فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

پژواک پیدایش

قسمت: 1

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

چپتر ۱: آغاز

خبر فوری! دیشب رأس ساعت ۳ بامداد یک هیولای حشره‌ای سطح نقره‌ای در منطقه‌ای مسکونی پدیدار شد! گزارشات حاکی از تلفاتی بیش از ۱۰ تن، و بیش از ۲۰۰ نفر مصدوم می‌باشد! همچنین طبق گزارشات، هانتر سطح نقره‌ای محبوب تازه‌کار این روزها، سادامیچی هوجو ، ملقب به هوجوی شبح، در مبارزه دیشب دار فانی را وداع گفت. هم‌اکنون جناب واکیموتو هیزو، نائب‌رئیس سازمان فراطبیعی در برنامه‌ی ما حضور پیدا کردن تا راجع به حادثه دیشب اطلاعات بیشتری...

آکنو آهی کشید، صفحه گوشی رو قفل کرد و تو جیبش گذاشت. کوله‌ش رو انداخت روی دوشش.

«دوباره... بازم یه حمله‌ی دیگه و کلی تلفات... هیولای این‌سری سطح نقره‌ای بود، درحالت عادی نباید بتونه همچین آسیبی بزنه، و یه هانتر سطح نقره‌ای باید بتونه از پسش بر بیاد... پس چرا؟»

از اونور خیابون صدای همهمه، جیغ و فریاد مردم میومد، آکنو به آرامی نزدیک شد تا ببینه چه‌خبره... «هم؟ چرا انقدر اونور خیابون شلوغه...؟»

«آهههه! ماسایوشی-ساما! تروخدا امضاء بدید!»

«اون...» با قیافه‌ای درهم زمزمه کرد...

اون‌طرف خیابون گروهی از دختران نوجوان و چندین پسر دور یه مرد جمع شده بودن.

«... ماسایوشی نوریو، هانتر سطح پلاتینیِ دورگه و وارث خاندان ماسایوشی؛ البته بهتره بگیم شرکت ماسایوشی... هانتری که قدرتش نوع لمسی هست و می‌تونه با لمس هرچیزی، طلای درونشو کنترل کنه. ولی چرا هرجا می‌رم این هست؟ ولم کن دیگه.»

«اوه! آکنو-کون!» فریاد ناگهانی نوریو به صدای تمام طرفداراش غلبه کرد و سکوتی کوتاه به وجود آورد. نوریو که آکنو رو دیده بود، به سمتش شتافت و طرفداراش رو پشت‌سر گذاشت.

«عجب تصادفیه که اینجا دیدمتا! داری کجا می‌ری؟ مدرسه؟ بیا یکم حرفـ-» آکنو پرید وسط حرف نوریو و نذاشت حرفشو ادامه بده.

«چی می‌خوای؟ چندبار بهت گفتم قصد ندارم یه هانتر بشم. الانم مدرسه دارم، و شک دارم هانتر مشهوری مثل تو بتونه خیلی بی‌خیال وارد یه دبیرستان عادی بشه و سروصدایی ایجاد نکنه.»

«اون زنیکه... دوباره فعال شده.» نوریو یهو چهره‌ای جدی به خودش گرفت.

قدم‌های آکنو کندتر شدن... «و؟ چرا داری همچین چیزیو به یه شهروند عادی‌ای مثل من می‌گی؟ هانتر برتری مثل تو کار مهم‌تری مثل رسیدگی به هیولای دیشب نداره؟»

«می‌بینم مثل همیشه سرد برخورد می‌کنی... بگذریم. با کمک تو می‌تونیم جلوشو بگیریم. اگه از قدرت ذاتی خاندانت استـ-» دوباره، آکنو نذاشت نوریو حرفشو کامل بزنه...

آکنو به نوریو چشم‌غره رفت و آهی کشید. «قدرت ذاتی؟ ولمون کن بابا. خودت می‌دونی قدرتم بیدار نشده، و شک دارم با قدرت «زوم »‌ـی که دارم بتونم کمکی بهت بکنم.»

