فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

من یه عنکبوتم، خب که چی؟!

قسمت: 3

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات
«فصل 3» «جوجه کوچولو»   من و سو با تعجب به اون نگاه میکنیم. درست روبه روی ما یک تخم عظیم الجثه قرار داره. تقریبا یک متری ارتفاع داره! یادم میاد که توی دنیای قبلی، بزرگ ترین تخم، تخم شترمرغ بود؛ ولی این یکی حسابی بزرگتر از اونه!!! همه این ها به خاطر اینه که توی این تخم، یک هیولا قرار داره. بر خلاف بازی های ویدئویی، هیولاهای این دنیا همینجوری توی هوا ظاهر نمیشن... اون ها هم مثل بقیه موجودات، تولید مثل میکنن. این تخم هم بچه یک پدر و مادر هیولاست! همون گفته شده که این تخم از سرزمینی به اسم هزارتوی بزرگ اِلروئی اومده و اینکه اون یک هدیه به مناسبت مراسم تعیین سطحمونه... تخم یک هیولا به نظر یک هدیه خطرناک به حساب میاد، اما طبق شواهد، اگر یک هیولا از زمان تولد توسط یک انسان بزرگ بشه، در نهایت به انسان وابسته و به اون خدمت میکنه. و این هیولای به خصوص هر لحظه ممکنه که از تخم بیرون بیاد... «تو میتونی!!» سو زیر لب به اون انگیزه میداد. از وقتی که چندتا ترک روی سطح تخم بوجود اومده، موجود بیچاره داخلش با تمام قدرت سعی میکنه اون رو بشکنه. اولین ترک ها و شکستگی ها چند روز پیش دیده شدن؛ پس موجود بیچاره واقعا باید در فشار و تکاپوی زیادی باشه! تا به الآن، ترک ها تموم سطح تخم رو پوشوندن. تخم به نظر میاد هر لحظه ممکنه از هم بپاشه. من و سو تمام مدت نفس هامون رو نگه داشته بودیم. خیلی دوست داشتم به اون بچه بیچاره کمک کنم از تخم بیرون بیاد، ولی آنا با من مخالفت کرد. طبق گفته اون، بچه هیولا باید خودش بدون هیچ کمکی از پس این کار بر بیاد وگرنه به موجود قوی و سالمی تبدیل نمیشه! «نگاه کنید!!» قسمتی از تخم شکسته شد و یک چیزی مثل پنجه از اون بیرون اومد! پنجه با تمام توان سعی در شکستن بقیه دیواره های تخم رو داشت. سپس ناگهان، از داخل تخم هیولایی مارمولک مانند با پولک هایی به سیاهی جوهر بیرون اومد. برای یک لحظه باهم چشم تو چشم شدیم؛ چشمای اون به نظر من لبریز از شادی و رضایت بود. «اون... اصلا چهره بامزه ای نداره!!!» با شنیدن حرف سو، دهان بچه هیولا باز موند؛ انگار که از حرفهای سو ناراحت شده! یعنی اون حرف های آدم ها رو متوجه میشه؟ «واقعا اینطور فکر میکنی؟ به نظر من که به نوبه خودش خیلی هم بامزست!» توی دنیای قبلی، کلی اختلاف نظر بین خزنده دوست ها و اون هایی که ازشون متنفر بودن وجود داشت. با گذشت زمان، من سعی کردم بیشتر دوستشون داشته باشم تا اینکه ازشون بدم بیاد. وقتی بچه بودم عاشق اینجور مارمولک بودم... یا بهتره بگم اژدها!! آنا بعد از بررسی اژدها گفت: «تبریک میگم، ایشون یک بچه اژدهای زمینی سالم و سلامت هستن!!» آنا یک اِلف دورگست؛ برای همین سن اون خیلی بیشتر از اونیه که نشون میده و در نتیجه اون اطلاعات خیلی زیادی درباره موجودات این دنیا داره. طبق حرف های اون، این اژدها یک اژدهای زمینیه. یک اژدها! به زبان آوردن اسمش کافیه تا من رو به وجد بیاره!! تا اونجایی که من شنیدم، حتی اژدهاهای زمینی بالغ هم نمیتونن پرواز کنن، ولی هرچی که باشه یک اژدها یک اژدها هستش! این هیولا کوچولو قراره یک روزی به یک اژدهای بزرگ و قدرتمند تبدیل بشه... از همین الان خودم رو سوار بر یک اژدهای بالغ تصور میکنم... باید خیلی باحال باشه!! مثل اینکه اگر یک اژدها به اندازه کافی بزرگ بشه و به لول خاصی برسه، به یک ناگا تبدیل میشه. یعنی من میتونم اون رو تا به اندازه ناگا بزرگ کنم؟