم که توی ای دنیا یک موجود کوچک و ناچیز باشم... ولی با این حال این چیز جدید و مهمی برای من نیست، وقتی که توی زندگی قبلیم هم همین قدر ناچیز بودم... چیزی که الان مهمه، اینکه باید به ارتقا دادن مهارت ارزیابیم ادامه بدم... باز دوباره همینطور که به تار زدن دور تا دور تخم ادامه میدم، سعی میکنم مهارت ارزیابی رو باز دوباره ارتقابدم... ...ولی اصلا این اتفاق نمی افته! دوباره و دوباره به ارزیابی دیوار جلویی مشغول میشم ولی تغیری در سطح مهارتم ایجاد نمیشه. راستی، نتیجه بررسی هم [دیوار سیاه چاله] هست که کمک چندانی به من نمیکنه. «پس چرا ارتقا پیدا نمیکنی؟!» هممم... تنها نتیجه ای که میشه گرفت اینه که فقط وقتی برای اولین بار چیزی رو ارزیابی میکنی، کمی از طریق اون میتونی تخصص پیدا کنی... یعنی نمیتونی با ارزیابی یک چیز اون هم چندین و چند بار، مهارتت رو افزایش بدی! اگر اینطور بود که خیلی بازی راحت میشد... فقط برای اینکه از این نتیج گیریم اطمینان پیدا کنم، هر چیزی که دور و اطرافم هست رو ارزیابی میکنم... ولی هیچ تغییری رخ نمیده. این فقط یک معنی رو میده... برای بهتر کردن مهارتم باید خونم رو ترک کنم؛ باید بیرون برم و چیز های جدیدی رو کشف و بررسی کنم. حالا که فکرش رو میکنم، وقتی که مهارتم در سطح۱ بود، کلی هیولا رو باهاش بررسی کردم! همین باعث شد که به سطح ۲ این مهارت برسم. دنیای بیرون... اه اه! حالا که چنین خونه گرم و نرم و راحتی دارم، اصلا نمیخوام اون بیرون رو حتی نگاه بندازم! اگر بخوام توی آرامش به زندگیم ادامه بدم، باید توی یک فضای بسته زندگی کنم. اما از طرف دیگه، اگر بخوام مهارتم رو افزایش بدم، باید بیرون برم... هر دو گزینه موندن و رفتن، بدی ها و خوبی های خودشون رو دارن ولی اون بیرون و اون همه خطر هایی که وجود داره رو نمیشه نا دیده گرفت. تازه، علاوه بر این ها، احتمالا پدر و مادر این تخم، بیرون دارن دنبال اون میگردن... من تصمیمم رو گرفتم... بیرون نمیرم!!!!! همین جا میمونم. همین طور که به تار زدن تخم ادامه میدم، احساس میکنم یکی از تارهای تونل درحال تکون خوردنه. این یک مناسبت مهمه! شکار دوم من!! چه قدر هم به موقع؛ کم کم داشت گرسنم میشد... همینطور که به سمت شکار گیر افتاده میرم، کمی هم توی راه از خوشحالی بپر بپر میکنم!! این بپر بپر برای عنکبوتی مثل من هم عجیبه! دفعه قبل، بدون احتیاط به سمت شکارم رفتم؛ ایندفعه دیگه حواسم رو جمع میکنم... «خب، بزار ببینیم اینجا چی داریم؟...» [غورباقه ایلوری] «یه غورباقه دیگه؟!! لعنت بهت!!! توی سیاه چاله به این بزرگی با این همه هیولای مختلف آخه چرا باید گیر یه جور هیولا بیفتم؟!» هان... مثل اینکه زیادی حواس خودم رو پرت کردم...! فیششش... نهههههه... دوباره نههههه!!!! همین طور که توی فکر خودم به زمین و زمان بد و بیراه میگفتم، غورباقه خیلی راحت اسید خودش رو به سمت من نشونه میگیره و میپاشه! تا حالا توی هر دوتا زندگیم اینقدر شوکه نشده بودم! واقعا که عجب احمقی ام! درد و سوزش توی بدنم پخش میشه، ولی ایندفعه خبری از ارتقا هیچ مقاومتی