فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

امپراطوری

قسمت: 14

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

فصل 14

قدرت همیشه چیز وسوسه کننده ای است اما کسی که قدرت را بدست می گیرد نمی داند این قدرت از بقیه مردم به دست می آید . شخص با به دست آوردن اراده دیگران آن ها را کنترل می کند . اما قدرت همانگونه که به سختی به دست می آید به سختی هم حفظ می شود . اگر قرار باشد با جبر با این برده رفتار کرد شورش می کند . اگر زنجیر آن را شل کنید دیگر از شما فرمان نمی گیرد و حتی ممکن است شما را نابود سازد . باید یک تعادل در استفاده از این برده پیدا کرد یا شاید هم باید یک راه برای فریفتنش یافت .

پیام شماره 4492111 ، سال 37 پس از تاسیس امپراطوری

دست کسی را روی شانه خود احساس کردم که شانه ام را تکان می داد . از خواب بیدار شدم . به سمت فرد نگاه کردم و ناگهان همان موجود زشت و ترسناک را دیدم . سریع جیغ کشیدم و خود را به طرف دیگر ون پرتاب کردم .

موجود با صدای پدرم گفت :« فرشته من ، چرا جیغ می کشی ؟ نکنه خواب بد دیدی ؟»

من که بسیار ترسیده بودم داد زدم :« تو پدر من نیستی ، بهم نزدیک نشو »

موجود به من نزدیک شد و با هر قدم که نزدیک تر می آمد من بلند تر جیغ می کشیدم و خود را در گوشه ون بیشتر مچاله می کردم . موجود به من رسید دست های من را گرفت . پوست موجود در محلی که من را لمس کرد مانند موم شروع به ریختن کرد و دستم را در آن قسمت می سوزاند اما هر چقدر که تلاش کردم نتوانستم دستانم را آزاد کنم .

دیگر نمیتوانستم کاری کنم پس به موجود التماس کردم :« خواهش می کنم ، بزار من برم »

موجود اما نزدیک تر شد و من را کاملا در آغوش گرفت . من درون لایه از موم که تمام بدنم را می سوزاند قرار گرفتم . سعی می کردم جیغ بکشم اما مایع موم مانند به درون دهانم رفت و از آن داشت به درون بدنم می رفتم در حال خفه شدن بودم و هر چقدر که تلاش می کردم دهانم بسته نمیشد .

کم کم از درد و خفگی داشتم به خلسه وارد می شدم که همه چیز ناگهان نورانی شد و من چشمانم را باز کردم .

خودم را مچاله کردم و دستانم را روی چشم هایم گذاشتم و پشت سر هم با خود زمزمه کردم :« اینا همش یه کابوسه ، تموم شد »

نمی دانم چقدر گذشت که بالاخره توانستم دست هایم را بردارم و به خودم که مچاله شده مودم نگاه کنم . بعد از آن بلند شدم و صورتم را با آب شستم . نمی دانستم چرا این خواب را می بینم . با خود گفتم :« اینا به این خاطره که یه آلوده دیدی ، یکم دیگه تموم میشه »

کمی غذا روی میز گذاشتم و خوردم . بعد که می خواستم به مطالعه ادامه دهم . اما حال و هوای آن را نداشتم . بهتر بود بیرون بروم تا حال و هوایم عوض شود .

بیرون از ون تقریبا هیچ کس به جز چند پیرمرد و پیر زن نبود . از یکی از آن ها پرسیدم که بقیه کجا هستند و او جواب داد :« همه برای دیدن مسابقات رفتن . ما هم چون توان راه رفتن نداریم اینجا موندیم »

از زن تشکر کردم و با سرعت به سمت مرکز شهر حرکت کردم . اصلا حواسم نبود که تا ظهر خوابیده ام و مسابقات تا الان شروع شده است . در شهر از یکی از عابران محل مسابقات را پرسیدم و او آدرس مکانی را به من داد . من هم به سمت آن محل رفتم . محل مسابقات در کناره دیگر شهر قرار داشت پس برای رسیدن به آن مجبور شدم مسافت بسیاری را پیاده روی کنم . وقتی آنقدر نزدیک شدم که محل مسابفات را ببینم بلافاصله خشکم زد .

