فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

امپراطوری

قسمت: 17

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات
فصل 17

تفسیر خیلی جالبی کردی . واقعا جالب میشه . شاید کمی از روی جهل ولی جواب میدهد . لزوما هرچیزی که قرار است برای انسان ها کار کند نیاز به کمی جهل دارد . اگر بی نقص باشد ..............
پیام شماره 4492122 ، سال 37 پیش از تاسیس امپراطوری

ون داشت تو جاده های برف زده به آرومی حرکت می کرد . سرمای هوا خیلی شدید شده بود و موتور قدیمی این ون گرمای زیادی نداشت که هم حرکت کنه هم بشه از سیستم گرمایشی ا.ن استفاده کرد . هوا هم داشت ابری میشد و این یعنی یه توفان تو راه بود . 
بدنم به شدت داشت میلرزید . نه از روی سرما ، بلکه به خاطر ترس من تا به حال دور از قبیله نبودم . همیشه با اونا زندگی کردم . میدونم قرار بود یه روزی از اونا جدا بشم اما اصلا فکر نمی کردم اون روز ، روزی باشه که یه دیوانه روانی منو مجبور کنه از یه شهر حفاظت شده فرار کنم و مجبور باشم با یه توفان آبی مسابقه بدم . هیچ قبیله نشینی توی توفان های آبی بیرون شهر نبوده یا بهتره اصلاح کنم هیچ انسانی تو این هوا بیرون نمیره . توی شهر های حفاظت شده هم تو این روز مردم از ترس بیرون نمی رفتن . سرباز های مرزی هم که وظیفه محافظت از مرز ها در برابر قدم زنان توفان رو داشتن هم برای امنیت خودشون میرفتن تو استحکامات و مثل موش قایم می شدن .
با خودم گفتم :« فقط یه کم دیگه . یه ساعت دیگه به شهر رد هول میرسم .»
فاصله لوگون و رد هول فقط 80 کیلومتر بود ولی به خاطر برف و قدیمی بودن ون نهایتا میتونست 30 کیلومتر در ساعت حرکت کنه . دو ساعت پیش که ماجرا رو برای رئیس تعریف کردم اون سریع مجبورم کرد حرکت کنم چون میدونست اگه دیر حرکت کنم نمیتونم از توفان جلو بزنم . حتی نتونستم با خاله کارینا *** حافظی کنم . 
ناراحتم از اینکه نتونستم خاله رو ببینم و همینطور عصبانی از اون کارل لعنتی که منو مجبور کرده از قبیله دور بشم . به خاطر همینه که مردم امپراطوری از اشراف خوششون نمیاد . اونا هر کاری بخوان میکنن و با ثروت و قدرتشون هیچکس نمیتونه جلوشونو بگیره . مردم معمولا از کلیسا کمک میگیرن ولی چه کنم که برای افرادی مثل من اشراف از کلیسا آدمای بهتری هستن . اگه پول بهشون بدیم حداقل دنبال جونمون نیستن . 
وسط رانندگی یه نور کوچیکی رو از آینه ون دیدم . 
با خودم گفتم :« یعنی کس دیگه هم میخواد تو این زمان بره به رد هول ؟»
یکم که نور نزدیک تر شدم یه سری ماشین دیدم که اصلا شبیه ماشین ها و ون های معمولی نبود ، بدتر اون ها نفر بر های نظامی بودن . یکی هم نبودن ، سه تا بودن . 
با خودم گفتم :« نفر بر های نظامی اینجا چیکار .......... نکنه ..............»
لرز بدنم بیشتر شد . تنها یه دلیل داشت که اونا الان تو این راه باشن . فقط برای اجرای دستور یه اشراف زاده مجبور بودن جونشون رو به خطر بندازن . یعنی اون کارل بهشون دستور داده بود دنبالم کنن ؟ . 
یکی از نفربر ها با سرعت بالا نزدیکم شد و خواست ازم جو بزنه اما من با ون مانع سبقت گرفتنش شدم . توی این جاده کوهستانی باریک اگر میخواستم می تونستم جلوشو بگیرم . 