نیست! فکر کنم به ایندازه کافی تخصص جمع نکردم. خیلی خب... دیگه کافیه. اول غورباقه رو توی تار میپیچم تا توانایی حمله دوباره نداشته باشه و بعد درست بالای سرش رو گاز میگیرم... آممم! یادمه که اون غورباقه اولی با ضربه اول نمرد؛ پس فکر کنم این یکی هم چنین مقاومتی رو داشته باشه. بااین همه، غورباقه دست و پا بسته رو یک بار گاز گرفتم. این باید حسابی ضعیفش کرده باشه. سریعا غورباقه رو مثل یک کیسه بلند میکنم و اون رو داخل لونم میبرم؛ بعد خیلی سریع بر میگردم تا خرابی تار ها رو تعمیر کنم... یادم میاد دفعه قبل، به محض تمام شدن شکار، طعمه رو همون جا و همون موقع شروع به خوردن کردم... حالا که فکرش رو میکنم میبینم که کار خیلی اشتباهی کردم چون که خودم رو در حالت کاملا بی دفاعی قرار داده بودم! اگر یک آدم یا یک هیولایی اون موقع بهم حمله میکرد، هیچ تاری برای دفاع از خودم قرار نداده بودم. حالا این دفعه، غورباقه رو با تار هام میبندم، تار های کنده شده رو تعمیر میکنم و بعد برمیگردم و کار اون رو یکسره میکنم. وقتی بر گشتم، دیدم با اینکه حسابی توی تار گیرکرده، غورباقه با تموم توانش داره خودش رو تکون میده! همممم. مثل اینکه یدونه گاز گرفتن، زیاد هم تاثیری نداره... هاامممم... دوباره اون رو گاز میگیرم. اولین بار شکارم رو تا تونستم گاز گرفتم تا کشته شد، اما حالا میدونم تنها کاری که باید بکنم اینکه نیشم رو توی بدن اون فرو ببرم و چند ثانیه نگه دارم. [تخصص به میزان کافی رسید؛ مهارت [نیش سمی_سطح۱] به [نیش سمی_سطح۲] رسید.] آرههه... یکی از مهارت هام رو ارتقا دادم! تا حالا اسم این یکی رو نشنیده بودم!! درست موقعی که مهارتم ارتقا پیدا کرد، غورباقه هم با یک لرزش شدید، به زندگیش پایان داد؛ لرزش اینقدر یکدفعه ای بود که از جام پریدم! آهااان؛ ارتقای این مهارتم به این معنیه که توی تولید سم بیشتر تخصص پیدا کردم! [امتیاز های مهارتی به اندازه کافی رسید؛ عنکبوت تاراکت ضعیف کوچک از لول۱ به لول۲ ارتقا سطح پیدا کرد] «هممم... توی بدنم حس عجیبی دارم! ... صبر کن ببینم؛ چرا پوستم داره کنده میشه؟؟!» چی؟!! یعنی دارم آب میشم؟؟؟!!! [تمامی قدرت های پایه ای افزایش پیدا کرد] [تخصص در مهارت ها افزایش پیدا کرد] [تخصص برای این مهارت های زیر به میزان مورد نیاز رسید:قابلیت [مقاومت در برابر سم_سطح۲] به [سطح۳] و قابلیت [ تار عنکبوت_سطح۲] به [سطح۳] رسید] [امتیازهای مهارتی دریافت شدند] «چ...چییییی» «یه لحظه صبر کن ببینم! چرا تموم این اطلاعات مهم رو هم زمان میگی؟!!» «لطفا، خواهشا یه بار دیگه از اول بگو!» صدای الهی خاموش میمونه و من رو نادیده میگیره... «اووو پسر بیخیال...!!!» باید خونسرد باشم. الان گفت که من ارتقای لول پیدا کردم، مگه نه؟؟! اه... اینقدر حواسم پرت قضیه آب شدنم شد که دقت نکردم اون چی گفت! یک دقیقه صبر کن؛ دلیلی نداره که همیطوری و بی هیچ دلیلی شروع به آب شدن کنم... شاید با ارتقایی که پیدا کردم، بدنم هم خودش رو تازه کرده! دست هام رو که روی بدنم میکشم، پوست قدیمی بدنم رو حس میکنم که هنوز بهم