فکر نکنم. «اگر اون رو نمیخوای، خوشحال میشم اون رو خودم بزرگ کنم... ایرادی که نداره؟» «هرچی تو بگی برادر عزیزم.» آه، خدا رو شکر! پیش خودم گفتم الانه که کلی سر سرپرستی بچه اژدها باهم دعوا کنیم! ولی انگار به خیر گذشت! بهتره که به روش نیارم...! بچه اژدها رو توی بغلم میگیرم؛ توی دست هام خیلی آروم و مطیعه... وقتی سرش رو نوازش میکنم، با ناز خودش رو به من میماله. «باید یک اسم براش انتخاب کنیم» «یک لحظه اجازه بدید...» آنا برای چند لحظه بچه اژدها رو از من گرفت و شروع به لمس کردن نیم تنه اون کرد؛ بچه اژدها از روی غریزه برای حفاظت از خودش، بدنش رو به سمت داخل جمع میکنه، ولی آنا اونقدر محکم نگهش داشته که نمی تونه خودش رو کامل بپوشونه. «اون یه دختره.» وقتی آنا به یقین رسید، اون رو بهم برگردوند. وقتی اون رو دوباره توی دست هام گرفتم، یک چهره ناراحت و ناراضی روی صورتش بود. «یه دختر خانم، آره؟! چه اسمی باید روی تو بذارم...؟!» اگر اون یک پسر بچه بود، مطمعنا یه اسم خفن و باحال روی اون میزاشتم ، ولی یک دختر باید یک اسم قشنگ داشته باشه. «آهان فهمیدم!» توی ذهنم چندتایی اسم رو بررسی کردم و بلاخره آخری رو انتخاب کردم. «اسمت رو میزارم «فِی رون» یا فِی برای اختصار.» این اسم یک منطقه بزرگ توی بازی ویدئویی بود که قبلا بازی میکردم. اون منطقه یک بیابان پهناور بود که انگار تا بینهایت ادامه داره؛ وسط اون بیابون یک اژدها به عنوان غول مرحله آخر اون منطقه بود که اگر اون رو شکست میدادی میتونستی قفل یک منطقه سرسبز رو باز کنی... اون منطقه سرسبز، زیبا ترین منطقه بازی مخصوصا توی شب بود که همه بازی کن ها اونجا از کاراکتر هاشون عکس و اسکرین شات میگرفتن. اونجا مثل یک بهشت وسط ناکجا آباد بود. پولک های سیاه اون من رو به یاد شب های اونجا می اندازه، برای همین این اسم به نظرم مستحق یک اژدهای زمینیه. «از آشنایی با شما خوشبختم فِی!» فِی در پاسخ به حرف من، با صدایی نازک کو کو میکنه. «بخش پنجم» «اولین نبرد» پاهام دارن سنگین میشن. قسمتی از خستگیم به خاطر اینکه خیلی وقته دارم میدوم، اما توی شوک بودنم علت اصلیه! من خونه عزیزم رو از دست دادم. مردنم و تناسخم به یک عنکبوت هیولا و خوردن غذاهای بدمزه اون هم هر روز، یک ذره هم روی دل سنگم رو آشفته نکرد؛ ولی با از دست دادن خونم، یک سوراخ بزرگ توی قلبم درست شده. آآآ... میدونستم دیر یا زود مجبور میشم خونم رو ترک کنم، ولی حالا که این اتفاق افتاده باعث شده توی شوک شدیدی برم!! همش فکر میکردم وقت بیشتری دارم؛ همین باعث شد همه چیز بدتر از اونی که باید بشه... ای کاش حداقل تا وقتی که به لول 10 میرسیدم خونم سرجاش میبود! «بسههههههههه دیگههههههه...!!!» این همه ناله و زاری کافیه؛ دیگه باید فراموشش کنم. اول از همه باید برای قدم بعدیم تصمیم بگیرم: 1_میتونم یک خونه جدید در یک منطقه جدید بسازم. 