فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

امپراطوری

قسمت: 13

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

فصل 13

چه جالب است که موجودات زنده همیشه با هم گونه خود رفتار بهتری دارند . حیوان ها و انسان ها در این ویژگی مشترک هستند . اما این ویژگی تناقض هایی هم دارد . اگر در گله گوسفندان یک بز قرار دهید از او دوری می کنند . اما اگر یک سگ کله را هدایت کند از آن دوری نمی کنند در عوض از او دستور می گیرند . این ویژگی شاید بتواند مشکل را حل کند . انسان ها به یک پاسبان نیاز دارند . اما چگونه پاسبانی ؟

پیام شماره 2123335 ، سال یک پیش از تاسیس امپراطوری

من با کتاب های جدیدم که حالا در بغلم قرار داشت وارد ون شدم . کتاب ها را روی میز گذاشتم و کتاب ادبیات را از بین آن ها پیدا کردم . آن را باز کردم و شروع به خواندن کردم . این کتاب عموما از شعر ها و متن های سخت که اشراف می پسندند تشکیل شده ، به همین دلیل سخت ترین کتاب بین بقیه است .

حدود دو ساعت را به مطالعه کتاب اختصاص دادم بعد رفتم تا غذا درست کنم . هنوز از غذا هایی که از قبل خریده بودم باقی مونده بود پس لازم نبود به بازار برم . در حین درست کردن غذا بودم که سر و صدایی از بیرون ون اومد . از ون خارج شدم تا ببینم چه خبره .

یک نور طلایی رنگ در مرکز شهر در حال درخشش بود . اون نور با مرور زمان داشت به سمت بالا حرکت میکرد و بعد از اون هم به سمت دیوار ها می آمد .

با خود گفتم :« پس حائل رو فعال کردن . »

حائل همیشه کمی قبل از شروع زمستان فعال می شد و تا زمان پایان زمستان فعال بود . در تمام این مدت رنگ آسمان شهر هایی که این حائل الهی را داشتنند به رنگ طلایی می درخشید . همیشه دلم می خواست بدانم که این حائل چگونه کار می کند . متاسفانه حتی اگر به عنوان یک دانشمند در علوم باستانیان هم فارق التحصیل شوم نمی توانم این مورد را مطالعه کنم . تمام دانش و علومی که به نیروی الهی مربوط است فقط در اختیار اشراف و کلیسا است .

حدود ده دقیقه بعد حائل به طور کامل به دور شهر ایجاد شده بود . مردم با ایجاد حائل حس امنیت داشتند . این حائل نه تنها جلوی ورود طاعون به شهر را می گرفت که قدم زنان توفان هم نمی توانستند از آن عبور کنند .

من بعد از خوردن غذا به مطالعه خود ادامه دادم . دلم نمی خواست این فرصت به دست آمده را از دست بدهم . من باید در آزمون ورودی آکادمی نمره بسیار بالایی به دست بیاورم تا در آکادمی جلوی اشراف زاده ها چیزی برای نشان دادن داشته باشم. اگر با نمره پایینی وارد آکادمی شوم اشراف با من مثل یک نخاله رفتار می کنند .

شب دیر وقت خوابیدم و غذا نخوردم تا بتوانم وقت بیشتری برای مطالعه داشته باشم . صبح با صدای در از خواب بیدار شدم . به سمت در رفتم و آن را باز کردم . خاله کارینا پشت در بود و با دیدن من لبخند زد و گفت :« چرا هنوز خوابی ؟ نکنه کل دیشب داشتی کتاب میخوندی . »

من گفتم :« فقط میخواستم مطمئن بشم که تو آزمون موفق می شم »

« لازم نیست این همه تلاش کنی . با چیزایی که ازت می دونم مطمئنم که با بهترین نمره قبول میشی . حالا آماده شو بریم لباس بخریم »

« وقتی گفتم بیا با هم بریم خرید فکر نمیکردم انقدر زود باید بریم »

« نگران نباش ، خوش می گذره »

