فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

امپراطوری

قسمت: 16

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

فصل 16

همه انسان ها لایق یک فرصت برای پیشرفت هستند . شاید سکوی جهش آنها متفاوت باشد اما به هر حال آن ها پیشرفت می کنند . پس بهتر است به همه آن ها چه ضعیف ترین و چه قوی ترینشان یک شانس برای پیشرفت داد . نظر تو در این باره چطور است ؟ آیا به همه انسان ها چه بهترینشان و چه بد ترینشان شانسی برای پیشرفت و به دست آوردن قدرت می دهی ؟

پیام شماره 4492123 ، 37 سال پس از تاسیس امپراطوری

نمی دانم دقیقا چطور به خانه رسیدم . در سرم فقط چند خاطره از مکان هایی که از آن عبور کردم وجود داشت . پاهایم درد می کرد که خود نشان می داد با چه سرعتی پا به فرار گذاشتم . هم عصبانی بودم هم وحشت زده . شاید بیشتر دومی . کارل چطور جرئت می کند در همان ملاقات اول بخواهد من معشوقه او شوم . انگار نا خداگاهم با من سر جنگ داشت و گفت :

« ملاقات اول نه ، دوم »

اصلا مگر می شود کسی در ملاقات دوم عاشق شخص دیگری شود ؟ و تازه اینکه از او بخواهد معشوقه او شود ؟ اول فکر می کردم کارل آدم خوبی باشد اما حالا می دانم او هم مثل بقیه اشراف فقط به فکر خواسته های خودش است .

با خود گفتم :« امگان نداره من معشوقه همچین آدمایی بشم »

اما در پس ذهن خود می دانستم نظر یک قبیله نشین هیچ اهمیتی برای اشراف زادگان امپراطوری ندارد . آن ها بسیار قدرتمند هستند . تنها قدرتی که از مردم محافظت می کند کلیساست که آن ها خود اگر فرصتش را داشتند همه ما قبیله نشین ها را به صلیب می بستند و آتش می زدند .

به خود گفتم :« بیخیالش شو دختر ، اون یه حرفی زده . چند روز بعد بیخیالش میشه . »

برای اینکه از فکرش در بیایم سراغ مطالعه کتاب ها رفتم . کتاب ها همیشه می توانستند به من آرامش بدهند . اینبار به سراغ مطالعه تاریخ امپراطوری رفتم .

تاریخ امپراطوری بسیار عجیب است .این تاریخ از روز اولی که امپراطور تاج گذاری کرده است شروع می شود .تمام وقایع قبل از آن به نام عصر تاریک یا دوران باستانیان نامگذاری کرده . جالب اینجاست که این تاریخ حدود پنج هزار سال است و از آن اطلاعات دقیقی در دسترس نیست . شاید فقط بیست صفحه از کتاب به آن اختصاص داده شده است . در ادامه ظهور امپراطور است که شروع عصر امپراطوری از آن آغاز شده است اما هیچ اطلاعاتی از چگونگی به سلطنت رسیدن امپراطور و اینکه قبل از امپراطور شدن که بود در تاریخ امپراطوری وجود ندارد .

با خود گفتم :« امکان نداره که یه نفر از آسمون بیفته و یه دفعه امپراطور بشه که !!!»

در ادامه دوران چهل و دو ساله حکومت امپراطور رو داریم که تغریبا نود درصد کتاب رو اشغال کرده . کلیسا افرادی رو در کنار امپراطور قرار داده بود که همه روزه کار ها و اتفاقات حول اون رو ضبظ کنن . اون ها وظیفه داشتن کوچک ترین کار امپراطور رو به گوش کلیسا برسونن تا کلیسا اون ها رو در تاریخ قرار بده . در کتاب حتی زمان خواب امپراطور و اینکه در هر روز چه غذایی خورده هم موجوده .

« مگه میشه !!! . یعنی از زمان خواب امپراطور هم قراره سوال بپرسن ؟!!!»

من به عنوان یک قبیله نشن خیلی کم درباره امپراطور می دونم . اکثر مردم تو کلیسا و در حین سخنرانی کشیش ها و اسقف ها درباره امپراطور می فهمن ولی من تا حالا یک بار هم به کلیسا نرفتم . در ضمن برای مردمی که کلیسای امپراطوری دلیل بدبختیشون هست مطالعه درباره پدید آوردنه این نظام اصلا کار جالبی نیست .