2_بدون هیچ هدف و مقصدی توی این دخمه بگردم. 3_خروجی دخمه رو پیدا کنم. این همه چیزیه که به ذهنم میاد. از لحاظ ایمن بودن، گزینه اول به نظرم بهترین گزینست، ولی یک حسی بهم میگه باید این فکر رو از سرم دور کنم. داشتن یک خونه، علاوه بر اینکه من رو در امنیت نگه میداره و آب و غذای من رو تامین میکنه، اصلا نیازی نیست از سرجام هیچ تکونی بخورم! تا دلتون بخواد میتونم دلیل بیارم که چرا این گزینه بهترین انتخابه. با این حال، اگر همینطور به خوردن و خوابیدن ادامه بدم، به یک سبد گنده گوشتی بیچاره تبدیل میشم!!! هم از لحاظ بدنی و هم از لحاظ ذهنی... اگر به این طرز شکار ادامه بدم، شکاری که از طریق خونم به آسونی به دست میاد، اون موقع است که دیگ هیچ قابلیت در شرایط بهرانی نخواهم داشت. شرایط الانم یک مثال واضحه...!!! با قابلیت هایی که الان در اختیارم هست، اگر یک دشمن یا هیولایی بتونه از تارهای خونم رد بشه، اون موقع تنها کاری که میتونم بکنم فرار کردنه. تا وقتی که اینقدر از از بین رفتن خونم ناراحت میشم، این گزینه، گزینه خوبی نیست! همین الانش هم حس میکنم خاکستر های خونم توی دلم میخواد زبانه بکشه...! دیگه نه! دیگه اصلا و ابدا نمیزارم چنین کاری با من بی جواب بمونه. خیلی خیلی عصبانیم. دلم به این خاطر شکسته که خونم جلوی چشمام سوزانده شد و من هیچ کاری از دستم برنمیومد. چیزی که داره دیوونم میکنه اینکه یک چیزی درونم بهم گفت از غریزم پیروی و پا به فرار بزارم. اون موقع تنها چیزی که فکر میکردم این بود که همه چیز رو رها کنم و فقط پا فرار بگزارم. ولی حالا که به حرف غریزم گوش دادم چی گیرم اومد؟ هیچی به غیر از این حس افتضاح شرمساری! آخر چطور تونستم اینطوری پا به فرار بزارم؟! اصلا نمیتونم با این فکر زندگی کنم! چیزی که داره از درون من رو میخوره، اینکه نه فقط خونم از دست رفت، بلکه اونجا جایی خیلی مهم برای من بود... شاید به نظر کلیشه ای بیاد، ولی اونجا جایی بود که بهش تعلق داشتم. توی زندگی قبلیم چنین جایی رو نداشتم؛ جایی که بهم حس تعلق بده. خانوادم برای من مثل یک جوک بی مزه بودن و مدرسه هم جایی برای من نبود؛ با اینکه عاشق بازی های ویدئویی بودم، ولی در آخر اون فقط یک بازی توی دنیای خیالی بود. در واقعیت من انگار وجود خارجی نداشتم. تنها چیزی که بهم انگیزه میداد این بود که «باید قوی باشم...» حداقل این چیزی بود که به خودم میگفتم. من خانه عنکبوتیم رو خودم و برای خودم درست کرده بودم. جایی که در اون نیازی نباشه به ناامنی ها و چیزهای مثل اون فکر کنم. حالا اون از من گرفته شده، مثل این میمونه که قسمتی از من گرفته شده... اگر الان پا پس بکشم دیگه نمیتونم غرورم رو پس بگیرم... «از زنده بودنم خوشحالم؟!» «ها، این حرف ها، حرف های یه دختر احمق صلح طلب ژاپنیه، نه من...!!!» اگر قرار باشه بدون غرور و شرف زندگی کنم، پس همون بهتر که بمیرم! الان دارم به این حرف پی میبرم. خونم از