محل مسابقان یک کلوسئوم شبیه به همان هایی که در کتاب های مصور اتحادیه دیدم بود . یک بنای بسیار بزرگ که معلوم بود از دوره باستانیان ساخته شده و اکنون با کمی تعمیرات برای مسابقات استفاده می شد . وارد محل مسابقات شدم . بنای مسابقات به شکل بیضوی ساخته شده بود و با توجه به سکو هایی که به دور مرکز مسابقه در چند طبقه قرار داشت می شد گفت می تواند صد هزار نفر را در خود جای دهد .

من خواستم برای نشستن یک صندلی پیدا کنم اما در نزدیکی من هیچ صندلی خالی ای نبود . با نگاه به دور و اطراف فهمیدم که تقریبا تمام صندلی ها اشغال شده بود . کمی حرکت کردم تا یک صندلی پیدا کنم اما تا چشم کار می کرد هیچ صندلی خالی وجود نداشت . ناچار به نزدیک ترین بخش بنا به میدان مبارزه رفتم و به نرده آن تکیه دادم .

اکنون دو شوالیه که لباس های امپراطوری را داشتند با هم جدال می کردند . یکی از شوالیه ها کوتاه قد بود و یک نیزه در دست داشت و دیگری یک شمشیر را به عنوان سلاح مبارزه انتخاب کرده بود . بر روی دست شوالیه کوتاه یک روبان قرمز و بر دست دیگری یک روبان آبی بود . شوالیه هایی که به اشراف خدمت می کردند اجازه داشتند از رنگ ها و طرح های مختلف بر روی زره خود استفاده کنند . حتی بعضی از اشراف از زره استفاده نمی کردند . اما تمام شوالیه هایی که زیر نظر کلیسا کار می کردند و بدنه اصلی سپاه امپراطوری را تشکیل می داند باید یک زره به رنگ سیاه می پوشیدند که در مرکز سینه آن ها نشان کلیسا وجود داشته باشد . به همین دلیل برای تفکیک این دو شوالیه به آن ها ربان داده بودند .

افکارم با شنیدن صدایی از پشت پرت شد . به سمت صدا برگشتم و یک مرد میانسال با سیبیلی کلفت و ریش های بلند به من گفت :« دختر جون نمیخوای شرط ببندی ؟»

با تعجب گفتم :« شما روی مسابقه ها شرط بندی می کنید !!!»

« اره ، اگه میخوای شرط ببندی عجله کن چون مسابقه بعدی به زودی شروع می شه »

« نه من نمی خوام شرط بندی کنم »

« خب سریع تر بگو و وقت منو نگیر »

مرد به سمت دیگر تماشاچیان رفت تا آن ها را به شرط بندی ترغیب کند . من هم به تماشای مسابقه پرداختم .

شوالیه آبی از لحاظ بندی بسیار بزرگتر بود و خیلی با مهارت شمشیر خود را تکان میداد ولی شوالیه قرمز با نیزه خود و سرعت زیادش مدام سعی میکرد حریف را از خود دور کند . شوالیه آبی اما با حرکات خود دشمنش را مدام به کنار رینگ می کشاند تا بتواند در یک فرصت به رقیب خود نزدیک تر شود . او در یک حرکت سریع با ضربه به سر نیزه آن را منحرف کرد و با سرعت بالا به رقیب خود نزدیک شد . شوالیه قرمز برای اینکه بتواند واکنش نشان دهد در یک حرکت قصد داشت نیزه خود را با یک چرخش به سمت رقیب بفرستند که رقبش با شمشیر مانع رسیدن سر نیزه به خود شد و بعد با مشت به کلاه خود رقیب خود ضربه زد . شوالیه قرمز چند قدم به عقب رفت اما تعادل کافی را نداشت و دست خود را روی کلاهخود خود قرار داد . رقیبش از این ضعف استفاده کرد و سیل حملات خود را به سمت او روانه کرد . و توانست نیزه شوالیه قرمز را از قسمت چوبی بشکند .