نوریو نیش‌خندی زد، دستش رو روی کمرش گذاشت و گفت: «هیولای دیشب... نه؟ درسته درسته، باید بهش رسیدگی کنم. البته مطمئنم خودتم می‌دونی ریشه‌ی هیولاهای حشره‌ای به کدوم یکی از «ده حاکم» برمی‌گرده... نه؟»

آکنو بدون گفتن چیزی، روش رو برگردوند و وارد مدرسه شد.

«آکنو! اون یارو اژدهای طلایی بود؟! از کجا می‌شناسیش؟ می‌شه منو بهش معرفی کنی؟! راستش خواهرم یکی از طرفدارای دوآتیشه‌شه، تولدشم نزدیکه، می‌خوام امضاءـشو بهش هدیه بدم...»

«عا... نائومیچی، تو هم اینجا بودی؟ ندیدمت.» آکنو با بی‌توجهی به تمام حرف‌های نائومیچی، کتابش رو باز کرد.

نائومیچی دستش رو برد بالا... تق و زد پس گردن آکنو «هوی... حداقل جوابمو بده... ملت دوست دارن ما هم دوست داریم.»

آکنو درحالی که داشت می‌خندید گفت: «شوخی بود بابا. امضاء؟ برای آزومی-چان دیگه؟ حله بهش می‌گم. و چیزورو-چان... می‌دونم طرفدار اون مرتیکه‌ای... تو هم می‌خوای؟»

چیزورو لپ‌هاش گل انداخت و دست‌پاشو گم کرد... «نـ ـ نــ ـ نـــــه بابا!! من؟ طرفدار؟ عمراً... چرا همچین فکری کردی؟ باور کن اشتباه می‌کنی.»

کمی مکث کرد... «ولی چیزه... تعارف کردی دیگه... پس اگه می‌شه یکی هم برای من بگیر. به اسم آیهارا چیزورو. البته باور کن این برای من نیستا!»

-بله بله می‌دونم...

با باز شدن ناگهانی در کلاس، تمام دانش‌آموزان به سکوت فرو رفتن، در ادامه، ایشیکورا-سنسه وارد کلاس شد...

«ام، دانش‌آموزان عزیز، بنده ایشیکورا هستم، آماگاوا-سنسه یه مرخصی یه هفته‌ای گرفتن، برای همین تا هفته‌ی دیگه، کلاس ریاضی‌تون با من هست. قبلاً چندین‌بار سال‌های پیش با هم کلاس داشتیم، برای همین بیشتریاتون رو می‌شناسم، اما دانش‌آموزان جدید لطف کنین خودتونو معرفی کنین.»

«عا... وایسا- درست یادم باشه خونه‌ی آماگاوا همون اطراف بوده... نکنه تو حمله‌ی دیشب چیزیش شده باشه؟ و این ایشیکورا-سنسه... یکم حسی که می‌ده نسبت به قبل فرق می‌کنه...» آکنو درحالی که دستش زیر چونه‌ش بود، با خودش فکر کرد.

«راستی نائومیچی و چیزورو، الان که فکر می‌کنم نمی‌شه مفتکی بهتون امضای اون مرتیکه رو بدم، کلاس که تموم شد می‌شه برین اطراف مدرسه، رو زمین اینا رو بکشین؟ این سنگای جادویی هم بذارین روی چیزایی که می‌کشین» آکنو چندتا کاغذ و سنگ جادویی بهشون داد.

نائومیچی: «اینا... رون‌ هستن، نه؟ آکنو، واقعاً می‌خوای همچین کِلَس منسوخی رو انتخاب کنی؟ مطمئنم می‌تونی چیزای بهتری انتخاب کنی، و حتی یه هانتر درجه‌یک بشی...»

چیزوروی متعجب گفت: «نائومیچی... آکنو قبلاً هم گفته بود علاقه‌ای به هانتر شدن نداره، بعدشم، کِلَس چیزیه که آدم بعداً هم می‌تونه عوض کنه... مامان منم تو جوونیش که شوق هانتر شدن داشت درمان‌گر رو انتخاب کرد، ولی وقتی با بابام ازدواج کرد، کلسش رو به شیرینی‌پز عوض کرد... و الانم تو شیرینی‌پزیمون دارن ازش خوب استفاده‌ای می‌بره.»