دست رفته، غرورم جریحه دار شده. باید بتونم قوی و قدرتمند باشم تا دیگه هیچ وقت اینطوری خودم رو سر افکنده نکنم. و اگر بخوام اینکار رو انجام بدم، نباید خونه ای داشته باشم که به راحتی و آسایش بتونم شکار کنم‌. باید بتونم از طریق مبارزه های واقعی مهارت کسب کنم! این به این معنیه که یا باید همینطور سرگردون توی این دخمه بگردم یا اینکه با هدف پیدا کردن راه خروج به راهم ادامه بدم. البته راستش رو بخواید بین این دو گزینه تفاوت چندانی هم نیست! آخه هیچ ایده ای ندارم که خروجی کجا ممکنه باشه! پس با سردرگمی دنبال خروجی گشتن تنها گزینه منه... با اینکه توی این دخمه به دنیا اومدم و توش زندگی کردم، ولی اصلا درباره اون هیچ اطلاعاتی ندارم! حتی اسم اون رو هم نمیدونم!! اصلا نمیدونم اینجا چه قدر بزرگه یا اصلا درجه سختی این منطقه چقدره! اصلا یک ایده کلی از زیر و بم اینجا ندارم!!! خلاصه اینکه من سرم زیر برفه. هممم... اولین باری نیست که به خاطر نداشتن اطلاعات اینطوری ترس برم میداره... آهان، یادم اومد! اصلا همین بی اطلاع بودنم باعث شد مهارت [ارزیابی محیط] رو به دست بیارم...! کلا فراموشش کرده بودم! توی خونم دیگه نمیتونستم اون رو افزایش سطح بدم، ولیحالا، حالا که توی این محیط جدید هستم شانس افزایش سطح اون رو دارم! از اونجایی که الان داشتن این مهارت خیلی به درد میخوره، تصمیم گرفتم شروع کنم به ارزیابی اجسام و محیط اطرافم. خیلی خب، برو که رفتیم... [دیوار هزارتو]،[کف هزارتو]، [ سقف هزارتو] خب، طبق معمول اطلاعات به دردنخور...! با هر قدمی که برمیدارم، چیز های بیشتری رو ارزیابی میکنم، پس باید تخصصم توی این مهارت هر لحظه بیشتر و بیشتر بشه. آخخ، ورود این همه اطلاعات هم زمان به مغزم یه جورایی اذیت کنندست... فکر کنم باید تا یک مدتی این درد رو تحمل کنم تا بالاخره بهش عادت کنم. [تخصص به میزان مورد نیاز رسید؛ مهارت [ ارزیابی محیط_سطح2] به [ ارزیابی محیط_سطح3] رسید.] و به همین زودی تونستم سطح این مهارت رو یک لول بالا ببرم. راستش رو بخواید اونقدرها هم وقتم رو نگرفت! پس اگر از خونه بیرون میومدم، میتونستم مهارت هام رو به این راحتی افزایش بدم... نمیدونم چی بگم! خب، حداقل خبر خوب اینکه سطح مهارت بالا رفت! برای همین اصلا وقت رو تلف نمیکنم و سریع خودم رو ارزیابی میکنم تا ببینم تو این سطح از این مهارت چه جزئیات جدیدی رو میتونه به نمایش بگزاره: [تاراتکت کوچک ضعیف لول 5 بی نام] خیلی خوبه... الان میتونم لولم رو ببینم... هییی... با اینکه تغییر آنچنانی نیست ولی با اینحال خوبه. ولی جدا لول این مهارت باید چقدر باشه تا بالاخره به درد بخوره؟!! خیلی دوست دارم بدونم نژاد من در مقایسه با بقیه هیولاهای اینجا چقدر قوی هست؟ یعنی این « تراتکت ضعیف کوچک» رو چطور میشه با بقیه مقایسه کرد؟ به محض اینه این فکر از ذهنم خطور کرد، یک پاسخ غیر منتظره به دستم رسید: [تاراتکت های کوچک ضعیف: فرزندان جوان تاراتکت های پست فطرت] یه لحظه صبر کن ببینم، الان من اسم نژادم رو ارزیابی اطلاعات کردم؟!! مثل اینکه یه چیز جدید درباره این مهارت کشف کردم! از اونجایی که کاراگاه درونم فعال شده، یک بار دیگه روی اسم نژادم تمرکز میکنم: [تاراتکت: نژادی از عنکبوت های هیولایی] کار کرد!! خیلی باحاله مگه نه؟!! این یعنی اینکه اگر چیزی رو ارزیابی کنی و توی اطلاعات ارزیابیت کلمه ای باشه که چیزی دربارش نمیدونی، میتونی روی اون کلمه تمرکز کنی و از جزئیاتش مطلع بشی... ولی با این همه هنوز هم توضیحاتش خیلی مختصره ولی مطمعنم اگر به ارتقای سطح اون ادامه بدم، خیلی زود یک مهارت کمیاب و عالی خواهم داشت. حالا میتونم یک زنجیره ای از اطلاعات رو فقط با ارزیابی کلمه به کلمه به دست بیارم! «وای، ببخشید که قبلا به درد نخور صدات کردم آقای «ارزیابی اطلاعات»؛ مطمئن باش از حالا به بعد همش سعی میکنم سطح تو رو بالا ببرم» برای یک مدتی توی هزارتو میچرخم؛ شاید بتونم یک دشمن مناسب برای مبارزه پیدا کنم. پیدا کردم!! [غورباقه اِلروئی_سطح3] یکم پایین تر از ورودی تونل، در انتظار این دشمن قسم خورده، مخفی میشم. از اونجایی که هنوز از دید اون مخفی ام، سعی میکنم اطلاعات بیشتری از اون رو ارزیابی کنم: [غورباقه اِلروئی: نژادی از غورباقه هیولایی که در هزارتوی بزرگ اِلروئی زندگی میکند] یه لحظه صبر کن ببینم؛ یک کلمه فوق العاده مهم توی این جمله هست: [هزارتوی بزرگ اِلروئی: بزرگترین هزارتوی دنیا که تونل های زیرزمینی دو قاره دازرودیا و کاسانگارا را به یکدیگر متصل میکند.] اصلا انتظارش رو نداشتم توی چنین جایی سر در بیارم...! پس این دخمه ای که توش گیر افتادم، هزارتوی بزرگ اِلروئی نام داره. در مورد کلمه اِلروئی کنجکاو بودم چون هر هیولایی رو که اسمش رو بررسی میکردم این پسوند رو داشته، ولی نمیدونستم این اسم، اسم این دخمه باشه! خب، پس اینجا بزرگترین هزارتوی دنیا هستش؛ پس باید حسابی بزرگ باشه! منظورش از اینکه اینجا دو قاره رو بهم وصل میکنه چیه؟ یعنی بالای سر من اقیانوس قرار داره؟! واااای، پس اینجا جدا خیلی بزرگه!!! حالا که داریم اطلاعات رو بررسی میکنیم، بزارید اسم دو قاره رو هم بررسی کنیم! : [دازرودیا: قاره ای که ملیت های گوناگونی از انسان ها در اون ساکن اند] [کاسانگارا: بزرگترین قاره دنیا] هممم؛ از اونجایی که دارم به دنبال راه خروج از اینجا میگردم، بهتره از دازرودیا که کلی آدم رو داره، دوری کنم؛ ولی احتمال داره با خروجم از هزارتو، از اونجا سر در بیارم... اینقدر درگیر بررسی اطلاعات بودم که وجود غورباقه رو فراموش کردم. فعلا اون پشتش به من هست پس من توی دید اون نیستم. شاید بهتر باشه یک حمله غیر منتظره به اون بکنم! نه... دیگه خیلی دیره... اون منو دید!! هیسسسسسس! شاید با صدا این بتونم بترسونمش! اِسپلَش... ها؟؟! نه مثل اینکه کارساز نبود... "«تو قرار بود بترسی نه اینکه بهم سم پرتاب کنی! شانس اوردی بهم نخورد...!» اِسپلَش، اِسپلَش، اِسپلَش. «چیییییی... از کی تا حالا میتونی پشت سرهم سم پرتاب کنی؟؟!!!» یه لحظه صبر کن ببینم؛ یک لحظه فکر کردم همشون رو جاخالی دادم! ای بابا!!! با اینکه مقاومت در برابر اسید دارم، ولی باز هم میسوزونه! بس کن دیگه...! مثل اینکه این غورباقه ها وقتی توی تار من گیر نیوفتادن، خیلی ورجه وورجه میکنن. اِسپلَش، اِسپلَش، اِسپلَش. بس دیگه! دوباره یه مقداری بهم خورد. لعنتی، اگه اینجوری ادامه بدم کارم ساختس! وقت استفاده از حمله مخصوصمه... اِسپلَش، اِسپلَش، اِسپلَش. هاهااا، فکر کردی میتونی با یک الگوی تکراری به حمله ادامه بدی!