من که اصلا علاقه نداشتم درباره وعده های غذایی امپراطور بدونم از نود درصد کتاب رد شدم و به سراغ وقایع بعد از امپراطور رفتم . بعد از کمی مطالعه متوجه شدم ه این قسمت از تاریخ با اینکه خیلی کامل نوشته شده اما جای خالی زیادی هم داره . به شکلی که چند صفحه فقط درباره یه سال توضیح داده ولی چند سال هیچ توضیحی نداره یا توضیحاتش خیلی عمومی نوشته شده .

قبلا از پدرم شنیده بودم کلیسا برای اینکه مردم درباره اشتباهاتشون ندونن و اون ها رو بپوشونند دست به تحریف تاریخ بردن و برای اینکه مطمئن بشن که مردم شک نمی کنند اجازه داشتن علمی به جز اون هایی که خود کلیسا میگه رو ندارن .

سرگرم مطالعه بودم که در ون به صدا در اومد و خاله کارینا از بیرون صدا کرد که بیام بیرون .

من به سمت در رفتم و آن را باز کردم .

خاله تا در باز شد به داخل ون نگاه کرد و به من گفت :« باز هم که داری کتاب می خونی . امروز روز اول مسابقات بود . باید میومدی و می دیدی »

خواستم به خاله بگویم که به دیدن مسابقات آمدم اما می ترسیدم که نکند نا خواسته ماجرای کارل را لو دهم پس گفتم:« ببخشید ، حواسم به کتابا پرت شد »

خاله مدتی به من نگاه کرد و بعد گفت :« بهتره یکم به خودت استراحت بدی لازم نیست این همه به خودت فشار بیاری »

« باشه ، اصلا امروز دیگه کتاب نمی خونم »

خاله لبخند زد و گفت :« حالا شدی یه دختر خوب » ، بعد رفت به سمت ون خودش .

من هم خواستم به سراغ ادامه مطالعه بروم که یادم آمد همین اکنون قول داده بودم امروز دیگر مطالعه نکنم . پس به بیرون ون رفتم تا کمی قدم بزنم و هوا بخورم . بعد از کمی قدم زدن به قسمتی از کناره دیوار رسیدم که تقریبا خلوت بود و چند صندلی در آن قرار داشت . روی یکی از صندلی ها نشتم . بر دیوار ترک های کوچک و بزرگی بود که از درون آن گل و گیاه بیرون زده بود و تصویر زیبایی خلق کرده بود .

در حال تماشای دیوار بودم که یک نفر مرا صدا زد :« خانم آنجلا؟»

سر برگردانم که ناگهان کارل را دیدم . سریع ترسیدم خواستم بلند شوم که دیدم نمی توانم تکام بخورم . کارل کنارم نشست و گفت :« نگران نباشید خانم آنجلا ، من با شما کاری ندارم . اگه قول بدید فرار نمی کنید اجازه می دم تکون بخورید »

من به او گفتم :« باهام چیکار کردی ؟»

« هیچی، فقط موقتا با نیروی خودم دور شما دیوار کشیدم ولی ضعیفه و دیده نمیشه »

« خب ...... باشه ، جایی نمیرم . سریع ولم کن وگرنه جیغ می کشم تا همه بیان اینجا »

ناگهان نیروی که مانع از حرکتم بود برداشته شد و بعد کارل گفت :« خانم آنجلا ببخشید که مزاحمتون شدم . من فرد هستم برادر دوقلوی کارل »

من با تعجب به او نگاه کردم . فرد ........ فرد دیگر که بود . او کاملا شبیه کارل بود . کمی که با دقت نگاه کردم فهمیدم تفاوت هایی دارد . این شخص بدنی ماهیچه ای تر دارد و آن لبخند ترسناک کارل را هم ندارد .