چسبیده. یواش یواش اون رو میکنم. وای؛ توی چندتا از قسمت های بدنم، مثل پوست کمرم حسابی آسیب دیده بودن و من خبر نداشتم! اینجاها قسمت هایی هستن که اسید غورباقه بهش خورده. حالا که حرف آسیب دیدن شد، اون قسمتی از دیدم که تار شده بود، حالا مثل روز اول ترمیم شده. آهااان؛ پس اگر افزایش لول پیدا کنی، تموم آسیب دیدگی هات هم ترمیم میشن!! خیلی عالیه!!! خب پس من صد در صد لول پیدا کردم؛ بدنم هم یجورایی حس سبکی و تازگی پیدا کرده. همه این ماجرا به خاطر اینه که اون غورباقه رو شکست دادم! همین طور که فکر میکنم، شروع به خوردن غورباقه میکنم... خیلی خب، بزار یکی یکی مرور کنیم... فکر کنم اولین چیزی که گفت این بود که من افزایش لول پیدا کردم؛ قضیه آب شدن من هم درست بعد از اون اتفاق افتاد که باعث شد حسابی بترسم! فکر کنم صدای الهی کلی چیزهای دیگه به غیر از اون هم گفت... بزار ببینم... مهارت؟! آره فکر کنم چیز هایی راجب به افزایش مهارت گفته شد...! فکر کنم نه تنها یکی، بلکه دوتا از مهارت هام همزمان ارتقا پیدا کردن!! ولی چرا؟ فکر کنم یک چیز دیگه ای هم قبل از این ارتقا مهارت ها هم بود...! آممم... چیزی درباره «افزایش تخصص در مهارت ها» نگفت؟ چرا خودشه!!! به عبارت دیگه، با افزایش لول، یک سری امتیاز های جدیدی هم به مهارت هام اضافه شدند. پس به خاطر همینه که چندتا از مهارت هام همزمان ارتقا پیدا کردند! مهارت هایی که بالا رفتن، [مقاومت در برابر سم] و... [ تار های عنکبوتی] بودند؛ درسته؟! استفاده از تار یک جور مهارته...! این رو نمیدونستم! حالا اصلا وارد چه سطحی شد؟ پس اگر به تار زدن و استفاده از تار هام ادامه بدم، باید این مهارتم به آسونی افزایش پیدا کنه؛ مگه نه؟! «خب، در هر صورت این اطلاعات به درد بخوریه» و در آخر، یک چیزی درباره امتیاز های مهارتی گفته شد. خب احتمالا اون ها رو با افزایش لول به دست میاری. به طور خلاصه، در صورت لول پیدا کردن، نه تنها به طور کامل سلامتیم بهم برمیگرده، مهارت هام ارتقا پیدا میکنن و امتیاز های مهارتی هم بهم تعلق پیدا میکنه. بعدا چیزهایی که به دست آوردم رو امتحان میکنم. مهم تر از همه این ها، اینه که تخصص هام افزایش پیدا کرده. نمیدونم چه قدر به تخصص هام اضافه شدن، اما میدونم اینقدری بوده که چندتا از مهارت هام باهم افزایش پیدا کنن؛ پس حتما باید خیلی باشه! پس لول پیدا کردن راه خوبی برای بهتر کردن مهارت هاست... مهارت ها... همممم... از اون جایی که مهارت و کسب لقب وجود داره، حدس میزدم که افزایش لول هم وجود داشته باشه. «تا حالا سعی میکردم زیاد بهش فکر نکنم، ولی وای پسر این دنیا واقعا شبیه به یه بازی کامپیوتریه!» میترسیدم که اگر توی فکر این موضوعات برم، دیگه به زنده موندن فکر نمیکنم و به اینجا به چشم یک بازی کامپیوتری نگاه میکنم، ولی دیگه برای این حرف ها دیره، من واقعا از اینجا بودنم هیجان زدم!!! دست خودم نیست، آخه من روح یک گیمر( بازی کن) رو دارم! الان هدفم اینه که این تخم رو بشکنم؛ الان این کار به نظر غیر ممکن میاد؛ این پوسته زیادی محکمه! تار زدن به دور