با شکسته شدن نیزه فریاد جمعیت از پشت سرم به هوا رسید و شوالیه آبی شمشیرش را کنار گذاشت و با حریف خود دست داد و با او چند کلمه صحبت کرد .

من با خود گفتم :« چی شد که اون شوالیه قرمز با یه مشت خوردن این همه گیج شد ؟»

ناگهان یک صدا از کنارم گفت :« کلاهخود اون از آهنه »

من یک لحظه از ترس به عقب پریدم و نزدیک بود بیفتم که صاحب صدا دستم را گرفت و گفت :« این چه واکنشیه ؟ مرافب خودت باش »

صاحب صدا پسری جوان با مو های بلوند و چشمانی سبز رنگ بود . شانزده یا هفده ساله به نظر می رسید . پوست بسیار روشنی داشت و....

« میشه فعلا منو نگاه نکنی . درسته که وزنی نداری اما دستم کم کم داره درد میگیره »

من که از خجالت سرخ شده بودم سریع به کمک او ایستادم و گفتم :« ببخشید حواسم پرت شده بود »

پسر خندید و گفت :« حواست پرت شده بود یا داشتی از منظره لذت می بردی ؟»

من که این با خیلی خجالت کشیده بودم با عصبانیت گفتم :« اگه خودت از اول منو نمی ترسوندی این اتفاق نمی افتاد .»

« بازم میگم تو واکنش الکی نشون دادی وگرنه من هیچ وقت بانوان رو نمیترسونم ، مخصوصا بانوان زیبایی مثل شما رو »

« این روش های مخ زنی دیگه قدیمی شده ، می دونستی ؟»

پسر یک دست خود را روی میله گذاشت و با نیشخند گفت :« روی بقیه که جواب داد . پس هنوز قدیمی نشده »

خندیدم و گفتم :« اونایی که قبلا روشون جواب داده زیادی نازک نارنجی هستن »

« بله که اینطوره ، اسم من کارله و اسم این بانوی زیبا چیه ؟»

« اسم من آنجلاست »

« خب آنجلا درباره اتفاقی که توی مبارزه دیدی کنجکاوی ؟»

« بله »

ناگهان صورت پسر کمی جدی شد و با همان نیشحند گفت : « وقتی زره دستکش و کلاهخود به هم برخورد کنه لرزه ای که ایجاد میشه توی سر فرد صدای وحشتناکی درست می کنه که تغریبا اونو کر میکنه . »

« یعنی داری میگی ضربه باعث اختلال تو عملکرد مخچه می شه ؟»

با خنده گفت :« آفرین ! ، به نظر به جز بانوی زیبا ، بانوی باهوشی هم هستی »

« تو هم به نظر از برخورد مشت شوالیه ها تو کلاهخودت خاطره داری »

«خب میشه اینطور گفت »

به میله تکیه دادم و گفتم :« کار آموز سربازی هستی ؟»

به من نگاه کرد و بعد از کمی مکث گفت :« بهم می خوره کار اموز سربازی باشم ؟ . نه کار آموز شوالیه شدنم »

با لبخند گفتم :« پس این دلیل صورت خوشگلتو نشون میده ، هیچ وقت تمرینات سخت ارتش رو ندیدی »

پسر خندید و گفت :« پس همین صورت زیبا فکر شمارو درگیر کرده بود که حتی نمی تونستید وایسید »

از خجالت نمیتوانستم چیزی بگویم . نباید به صورت زیبایش اشاره میکردم .

خواستم چیزی بگم که گفت :« مسابقه اصلی شروع شده فعلا نگاه کن »

کتاب‌های تصادفی