ناگهان یه نفربر از پشت به ونم زد و یکم تعادلم رو از دست دادم و اون یکی نفربر تونست ازم سبقت بگیره و دو تای دیگه دو ور ونم چسبیدن و مدام به ونم میکوبیدن . میخواستم کاری کنن از حرکت وایسم . ولی من این کار رو نمیکنم . 
نفر بر جلویویه دفعه از حرکت ایستاد . من نمیدونستم چیکار کنم . باید می ایستادم ؟ نه من سرعت رو زیاد کردم و از پشت به نفر بر جلویی کوبیدم . تعادل ون به هم خورد و به همراه نفر بر جلویی به خارج از جاده پرتاب شدیم .
اتفاقات خیلی سریع بودن . من به شیشه جلوی ماشی کوبیده شدم و با شکسته شدنش به بیرون پرتاب شدم و بعدش همه چیز سیاه شد . سعی کردن ت*** بخورم ولی نمیتونستم . ماهیچه هام درد می کردن . با هر زحمتی که بود خودم رو از زمین بلند کردم و افتاده بودم تو یه لایه برف تازه . درسته که زنده بودم اما به خاطر برخورد ، بدنم داغون شده بود . 
به سمن محل سقوط نگاه کردم . ونم نابود شده بود . چندین بار به سنگ های صخره خورده بود و تیکه تیکه شده بود . خواستم برم سمت ون که با صدایی که از بالای صخره شنیدم سرم رو برگردوندم به سمتش و دیدم که اون دوتا نفربر از دو طرف صخره دارن میان پایین .  سریع به از صخره دور شدم . پایین صخره تعداد زیادی درخت بود که نمی شد با نفربر دنبالم کنن . میتونستم اونجا گمشون کنم . 
توی جنگل رفتم . از پشت سرم صدای چکمه های آهنی سربازای امپراطوری رو میتونستم بشنوم. داشتن دنبالم میکردن . سریع تر دویدم ولی دیدم که هم سمت راستم بودن هم چپم و هم پشت سرم . 
با خودم گفتم :« نباید وایسی . آنجلا بدو ، فقط بدو . »
اگر الان میتونستم ازشون دور شم چون اونا زره های سنگین داشتن نمیتونستن دنبالم بیان و خسته میشدن . باید فاصلمو بیشتر میکردم . 
نمیدونم چقدر دویدم ولی سینم می سوخت دیگه نمیتونستم بیشتر راه برم ولی هنوز از پشتم میتونستم صدای پاهاشون رو بشنوم . توفان باعث میشد نبینمشون . برف های آبی و مه سنگین نمیزاشت اونا هم من رو ببینن . هر قدم برام سخت تر از قبلی میشد . صدای چکمه ها هر لحظه نزدیک تر میشد . خواستم دوباره شروع کنم به دویدن که یه ناگهان دستم کشیده شد و روی زمین افتادم. تا خواستم بلند شم سربازی که منو رو زمین انداخت پرید روم و سرم رو توی برف کوبید . 
سرباز داد زد :« اینجاست گرفتمش .»
بقیه سرباز ها کم کم کنار ما جمع شدن . نمیتونست اینطوری تموم بشه . اون همه تلاش کردم ولی بازم تونستن به همین راحتی منو بگیرن . اشک از چشم هام شروع به ریختن کرده بود و داشتم با صدای بلند گریه میکردم . حالا معلوم بود کارل چه بلایی سرم میاره . 
سرباز منو از زمین بلند کرد . انداخت سمت یکی دیگه از سرباز ها .که اون منو محکم گرفت و گفت :«این همه سختی برای این قبیله نشین ؟ چوخه دوم کلا با پرت شدن از صخره کشته شدن»
بعد به من نگاه کرد و سیلی محمی بهم زد به طوری که اگر خودش منو محکم نگرفته بود توی برف ها پرتاب شده بودم . یه طرف صورتم کامل میسوخت و لبم پاره شده بود . تا خواستم به اون سربازی که بهم سیلی زده بود نگاه کنم یه مشت تو شکمم خورد و یه لحظه نفسم قطع شد و سرباز هم منو رها کرد تا روی زمین بیوفتم . 
روی زمین به نفس نفس افتادم که دیدم یکی از سرباز ها با شمشیر داره میاد سمتم . وقتی خواست بهم ضربه بزنه یه سرباز با شنل جلوی دیدم رو گرفت . 