«دقیقاً همینطوره که چیزورو-چان گفت. درسته عوض کردن کلس یه‌سری دردسر و معایب داره، ولی اگه فرد بتونه به سطح خوبی برسه، ممکنه حتی بعد از عوض کردن کلسش هم از قدرتای کلس قبلیش عوض کنه.» آکنو با قیافه‌ای متبکرانه رفت بالای منبر...

ایشیکورا ماژیک رو از روی میز برداشت، اسکیل نقطه‌زنی‌ـش رو فعال کرد و پیشونی آکنویی که ته کلاس مشغول حرف زدن بود رو هدف گرفت... «آکنو-کون وسط کلاسیما...» و با تکون دادن مچش، ماژیک رو پرت کرد...

همین که ماژیک به پیشونی آکنو برخورد کرد و از رو صندلی انداختش، کل کلاس غرق خنده شد.

«همینم از هانتر سابق مسی انتظار می‌ره..» درحالی که پیشونیش رو می‌مالید... زمزمه کرد.

مدتی بعد، زنگ تموم شدن کلاس به صدا در اومد، آکنو هم مثل بقیه، از کلاس خارج شد...

-ریاضی مسخره هم تموم شد... اون کار هم سپردم به اون دوتا.

آکنو راهش رو به سمت راهروی چپی کج کرد و وارد دستشویی شد.

-اسکیلِ زوم کردن؟ آره حتماً... دهنم سرویس شد تا این اسکیل جمع‌آوری اطلاعات رو به‌دست بیارم. در ظاهر صرفاً بینایی رو بهتر می‌کنه، اما اگه به‌اندازه‌ی کافی تمرینش بدی، می‌تونی تا ۵۰۰ متری اطرافت رو راحت ببینی، بشنوی، و حتی بوها رو حس کنی... اگه بتونم یکم دیگه ارتقاءـش بدم، می‌تونم اسکیل «اَسترال پروژکشن » رو باز کنم؛ ولی زیاد خوشم نمیاد روح و آگاهیم از بدنم خارج بشه، اما برای جمع‌آوری اطلاعات نیازم می‌شه.

آکنو چشماش رو بست و تمرکزش رو روی نائومیچی و چیزورو گذاشت. در همون حین، بیناییش فراتر از در دستشویی، دیوارها و در نهایت ساختمون مدرسه رفت، مانند روحی که آزادانه از درون اجسام رد می‌شه...

نائومیچی: «گفته بود اینا رو بکشم دیگه...؟ اینم از این... و تمام. حالا این تیکه سنگه هم می‌ذارم روش. الان باید برم شرق مدرسه. از دست این آکنو... یه امضاء خواستیما!»

چیزورو: «رون... معلوم نیست چه نقشه‌ای تو سرشه... محض اطمینان باید به اون فرد خبر بدم.»

«چیزورو... می‌دونستم.» آکنو با لحنی نااُمیدانه اسم چیزورو رو زمزمه کرد.

-هنوز اون مرتیکه این اطرافه؟ شاید بتونم ازش اطلاعاتی بکشم بیرون. ولی اول اتاق دبیرا هم بررسی کنم... اگه بتونم سوالای امتحان فردا رو بدزد- چیزه، باید ببینم حال آماگاوا-سنسه چطوره.

بینایی آکنو به داخل راهروهای مدرسه برگشت، و باری دیگر، مانند روحی سرگردان در راهروها چرخید تا رسید به اتاق دبیران... و از درز در تونست وارد اتاق بشه، اما همینکه چشمش به اتاق افتاد،‌ موجی از مانا اسکیلش رو مختل کرد.

«*چکیدن* اون... دیگه چی بود؟» دستمال رو از جیبش در آورد، و خونی که از گوش و چشمش اومده بود رو پاک کرد...

گوشیش رو برداشت و به چیزورو و نائومیچی پیام داد. «زودباشین کارایی که گفتمو بکنین... یه‌خبراییه. احتمالش هست یه هیولا تو مدرسه باشه! تو کلاس می‌بینمتون.»

کتاب‌های تصادفی