چند دقیقه بعد آماده شدم و به همراه خاله به سمت بازار مهاجر ها حرکت کردیم . امروز بازار شلوغ تر از روز های دیگه بود چون اکثر افرادی که میخواستن وارد شهر بشن دیگه وارد شده بودن و به بازار اومده بودن که کالا های مورد نیازشون رو بخرن و یا وسایلشون رو بفروشن . ما به سمت چند چادر که لباس میفروختن رفتیم . من یک کت پشمی برای زمستون خریدم و خالهیک کلاه و یک جفت دستکش گرم خرید . لازم نبود لباس دیگه ای بگیریم چون بعد زمستون به اتحادیه می رفتیم . اونجا هم قیمت لباس ها کمتر بود هم تنوع و کفیتش از امپراطوری بیشتر بود . خیلی از اشراف هم لباس هاشونو از اتحادیه می خریدن چون کیفیت دوخت بسیار بالایی داشت و از الیاف بهتری هم بود .

من وخاله کارینا داشتیم تو بازار گشت میزدیم که یک دسته سرباز اومدن وسط بازار .

یکی از سرباز ها بلند داد زد :« برید کنار . اینجا روخلوت کنید »

مردم سریع کنار رفتن و یک فضای باز برای سرباز ها ایجاد شد . سربازی که داد زده بود یک طومار از جیبش بیرون آورد و شروع به خواندن کرد . « بر اساس فرمان کنت هکتور اولدار ، مسابقات سالیانه در لوگون برای استقبال از میهمانان گرانقدر سابارا زود تر از موعد برگذار می گردد . از تمام شرکت کنندگان دعوت می شود برای ثبت نام در مسابقات به میدان نبرد شهر مراجعه فرمایند »

سرباز بعد از اتمام سخنانش به همرزمان خود اشاره کرد و به همراه آن ها از بازار خارج شد . مردم بعد از شنیدن سخنان سرباز خوشحال شدند و پایکوبی کردند . من که نمیدانستم چه خبر است از یکی از افرادی که در حال شادی بود پرسیدم :« مسابقات دیگه چیه ؟»

مرد به من گفت :« نمیدونی ؟ اولین باره زمستون اومدی لوگون ؟»

« بله کاروان ما اولین باره به لوگون میاد »

« اها ، تو این شهر به خاطر وجود سرباز های زیاد هر سال اواسط زمستان یه سری مسابقات زرمی برگزار میشه تا هم سرباز ها تمرین کنن و هم مردم از دیدن مسابقات لذت ببرن »

« چه رسم جالبی !!! »

در هارتلند خبری از این مسابقات نبود و مردم در زمستان اوقات فراغت زیادی داشتند اما در اینجا برای سرگرم کردن مردم این مسابقات را برگزار کرده بودند .

خاله کارینا گفت :« خب مثل اینکه سرگرمی زمستون هم جور شد . »

من به خاله رو کردم و گفتم :« باید این خبر رو به بقیه اعضای قبیله هم بدیم »

بعد با خاله به سمت قبیله حرکت کردیم . به جر ما قبیله نشین های دیگری هم که تازه به این سهر آمده بودند هم با شوق و اشتیاق به سمت قبیله هایشان می رفتند تا این خبر را به همسایگانشان بدهند . وقتی به قبیله رسیدیم با دیدن شور و اشتیاق مردم فهمیدیم که یک نفر زود تر از ما این خبر را پخش کرده است . تعداد زیادی از جوانان قبیله آماده شده بودند تا در مسابقات شرکت کنند . رئیس به آن ها گفت :« صبر کنید ، اول باید از شرایط مسابقات اطلاع پیدا کنیم ، بعد می توانید در آن ثبت نام کنید »

رئیس بعد ادامه داد :« من به میدان مبارزه شهر می روم و پرس و جو میکنم . وقتی برگشتم به شما می گویم که می توانید بروید یا نه »

رئیس به سمت شهر حرکت کرد . یک پسر جوان از میان جوانان قبیله گفت :« این پیرمرد که همش محتاطه . »

دیگری گفت :« باید هم محتاط باشه ، یاد رفته ما قبیله نشینیم . »

ویلیام که در بین جمع جوانان بود گفت :« فعلا همینجا صبر کنید تا ببینیم چی میشه »

من و خاله کارینا به سمت ون های خود حرکت کردیم . در کنار ون خاله از او خداحافظی کردم و به سمت ون خود رفتم . در آن را باز کردم و به آن وارد شدم . کتی که خریده بودم را در کمد قرار دادم و به سرا مطالعه رفتم . مردم شاید اوقات فراغت زیادی در زمستان داشته باشند اما من باید مطالعه کنم پس بیخیال مسابقات شدم .