اون هم مثل اینکه بی تاثیر بوده. اما اگه به افزایش مهارت ها و قابلیت هام و بالا بردن لولم ادامه بدم، بالاخره میتونم اون رو بشکنم. «هه هه هه، فقط یکم دیگه صبر کن تخم جان!» «قراره که تو رو باز کنم، حتی اگه این آخرین کاری باشه که توی این دنیا به ثمر میرسونم...!» «بخش 4» «ترک لانه» اگر بخواهم این تخم رو بشکنم و اگر بخواهم زنده بمونم، باید قوی تر بشم. اصلا دلم نمیخواد به دست یک هیولا یا یک انسان یا هر کس و چیز دیگه ای کشته بشم. و از اون جایی که اون دزد تخم درست دم در خونم ظاهر شد، این به اون معنیه که آدم ها تا جایی به این دوری هم پا میزارن. از اون گذشته، هیچ تضمینی نیست که پدر و مادر این تخم همین الان این دور و اطراف به دنبال اون نباشن! توی این مدت، بدن عنکبوتی من فرز تر شده. میتونم تا تقریبا ۳ متر به بالا بپرم و میتونم روی دیوار ها هم راه برم. قبل از اینکه خونم رو بسازم، با هیولاهای دیگه ای برخورد داشتم، ولی اونقدر سریع بودم که بتونم بدون هیچ مشکلی از دستشون فرار کنم. شاید بپرسید: «الان تو خودت یک هیولای قوی نشدی؟» این سوال من هم بود... که مثل اینکه جوابش «نه» هست! چه طور میتونم قوی باشم وقتی که حتی نمیتونم یک تخم رو بشکنم؟! بهترین سلاح های من، تار هام و نیش سمی من هستن؛ با تار هام دشمن ها رو به دام میندازم و با نیشم کارشون رو تموم میکنم. این استراتژی طلایی من هست؛ به بیان دیگه، توی موقعیتی که این استراتژی من جواب نده، شکستم حتمیه!! تارهام و نیشم دو عنصر مهم توی بقای من هستند؛ نه فقط من، بلکه همه عنکبوت ها. با همین ترتیب حملات، غورباقه سوم رو بدون آسیب دیدن، شکست دادم. بعد از اینکه خوردن غورباقه رو تموم کردم، صدای الهی رو توی گوش هام شنیدم: [شرایط برای کسب لقب جدید مهیا شد: لقب [همه چیزخوار] کسب گردید] [مهارت های [مقاومت در برابر سم_سطح۱] و [مقاومت در برابر غذا های گندیده] به سبب کسب لقب جدید به دست آمدند] [امتیازهای قابلیت[مقاومت در برابر سم_سطح۱] به [مقاومت در برابر سم_سطح۳] تعلق گرفت] «ایول! یه لقب جدید به دست آوردم!!!» واقعا که! وقتی تموم تلاشم رو میکنم تا یک لقب به دست بیارم، هیچی به هیچی اما وقتی حتی برای اون تلاش هم نمیکنم، یکی به دست میارم...!!! آهای، تقصیر من نیست که هر غذایی که پیدا میکنم گندیدست!!! اینجا برای خوردن هیچی جز هیولا نیست! فکر کنم غر زدن به صدای الهی کاری رو پیش نمیبره... خب پس قابلیت هایی که به دست آوردم، مقاومت در برابر سم بود و... چیزهای گندیده؟! این چه معنی داره؟ یعنی حالا میتونم چیزهای گندیده رو بخورم؟! این به نوبه خودش اونقدر هام به درد بخور نیست... ولی بهتر از هیچیه! از طرفی هم من همین الانش هم مقاومت دربرابر سم رو دارم... ولی انگار طبق حرف های صدای الهی، امتیاز های تخصصی اون، یک لول به مقاومتم اضافه کرد. «اگر مهارت هام قوی تر بشن، پس من هم قوی تر میشم» البته بالا بردن مقاومت هام کمکی به شکستن این تخم نمیکنه. [مقدار تخصص به حد نصاب رسید؛ مهارت [تار عنکبوت_سطح۵] به [تار عنکبوت_سطح۶] رسید] بعد از یه مدت بازی