سرباز شنل دار گفت :« داری چیکار میکنی آسر ؟ اونو باید زنده برسونیم  »
آسر گفت :« فرمانده ولی اون 8 نفر از برادرامونو کشته . »
فرمانده برگشت سمت من و با پوزخند بهم نگاه کرد . بعد به آسر گفت :« نگران نباش . با اخلاقیاتی که از کارل میشناسم قراره تاوان پس بده . »
بعد همه سرباز ها شروع کردن به خنده . فرمانده اون ها منو از زمین بلند کرد و یقه های لباسم رو گرفت و گفت :« داری به خاطر دو تا ضربه گریه میکنی ؟ اگه اینجوری باشه که در برابر کارل دیگه باید خون گریه کنی »
بعد بهم نزدیک تر شد و گفت :« میدونی . یه باز از یه دختر کشاورز خوشش اومد . سه ماه بعد دختره رو طوری فرستاد خونش که پدر مادر خودش نتونستن بشناسنش . »
من از ترس اشک هام بند اومده بود و بدنم به لرز در اومده بود . 
فرمانده گفت :« و از اون جالب تر . خود اون دختره هم دیگه خوشو نمی شناخت . البته فک کنم کلا توانایی سناختن رو از دست داده بود . کلا روانی شده بود . انقدر شکنجه شده بود که هر وقت کسی رو میدید شروع می کرد به جیغ کشیدن . حالا به نظرم تو که از الان داری گریه میکنی که یه هفته هم زیر دست اون دوام نمیاری . »
یکی دیگه از سربازا گفت :« خب بیاید شرط ببندیم که چقدر دوام میاره . من میگم 8 روز »
فرمانده گفت :« نه بابا ، فک کنم 3 روزه خودش خودکشی کنه »
یکی دیگه گفت :« ولی واقعا کارل هم سلیقه خیلی خوبی داره ها . از کجا این دخترای خوشگل رو پیدا میکنه ؟»
فرمانده گفت :« اگه تو هم هر روز بیرون داشتی ول می گشتی از این خوب خوبا پیدا میکردی »
من با لحن خیلی آروم گفتم :« خواهش میکنم . بزارید من برم . من هیج کاری نکردم .»
فرمانده به طرف دیگه صورتم مشت محکمی زد و پرتم کرد عقب که از پشت خوردم به یه درخت و یه درد شدید تو کل کمرم پخش شد . 
فرمانده گفت :« اگه از همون اول تسلیم شده بودی دیگه باهات کاری نداشتیم و تا زمانی که کارل میومد سراغت راحت بودی ولی الان که هشت تا از سربازامو کشتی باید بدونی عذابت از الان قراره شروع بشه . »
اون آروم داشت میومد سمتم و من با هر قدمی که به سمت بر میداشت بیشتر خودمو به درخت می چسبودم  .
با ترس گفتم :« میخوای چیکار کنی؟»
گفت :« نگران نباش این فقط یه مقدمه از کاریه که کارل قراره باهات بکنه .»
خواست دستاشو بیاره سمت کتم که یه دفعه یکی از سرباز ها افتاد رو زمین و داد بلندی کشید . فرمانده سریع سرش رو برعکس کرد ولی نمیدونم چرا ولی درجا خشکش زد . سرباز هایی که تا یک ثانیه پیش داشتن می خندیدن ناگهان ساکت شده بودن . فقط صدای گریه های من داشت میومد . من از روی تعجب سرم رو ت*** دادم تا پشت فرمانده رو ببینم ولی چیزی که دیدم چنان لرزی به تنم انداخت که دیگه تمام درد هامو فراموش کردم . حتی دیگه نمیتونستم گریه کنم .
چند جفت چشم آبی از توی مه معلوم بود کنار درخت ها چند تا موحود با پوست رنگ پریده و با رگ های آبی و دست هایی با ناخون های تیز به ما نگاه می کردن . روی زمین یکی از اون موجودات از روی سرباز بلند شد و دستش رو از توی سینه سرباز بیرون اورد . دستش کاملا خونی شده بود . اون  یه استورم واکر بودن . 
فرمانده در حالی که شمشیرشو از غلافش بیرون می اورد گفت :« مثل اینکه بلایی که کارل قراره سرت بیاره در برابر این بچه بازیه . »

کتاب‌های تصادفی