با خود گفتم:« تو باید درس بخونی ، تو به دیدن مسابقه ها نمیری . »

کتاب ریاضیات را برداشتم و آن را باز کردم . قبل از اینکه شروع به مطالعه کتاب کنم با خود کمی فکر کردم و با لبخند گفتم :« حداقل به دیدن همشون نمیری »

دلم می خواست تمام وقتم را صرف مطالعه کنم اما همانطور که خاله گفته بود این کار لازم نبود . من با فروختن تمام کتاب ها دیگر چیزی برای فروش نداشتم و کل زمستان را بیکار بودم . درست است که آزمون ورودی سخت است اما با این همه وقت لازم نیست خود را در مطالعه غرق کنم . از طرفی این مسابقات برای من جذابیت داشت . تا به حال مسابقات رزمی را از نزدیک ندیده بودم . از مردم شنیده بودم که این مسابقات در پایتخت و دیگر شهر های بزرگ برگزار می شود اما تا بحال یکی از ان ها را ندیده بودم .

چند ساعت بعد را صرف مطالعه کردم و نزدیک ظهر از ون خارج شدم . خبری از جمعیت مردان که نی خواستند برای مسابقه بروند نبود . از یکی از زنان قبیله که در آن نزدیکی نشسته بود پرسیدم :« بقیه کجا رفتن »

زن گفت :« رئیس برگشت و بهشون گفت که میتونن برن برای مسابقات پس اون ها هم رفتن . حالا که اشاره کردی یه دو ساعتی هست که نیومدن .»

« خیلی ممنون . »

از زن دور شدم و به سمت دیوار شهر رفتم و روی سنگی در کنار آن نشستم . هوا تقریبا سرد شده بود ولی قابل تحمل بود . در بالای سرم حائل با نور درخشان طلایی چهره زیبا به آسمان داده بود . کمی که نشستم رئیس به همران ویلیام و دیگر مردان قبیله برگشتند . به سمت رئیس رفتم و گفتم :« سلام ، تونستید تو مسابقات ثبت نام کنید ؟»

رئیس گفت : « مثل اینکه یکسری قوانین برای ثبت نام وجود داشت . فقط افرادی که قدرت و بدن قوی داشته باسن تونستن ثبت نام کنن .»

« که این طور ، خب چند نفر تونستن ثبت نام کنن ؟»

« سه نفر »

« از بین این همه نفر سه نفر »

« آره ، مثل اینکه فقط بهترین ها رو میخوان »

ویلیام با شنیدن سخنان پدرش کمی سرخ شد و کمی صاف تر ایستاد . من با خود گفتم :« اصلا معلوم نیست که ویلیام جز اون سه نفر بوده »

من به ویلیام گفتم :« تو هم تونستی ثبت نام کنی ؟»

ویلیام با لبخند که از آن افتخار آشکار بود گفت :« بله ، معلومه که تونستم »

« تبریک میگم امیدوارم تو مسابقات موفق باشی »

ویلیام کمی سرخ شد و گفت « ممنونم »

رئیس ناگهان به شانه ویلیام زد و گفت :« پسر آروم باش . انگار برنده مسابقات شدی که انقدر خوشحالی . هنوز مسابقات شروع هم نشده »

بقیه افراد به ویلیام خندیدند اما ویلیام با عصبانیت به ان ها گفت :« وقتی مسابقات رو بردم می فهمید که نباید بخندید »

من هم از غرور ویلیام خنده ام گرفت و شروع به حنده کردم .

رئیس گفت : « خب خب ، به عنوان یه پدر نمی تونم بزارم به پسرم بخندید ، برید سر کارتون »

همه با خنده دور شدند و ویلیام و ردیس به ون خود رفتند . من هم کمی دیگر بیرون ماندم و بعد به سمت ون خود رفتم تا به ادامه مطالعه بپردازم .

کتاب‌های تصادفی