کر... اِهم، تمرین کردن با تارهام بالاخره افزایش سطح پیدا کردن. از وقتی که فهمیدم تار زدن یک نوع مهارت حساب میشه، همه جور کار هایی با اون ها کردم تا ارتقاشون بدم. افزایش این مهارت باعث میشه تار های لاستیکی قوی تری درست کنم، و شاید در نهایت بتونم با اون ها این تخم رو بشکنم. ولی پسر، کلی طول کشید تا تونستم اون رو یک لول بالاتر ببرم! اما اصلا از تار زدن خسته نمیشم! اگر میخواید بدونید چه قدر با تارهام کار کردم، باید بگم الان داخل کل خونم سفید شده! اگر بخوام خونم رو با شرایط چند روز پیشش مقایسه کنم، باید بگم کلی فرق کرده. تا مدتی، فقط یک ردیف تار توی هر سه ورودی قرار میدادم، ولی بعد به ذهنم رسید که از یک تله میشه به راحتی فرار کرد، پس شروع کردم توی هر راهرو چنین و چند ردیف تار گذاشتن تا اگر مزاحمی وارد شد، کلی زمان ببره تا به مرکز سراهی برسه. حالا با این کارم، خونم امن تر از قبل شده. ولی با این حال، این مقدار کار کافی نبود تا مهارتم رو افزایش بده؛ پس تصمیم گرفتم خونم رو تغییر دکوراسیون بدم! کل دیواره های داخلی رو با تار های ابریشمی پوشوندم و همه رو سفید کردم. البته این دکور یک دکور معمولی نیست... من کاغذ دیواری هارو طوری طراحی کردم که اگر شکاری توی ابتدای راهرو گیر بیوفته، کل این ابریشم ها به دور اون بیچاره پیچیده میشه... حسابی به این تلم افتخار میکنم که البته با کلی آزمون و خطا به نتیجه رسید. دور و بر زمانی که داشتم کاغذ دیواری ها رو نصب میکردم، مهارتم افزایش سطح پیدا کرد. بعد از این کار، برای پروژه بعدیم میخوام چتدتا تار نامرئی داخل خونم کار بزارم. این تارهای نخ مانند هیچ چسبندگی ندارن و اینقدر نازک هستند که با کوچک ترین لمسی، پاره میشن... حتی اگر کسی اون ها رو لمس نکنه، بعد از یک مدتی جریان هوای غار اون ها رو پاره میکنه و خود تار ها خود به خود به کاغذ دیواری میچسبند. با تشکر از مهارت تارهای لول ۵ میتونم این کار رو انجام بدم! میپرسید هدفم چیه؟ آخر سر تمامی این تار ها به من متصله... اگر هر کس یا چیزی باعث پاره شدن اون ها بشه، من متوجه میشم. اینطوری از غافلگیر شدنم جلوگیری میکنم. از اون جایی که داخل خونم نگران چیزی نیستم، برای همین اون ها رو اطراف خونم قرار دادم. تموم این تلاش هام برای اینه که بالاخره بتونم وقتی که خودم درحال گشت زنی و اکتشاف غار هستم، از راه دور تله های اطراف خونه رو کنترل کنم. بعد از اون هم دیگه کاری برای انجام دادن نداشتم، پس همینطوری شروع به روی هم تار زدن دیوار ها کردم تا اینکه بالاخره مهارت رو به سطح۶ رسوندم. به لطف مهارت در این سطح، حالا میتونم تار های ابریشمی با کیفیت درست کنم. برای نمونه چندتا توپ ابریشمی درست کردم و همونجا توی خونه رها کردم. و طبیعتا این همه تار زدن باعث شد گرسنم بشه. که همین هم باعث شد شکار بیچاره بعدیم رو خیلی سریع پیدا کنم و بخورم... تمام هیولاهای این منطقه به نظر سمی میان... برای همینه که نیش من زیاد روی اون ها تاثیر نمیزاره. ولی مهم نیست؛ تا وقتیکه اون ها توی تار من گرفتار هستن، تا