فرد گفت :« خانم آنجلا من و شما نیاز به یه صحبت طولانی داریم .پس میشه منو به محل اقامتون ببرید ؟ ، اگر هم کیخواید میتونیم به یکی از کافه های شهر بریم ؟»

من که نمی خواستم در قبیله من را با یک مرد غریبه ببینند به او گفتم :« همینجا خوبه ، نمیتونم به کسی که همین الان دیدم اعتماد کنم »

مرد کمی متعجب شد اما بعد ادامه داد :« خانم آنجلا باید بگم که شما علاقه برادر منو بر انگیخته کردید . برادر من به دلایلی از شما خوشش اومده »

من که خجالت کشیده بودم گفتم :« اصلا به من ربطی نداره ، مشکل از برادر شماست »

فرد به سرعت جواب داد :« بله ، شما درست میگید . برادر من به خاطر مشکلات خانوادگی اخلاق درستی نداره . »

من با تعجب به فرد نگاه کردم . مگر می شد یک نفر اینگونه درباره برادر خودش بد بگوید .

فرد ادامه داد :« برادرم تو همین ماه گذشته شش معشوقه داشته که بعد از خسته شدن ازشون اونارو همینطوری ول کرده »

با خود فکر کردم :« چی ؟ شش نفر ؟ اونم تو یه ماه ؟ این دیگه نوبره »

فرد ادامه داد :« برادر من هیچ درکی از عشق و عاشقی نداره و همه کار هاش از روی هوس های زودگذره . شاید برای اون این یه هوس باشه ولی برای اون بانوان جوان این هوس برادرم یعنی نابودی زندگیشون .»

من با عصبانیت به فرد گفتم :« خب من در هر صورت خواسته اونو قبول نکردم . »

« بله می دونم ، اما برادر من هر طور شده به خواستش میرسه . اون به راحتی دختر یه اشراف زاده رو هم به زور برای خوش کرد . شما به عنوان یه نفر از قبیله ها برای اون کاری ندارید »

فرد سریع ادامه داد :« البته نه اینکه بگم قبیله نشین ها مشکلی دارن اما خودتون باید درباره مشکل کلیسا با شما بهتر بدونید . »

من کاملا شک شده بودم . اگر کارل یک اشراف زاده را مجبور کره که معشوقه خود شود من به عنوان قبیله نشین که اصلا کاری نمیتوانم بکنم .

فرد گفت :« من نمیتونم جلوی برادرم رو بگیرم اما میتونم به شما کمک کنم . »

« چطور می خواید به من کمک کنید ؟»

« هوس های برادرم معمولا زیاد موندگار نیست . شما باید یه مدت جلوی چشماش نباشید »

با تعجب پرسیدم :« منظورت اینه از خونم خارج نشم ؟»

فرد با تلخی به من نگاه کرد و گفت :« خیر منظور من اینه که تا پایان زمستان از شهر برید »

ناگهان بدنم یخ کرد . از شهر بروم . اصلا مگر می شد زمستان را بیرون از شهر سپری کرد ؟ . حالم داشت بد می شد .

فرد که حالم را دید گفت :« به همین دلیل گفتم باید یه جای آروم تر صحبت کنیم . »

من به او گفتم :« اصلا نمی.....شه بیرون شهر تو زمستون موند . توفان........»

فرد گفت :« خانم آنجلا ، میدونم تا حالا شما و قبیلتون بیرون از شهر های حفاظت شده نبودید اما نگران نباشید . کلی شهر تو امپراطوری هست که حائل ندارن اما زمستون رو زنده می مونن . تو این شهر ها نماینده های کلیسا مردم رو مداوم در مان میکنن و اینطوری اصلا نیازی به حائل نیست .»

من با صدایی که اصلا فکر نمی کردم مال من باشد گفتم .« اما کلیسا من رو درمان نمیکنه . من فبیله نشینم »

فرد لبخند زد و گفت :« نگران نباشید . من میتونم به شما کمک کنم . »

او یک نامه مهر شده و یک کیسه به من داد و گفت : «این نامه رو به کلیسای رد هول ببرید . اسقف اونجا با من دوسته و اگه نامه رو ببینه حتما به شما کمک میکنه . تو این کیسه هم مقداری پوله که میتونه خرج زمستون شما باشه و در صورت نیاز برای آیین پاکسازی استفاده بشه »

من که گیج شده بودم گفتم :« حتما لازمه که من برم ؟»

فرد با نگاهی که غم از آن قابل دریافت بود گفت :« من تمام کاری رو که می تونستم کردم . از اینجا به بعد به شما مربوطه . اما اگه نظر من رو بخواید امشب رفتن بهتر از فردا رفتنه »

فرد بلند شد و رفت و من را با دنیایی از سوال ها و شک ها تنها گذاشت .

کتاب‌های تصادفی