بچه جون معلومه که فقط میتونی سه تا توب سمی پشت سر هم پرتاب کنی؛ قدرت مشاهده یک گیمر رو که اسمش اسکاندا بوده رو دست کم گرفتی!! من دیگه از تموم حملاتت جاخالی میدم! با چنگال هایی آماده، به سمت اون حمله ور میشم. ای بابا، همون طور که فکر میکردم جاخالی داد... صبر کن ببینم، اون میخواد با زبونش بهم حمله کنه...! شپلق!! «آآآآآآآآآیییییی...!!!!!!!» انگار زبونش هم اسید داره، چون اونجایی که من رو باهاش زد داره میسوزه! ای وای، به نظر یک زخم جدی میاد. اگر این بازی ویدئویی بود، جونم رو الان با رنگ قرمز نشون میداد. اگر یکبار دیگه ضربه بخورم توی دردسر میوفتم. خوشبختانه کار به اونجا نمیکشه، چون همین الانش برنده مشخص شده! چون تارم درست اونجایه که غورباقه موقع جاخالی دادنش روی اون پرید. کلک ساده ای بود؛ موقعی که اون مشغول پرتاب سم بود، من مشغول پوشوندن کف تونل با تارهام بودم. مثل اینکه پوشوندن کف زمین برای من به یک عادت تبدیل شده. تنها چیز جدیدی که به تارم اضافه کردم، اینکه اون رو چسبناک تر کردم. برای اینکه نقشم عملی میشد باید یه جوری اون رو توی تارم میکشوندم؛ برای همین به طور مستقیم و واضح با نیشم بهش حمله کردم... تنها چیزی که توی معادلاتم بررسی نکردم، این بود که غورباقه با زبونش بهم حمله کنه. ولی دیگه مهم نیست چون اون دیگه توی چنگمه. همینطور که جاخالی میدم، تارهای بیشتری دور اون میپیچونم. آخر سر هم نیش سمیم رو با تمام قدرت توی بدن دست و پا بسته اون فرو میبرم. به محض ورود زهرم به بدن اون، آخرین نفسش رو بیرون میده... [تخصص به میزان مورد نیاز رسید: قابلیت [ مقاومت در برابر اسید_سطح2] به [مقاومت در برابر اسید_سطح3] رسید.] حالا دیگه باید جنگ بعدیم با غوریاقه دیگه راحت تر بشه. راستش رو بخواید، اگر مقاومت در برابر اسید رو نداشتم، مطمعنا از این جراحات جون سالم به در نمیبردم. زنده موندم و پیروز شدم، ولی الان بدنم وضعیت چندان خوبی نداره. دو تا حمله اسیدی و یک ضربه با زبان کافی بود تا من رو در سرحد مرگ برسونه. مخصوصا حمله با زبونش خیلی بهم آسیب زده؛ اسید زبونش اونجایی که لمس کرده رو یک فرو رفتگی درست کرده و ضربه زبونش چندتا از پاهام رو شکسته... نمیتونم این بهونه رو بیارم که آمادگی نداشتم. توی فکرم بود که اگر یک عنکبوت مستقیما با یک هیولای دیگه بدون اینکه از تارهاش استفاده کنه بجنگه، شانس پیروزیش خیلی کمه. ولی یکجایی توی ذهنم اون اعتماد به نفس کاذب من رو وادار به اینکار کرد. راستش رو بخواید، این جنگ خیلی سخت تر از اونی بود که فکرش رو میکردم. این اولین جنگ واقعیم بود که تونستم توی اون به سختی پیروز بشم. به هر حال، با این جراحات جدیم دیگه نمیتونم به درستی حرکت کنم. مجبورم یک خونه ساده اینجا بسازم و به ترمیم زخم هام مشغول شم. منظورم از خونه ساده، یک لانه ابتدایی هستش. فعلا جنازه غورباقه