دلم بخوادمیتونم بهشون سم تزریق کنم. همین الان دوتا غورباقه شکار کردم؛همون هایی که خیلی خوب باهاشون آشنا ام! یعنی سیاه چاله ها و دخمه ها مکان زندگی غورباقه هاست؟! فعلا چندتایی هیولا شکست دادم ولی هنوز باهیچ انسانی برخورد نداشتم. تا حالا سه تا اِلوری رَندانِل از سه نژاد مختلف شکار کردم: پِکاتوت، بَسَلیسک و فینجیکوت. اِلوری رَندانِل، هیولاهایی دایناسور مانند هستن. سه تا از اون ها هم زمان بهم حمله کردن که حسابی من رو ترسوند! ولی هر سه اون ها توی تار هام گیر افتادن؛ کشتنشون خیلی طول نکشید... اِلوری پِکاتوت، هیولای واقعا عجیب و قریبی بود! با بدنی به شکل پنگوئن، منقار پلیکان و دست های میمون! اِلوری فینجیکوت هم یک هولای شبیه به زنبور بود با بدنی فوق العاده عظیم الجثه؛ اونقدر بزرگ که کل ورودی تونل رو می گرفت! فقط به خاطر اینکه تار هام لول بالایی داشتن تونستم اون رو گیر بندازم. مشکل ترین اون ها، اِلوری بَسَلیسک بود. شاید توی بازی های کامپیوتری دیده باشید که بَسَلیسک ها موجوداتی هستن که با چشماشون میتونن هر چیزی رو تبدیل به سنگ کنن. به محض اینکه چشماش رو به سمتم گرفت، پاهای جلوییم تبدیل به سنگ شدند!! اونقدر جا خوردم که سریعا عقب نشینی کردم و به پشت تخم پناه بردم. همین طور که پشت سر تخم بودم، متوجه شدم که تار هایی که به دور اون زده بودم، تبدیل به سنگ شدن و روی زمین ریختن! همون موقع یک فکری به ذهنم رسید؛ اگه نگاه اون هر چیزی رو تبدیل به سنگ میکنه و از بین میبره، پس شاید بتونه پوست این تخم رو هم برای من بشکنه! با همین فکر، مدتی پشت تخم مخفی شدم و گزاشتم اون از قدرتش روی تخم استقاده کنه. اما هیچ تغییری در تخم رخ نداد... هیولا اون قدر خودش رو با حمله به تخم خسته کرد که تونستم با یک حمله کارش رو تموم کنم. جدا این دیگه چه جور تخمیه!! بعد از اون ماجرا، مجبور بودم با دو پای سنگ شده سر کنم، تا اینکه دوباره لول پیدا کردم و دوباره پوستم آب شد...! بعد از اون حملات، قابلیت [مقاومت در برابر سنگ شدن_سطح1] رو به دست آوردم؛ پس روی هم رفته ارزشش رو داشت! اما این برخوردم با اون هیولا به خطرناکی اولین برخوردم با غورباقه بود. اووو راستی؛ حالا که صحبتش شد، من لول پیدا کردم، اون هم سه بار! من الان لول 5 هستم!!! تا اون جایی که میدونم، من این مهارت ها رو دارم: [نیش های سمی_سطح4]، [تارهای عنکبوتی_سطح6]، [ارزیابی محیط_سطح2]، [تابو_سطح1]، [جادوی کافر_سطح1]، [مقاومت در برابر سم_سطح5]، [مقاومت در برابر اسید_سطح2]، [مقاومت در برابر غذای گندیده_سطح1]، [مقاومت در برابر سنگ شدن_سطح1]. من سه لول بالا رفتم اما تغییر چندانی توی مهارت هام حس نمیکنم. مثل اینکه امتیازهای تخصصی که با هر افزایش لول بهم تعلق میگیره چندان هم زیاد نیست...! علاوه بر اون، به نظر نمیاد امتیاز های مهارتی آنچنان زیادی هم به دست آورده باشم. من کلی هیجان زده شدم وقتیکه صدای الهی بهم خبر داد که امتیاز های مهارتی جدید به دست آوردم؛ ولی اصلا نمیدونم چه طور اون ها رو خرج کنم تا مهارت های جدیدی رو به دست بیارم... همش