کافه والوریا
قسمت: 2
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
صفحه ۲: افکار افسرده
به محض اینکه در زندان باز شد نور به شدت درخشانی به چشمام خورد. اذیتم میکرد، ولی مهم نبود. تنها چیز مهم برای من این بود که یک قدم دیگه رو بردارم تا از محوطه تاریک زندان خارج بشم. وقتی میگم “تاریک” منظورم این نیست که اونجا روشن نبود. اتفاقا نورهایی با رنگ های مختلف هم داشت. خب، قرار نیست که هرجا خوشگل باشه برات راحت باشه.
بگذریم، راستش اصلا دلم نمیخواد در مورد چیزهایی که داخل زندان بود بگم. فقط میخوام ازش بگذرم.
قدم اول رو که برداشتم، دوران دوم زندگیم رسما شروع شد. با این سوال که،“حالا چی؟”
هیچکس بیرون از زندان منتظرم نبود. راستش چون بیرون از شهر بود، واقعا هیچکس نبود جز یک سرباز بیچاره که باید توی هوای گرم نگهبانی میداد. بیشتر از اینکه دلم برای خودم بسوزه که کسی رو نداشتم تا بعد از آزاد شدنم به سراغم بیاد، دلم برای اون سوخت که باید بدون هیچ اعتراضی به کارش ادامه میداد. نه که خیلی دلسوز و مهربان باشم، فقط حس کردم باید اون موقع با یه چیزی ذهنم رو پر کنم تا افکارم جایی که نمیخواستم نره.
باید ادامه میدادم، طعم آزادیِ بعد از سه سال حبس رو نباید با این چیزها خرابش میکردم. اولین جایی که به ذهنم رسید، این بود که یه مغازه فست فود پیدا کنم تا بعد از مدت زیادی طعم ساندویچ مورد علاقهام یعنی هات داگ رو بچشم.
از سرباز جلوی زندان پرسیدم چطوری میتونم از اینجا برم شهر. با دست، انتهای یک جاده خاکی رو بهم نشون داد و گفت” تا انتهای جاده برو و کمی به سمت چپ پیاده روی کن. اونجا ایستگاه اتوبوس هست که مستقیم به مرکز شهر میره.”
مرکز شهر! چه خفن، خونه ما هم اونجاست… آه، یادم نبود خونه رو خیلی وقته عوض کردیم. صاحب خونه آدم مزخرفی بود، به بهانه پول مارو انداخت بیرون اما بعدا معلوم شد میخواسته خونه ما رو بده به پسر مزخرفتر از خودش. اسمش رو یادم نمیاد ولی همش دنبال دخترا بود، بهتره بگم بدنِشون.
یه تشکر ساده از نگهبان کردم. مطمعن نبودم کافی بوده باشه. ولی خب اون موقع واقعا این چیزها برام مهم نبود. مغزم داخل زندان زنگ زده بود. جوری که احساساتم هم به همراهش زنگ زده بود. ساده تر بگم، سه سال محیط تاریک زندان و گوش دادن به حرفهای دردناک زندانیها، افسردهام کرده بود.
کتابهای تصادفی