رو کنار میزارم و به پیچیدن تار مشغول میشم. آخخخ... هرچی بیشتر تکون میخورم، یک موج جدیدی از درد رو تجربه میکنم. [تخصص به حد نصاب رسید: قابلیت [ مقاومت در برابر درد_سطح1] کسب شد.] یک قابلیت جدید؟! مثل اینکه درد بدنم یکم کمتر شد! ولی هنوز هم بدنم حسابی درد داره!! به هر حال، داشتن این قابلیت، خوبه! تا وقتی که زنده بمونم، امتیاز های مهارتیم هم خود به خود زیاد میشن که این خودش کمک بزرگیه. ووووه، بالاخره لونه ابتداییم کامل شد؛ حالا میتونم یکم استراحت کنم. اگر الان سر و کله یک هیولای دیگه ای پیدا بشه، واقعا کارم ساختس!!! خیلی خب؛ از اونجایی که برای کشتن این شکار کلی زحمت کشیدم، پس بهتره شروع کنم به خوردنش. این تجربه اولین جنگم بهم یک چیزی رو یاد آوری کرد... این که چقدر ضعیف هستم! فکر نکنم فقط من چنین شرایطی رو دارم؛ به نظرم همه تاراتکت های کوچک همینطور ضعیف باشند. هرچی که باشه اونا جزء گونه های ضعیف حساب میشند. برای همینه که حملات و دفاعیات من اینقدر ناچیز هستن. سرعت عملم بد نیست اما به اندازه ای نبود که بتونم از توپ های اسیدی که به سمتم پرتاب شد جاخالی بدم. از لحاظ مهارتی، حتی نمیتونم از پس یه غورباقه بر بیام! تنها دلیلی که تا حالا تونستم هیولاها رو شکست بدم، این بوده که از تارم به نحو احسنت استفاده کردم. همینطور که تاحالا حدس زدین، مبارزه رو در رو، اونقدرها در توان من نیست. حالا میفهمم چرا به خونم وابسته بودم. حالا هرچی؛ این اتفاق یه چیزی رو کامل روشن کرد؛ من در مبارزات و نبرد های رو در رو ناتوانم. توی دوئل های دو نفره، کار به اینجا کشیده میشه که آیا میتونم رقیبم رو زمین گیر کنم یا نه. از لحاظ تئوری، میتونم با نیش سمیم، بیشتر رقیب ها رو با یک حمله از بین ببرم، اما با توجه به سطح پایین قابلیت هام، مطمئنا قبل از اینکه بتونم بهشون برسم، کشته شدم! پس بهترین راهکار اینکه با سرعت بالام رقیبم رو گیج کنم و در عین حال مشغول به پهن کردن دام های ابریشمیم بشم، بعد از اینکه گیر افتادند اون موقع با نیشم کار رو یکسره کنم. مثل اینکه این استراتژی جدید منه، مگر اینکه از قبل تله بسازم و خیلی زیرکانه دشمن رو به طرفش هدایت کنم. ولی اگه قرار باشه این کار هر دفعه من باشه، پس غورباقه ها یک مشکل محسوب میشن.چون همانطور که دیدید، اون ها دوست دارن از دور با پرتاب توپ های اسیدی به مبارزه ادامه بدند تا اینکه به صورت مستقیم حمله کنند. اون ها بدون دلیل از جاشون تکون نمیخورن، پس به احتمال زیاد توی تاری هم گیر نمیوفتن... ههههی... کلی چالش در انتظارم هست... حالا به نقاط ضعفم پی بردم... نه! بهتره بگم من چیزی نیستم جز نقاط ضعف!! ولی این نباید باعث بشه پا پس بکشم. اگر فقط قرار باشه زنده بمونم، پس همون اول باید سراغ ساختن لونه جدید میرفتم؛ ولی نه من این رو نمیخوام. از اونجایی که تصمیم گرفتم با شرفم زندگی کنم، پس مخفی شدن و ترسو بودن اصلا قابل قبول نیست. برای الان، فعلا نیاز به استراحت دارم. یعنی چه قدر طول میکشه این زخم ها خوب بشن؟ اصلا جراحت هام خود به خود بهبود پیدا میکنن؟؟!! خب به هر حال، امروز روز فوق العاده خسته کننده ای بود؛ بهتره یکم بخوابم تا قوام رو پس بگیرم. فعلا شب بخیر... هاااااامممم... چی؟ مثل اینه از هوش رفتم! آره فکر کنم زیادی خسته بودم. آخخخ، بدنم! فکر کنم جراحتی به این بدی با یکبار خوابیدن خوب نمیشه! هاام... آخ آخ!! وقتی میخوام طبق برنامه صبحانم یکم کشش بدنی انجام بدم، یک درد زجرآور توی پاهام میپیچه! ای وای، دوتا از پاهای وسطی سمت راستم توی وضعیت بدی هستن! اگر مراقب نباشم ممکنه از جا دربیاند!!! دارم کم کم نگران این میشم که نکنه این جراحت اصلا خوب نشه؟! بوینگ، بوووینگ... چی؟!! مثل اینکه یه شکار توی تارهای لونم گیر افتاده! معمولا به محض اینکه تارهام تکون میخورن، متوجهشون میشم ولی انگار این یکی خیلی وقته داره توی تارهام دست و پا میزنه... مثل اینکه خواب خیلی سنگینی داشتم! حتما به خاطر این زخم ها و جراحاتیه که برداشتم. [بسالَسک اِلروئی_سطح4] «ای بابا، این هیولاهای سنگ کن حسابی رو اعصابن!!» یعنی چی کار میتونم بکنم؟؟!! از اونجایی که بسالسک ها قابلیت تبدیل کردن موجودات به سنگ رو دارند، پس تارهای من سدی در برابر نگاه سنگ کن این موجودات حساب نمیشه... با توجه به زخم هایی که دارم، رو در رو شدن با چنین دشمنی عاقلانه نیست. ولی از طرفی دلم نمیخواد یک طعمه گیر افتاد رو از دست بدم...! زوووش... اوووو نه!!! به چشماش نگاه کردم!!! نوک پاهام تبدیل به سنگ شدن! مثل اینکه چاره ای جز رو در رویی با اون رو ندارم. هااااااام... با تشکر از قابلیت مقاومت در برابر سنگ شدنم، در بدنم این فرایند به کندی پیش میره. ولی با این حال، از دست دادن توانایی حرکت پاهای جلوییم خیلی روی سرعتم تاثیر میزاره؛ باید مراقب راه رفتنم باشم. خواهش میکنم قبل از اینکه کل پاهام تبدیل به سنگ بشن بمیر!!! مثل اینکه یک نفر دعا و خواهش من رو شنید چون که انرژی بسالَسک نیمه سنگ کردن پاهام، تموم شد. همممم، مثل اینکه هنوز میتونم راه برم، ولی به سختی. [امتیازهای تجربی به حد نصاب رسید: تاراتکت کوجک ضعیف از لول 5 به لول 6 ارتقا سطح پیدا کرد.] صدای الهی ممنون! واقعا که زمان بندیت بهتر از این نمیشه!!! [تمامی قابلیت های پایه افزایش سطح پیدا کردند.] [امتیازهای تخصصی جدید کسب شدند.] [امتیازهای تخصصی به حد نصاب رسیدند: مهارت [ نیش سمی_سطح4] به [ نیش سمی_سطح5] رسید؛ قابلیت[مقاومت در برابر سنگ شدن_سطح1] به [مقاومت در برابر سنگ شدن_سطح2] رسید.] [امتیازهای مهارتی جدید کسب شدند.] خیلی خب خیلی خب؛ اینکه دوتا از مهارت و قابلیتم همزمان باهم بالا رفتند خیلی هیجان آوره! ولی این همش نیست! پوسته سخت روی بدنم داره آب میشه! درست شنیدید؛ یکی از قابلیت های فوق العاده افزایش لول، اینکه تمامی زخم ها و جراحات و بیماری هایی که توی لول قبلی داشتی همه از بین میرند!!! مطمئن نبودم که قراره این توده سنگی توی بدنم از بین بره یا نه، ولی الان انگار نه انگار که اصلا وجود داشته!!! یوهووو! خیلی ممنون باسلیسک جان! حالا دیگه وقتشه که بخورمت... خب، حالا بدون اینکه سعی بکنم، تمامی زخم هام خوب شدند! الان دیگه کاملا آمادم که تموم این هزارتو رو زیر و رو کنم!        

کتاب‌های تصادفی