کلی مهارت های احتمالی رو تصور میکنم که ممکنه چه قدرت هایی رو بهم بدن، اما اصلا نمیدونم چه طور میتونم اون ها رو به دست بیارم. وقتی به مهارت هایی فکر میکنم که اصلا وجود ندارن، صدای الهی هیچی نمیگه... اما وقتی به مهارتی فکر میکنم که ممکنه توی این دنیا وجود داشته باشه، صدای الهی به صدا در میاد و میگه: [برای این مهارت، امتیاز ها ناکافی اند] مثل اینکه قوانین و مقررات راجب به دست آوردن مهارت ها رو دست کم گرفته بودم. یک روز دیگه هم میگزره... آآآآه... چه قدر خونم رو دوست دارم...!!! چی؟؟ میپرسید تخم چی شد؟؟! اصلا نمیدونم راجب به چی حرف میزنید...!! تنها چیزی که همیشه جلوی چشمامه، یک توپ سفید ابریشمیه! :) غذا هام خودشون به پیشم میاند بدون اینکه من تلاشی برای پیدا کردنشون کنم. خونم هم کاملا امن شده؛ میتونم تا دلم بخواداینجا چرت بزنم اون هم وقتی که دقیقا وسط یک سیاه چاله خطرناک هستم! کف خونم رو هم که قبلا یک سنگ سفت بود رو با یک فرش ابریشمی گرم و نرم عوض کردم. روز هام رو بدون سختی و با تار زدن های مداوم سپری میکنم... اینه زندگی!!!!!!! حالا که بهش فکرمیکنم، توی زندگی قبلیم همیشه به تکاپو بودم. قبلا متوجهش نبودم ولی حالا که بهش فکر میکنم، چطور میتونستم فقط چهار ساعت در روز خواب داشته باشم؟!!! قبلا روتین زندگیم این بود که صبح زود بیدار میشدم و به مدرسه میرفتم، به خونه برمیگشتم و اونقدر بازی ویدئویی بازی میکردم تا اینکه از حال برم. بله؛ دقیقا همینطور زندگی میکردم. بازی کردن اون بازی آنلاین خیلی جالب و سرگرم کننده بود، ولی واقعا چرا اینقدر خودم رو وقف اون میکردم؟ به غیر از اینکه جزو نفرات اول بازی بودم و یکسری بیننده هم داشتم، ولی هیچ دلیلی نداشت که اینقدر برای بازی به خودم فشار بیارم. من! برای سرگرمی دیگران تلاش کنم!!... واقعا که حرف خنده داریه...! من فقط به خودم اهمیت میدم؛ نظر دیگران چه اهمیتی داره...؟! حداقل این چیزیه که تا حالا به خودم میگفتم... اما از وقتی که این زندگی جدید رو شروع کردم، متوجه شدم که شاید یکم تحت تاثیر حرف های دیگران بودم؛ اما حالا، حالا که دیگه شونه هام خالی از مسئولیته، دیگه میتونم یک نفس راحت بکشم! حالا دیگه میتونم هر کاری که بخوام رو انجام بدم! اولش نگران بودم که از بیکاری، حسابی حوصلم سر بره؛ از اینکه ممکنه کار زیادی برای انجام دادن داشته باشم... ولی مثل اینکه اشتباه میکردم! صد البته حالا که اینترنت نیست، کلی وقت آزاد دارم. اونقدرا هم بد نیست!! البته شاید توی شرایط فعلیم، استانداردهای یک زندگی شاد یکم پایین اومده باشه؛ ولی راستش رو بخواید، تا وقتی که زنده ام از شرایطم راضیم! با شرایط الانم، این آب و غذای تضمین شده و این سقف بالای سرم تنها چیزیه که خوشحالم میکنه... موقعیت الانم اینقدر مساعده که فکر کنم بقیه زندگیم رو همینجا سپری کنم. اگرچه نمیدونم عنکبوت های هیولایی چقدر زندگی میکنن! با اینکه تصور یک زندگی راحت توی این خونه عنکبوتیم خیلی خوب و لذت بخشه، ولی مطمئنم که روزی میاد که باید خونم رو ترک کنم. یک موقعیت پیش بینی نشده، تغییر محیط، اومدن یک رقیب جدید که به راحتی میتونه از تارهام رد بشه... آدمای دیگه مثل اون تخم دزد، یک هیولای قدرتمند یا یه همچین چیزی...! نمیدونم کی، ولی میدونم که زمانش میرسه. همه چیز، دیر یا زود تغییر میکنه... برای همین بهتره همیشه آماده چنین روزی باشم. «درسته که همچین حرفی رو زدم، ولی الان زیادی زوده...!!!!!!!» میپرسید چرا یکدفعه ای شوکه شدم؟ از یکی از ورودی های خونم داره دود بلند میشه!!! تازه داشت خوابم میبرد که این اتفاق افتاد. خیلی آروم آروم، خونه ای که با این همه زحمت درست کردم داره توی دریای از آتش غرق میشه! و الان متوجه شدم که اون تارهای نامرئیم که به عنوان دزدگیر استفاده میکردم،در برایر آتش فوق العاده ضعیف هستن! ولی اصلا این آتش از کدوم قسمت میاد؟! خیلی زود جوابم رو میگیرم... جلوی ورودی تونل، یک مرد، مشعل به دست درحال آتش زدن تارهاست. چهره اون شبیه اون تخم دزد نیست... توی این دود به درستی نمیتونم ببینم، ولی فکر کنم پشت سر اون، هفت یا هشت نفر دیگه ایستادن. این آتش اصلا اتفاقی نیست.... اون ها ماموریت دارن که تونل رو پاک سازی کنن. نمیدونم اون ها دنبال از بین بردن من و خونم هستند یا دنبال پس گرفتن تخم باارزششون!!؟ خوشبختانه، آتش هنوز به داخل خونم نرسیده. اگر همین الان دست بجونبونم، میتونم از خروجی اضطراری که درست کردم فرار کنم... برای آخرین بار به داخل خونه ابریشمیم نگاه میکنم. از زمان تجدید زندگیم، بیشتر وقتم رو اینجا میگذروندم. برای این خونه خیلی زحمت کشیدم. بیشتر کشفیاتم رو هم اینجا به دست آوردم... تموم اون شادی ها، غم ها... اینجا همیشه من رو امن نگه میداشت. فکر کنم به اینجا بیشتر از اتاقم توی زندگی قبلیم وابسته شدم! مثل اینکه زمان های مهمی رو اینجا بود. شروع به دویدن و دور شدن از آتش میکنم. لانه اسرار آمیز عنکبوت با هر زبانه آتش، فرو میریزه. وقتی از اینجا بیرون برم، دیگه نمیتونم برگردم. وقتی که از اینجا برم، هیچ جایی برای من امن نخواهد بود. با این حال بدون هیچ تردیدی به حرکت ادامه میدم. یک حس قدرتمندی من رو وادار میکنه که به پشت سرم نگاه کنم، ولی مقاومت میکنم. حالا به تنها چیزی که فکر میکنم، اینکه تا میتونم از اینجا دور بشم. و اینطور شد که برای همیشه از لانه ام رانده شدم. توی حاشیه بهتون بگم، اون ماجراجوهایی که خونم رو آتیش زدن، بیشتر گوله و توپ های ابریشمی که درست کرده بودم رو پیدا کردم. مثل اینکه آتش به قسمت های داخلی خونم نرسیده بود. شنیدم لباس هایی که با تارهای من درست میشه، حسابی گرون قیمتن! میگن که پادشاهی از یک سرزمین تمام اون هارو خریده و درحال جست و جو و اکتشاف هستن تا ببینند چطور میتونند همچین نخی رو تولید کنن! درباره اون تخم هم انگار ماجراجو ها با موفقیت اون رو پس گرفتند و اون تخم با خیال راحت توی یک کاخ سلطنتی، باز شده... تمام این حرف هایی که دارم میگم رو خیلی وقت بعد به گوشم رسید... و وقتی هم که ماجرا ها رو شنیدم، اولین واکنش من این بود: شانس آوردم که اون تخم رو باز نکردم...!!!
کتابهای تصادفی


