فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

پژواک پیدایش

قسمت: 2

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

چپتر ۲: آمالیا

-جناب، همونطور که دستور دادید اون محوطه محاصره شده. تمام نیروها آماده‌باش و منتظر دستورتون هستند. کافیه امر کنید تا نیروهامون حرکت کنن.

-زودتر از انتظارم بود. آفرین. و؟ وضعیت آمالیا چطوره؟

-طبق دستور، اون هم نزدیک مدرسه در آماده‌باش هست. با توجه به آیتم‌هایی که بهش دادید، بعد از تموم شدن این محاصره، باید قدرتش به‌اندازه‌ی کافی پیشرفت کنه...

-خوبه. هانترها چطور؟ نباید بذاریم موی دماغ‌مون بشن.

-درسته. به این مسئله رسیدگی کردیم، تو محوطه‌ی اون مدرسه هیچ هانتری امروز فعالیت نمی‌کنه.

-رأس ساعت ۱۲ ظهر، حفاظ‌ها رو فعال، و حمله رو شروع کنید.

-به روی چشم.

***

«هوی آکنــو!» نائومیچی با عجله وارد کلاس شد.

-عا، نائومیچی... الان مونده چیزورو.

نائومیچیِ هول کرده، درحالی که نفس‌نفس می‌زد پرسید... «جریان... هیولا چیه؟! راست... گفتی؟!»

«آروم بگیر. چیزورو-چانم اومد به جفتتون توضیح می‌دم، فعلاً نفس بگیر تا خفه نشدی.» آکنو سعی کرد نائومیچی رو آروم کنه.

«بچه‌ها! من اومدم» و ۱۰ دقیقه بعد، چیزورو هم رسید.

«خب، همه‌مون هستیم. بذارین یه توضیح کلی بدم، و بگم باید چیکار کنیم. اول از همه، یکم پیش از اتاق دبیران موج مانای شدیدی حس کردم... اگه هیولا باشه، حداقلش باید برنزی یا نقره‌ای باشه. و اگه تونسته به این مدرسه نفوذ کنه، می‌شه گفت شکل یه آدم رو گرفته، و یا یه آدم رو تسخیر کرده؛ که یعنی... یه هیولای انگلیه. اون رون‌هایی که دادم کشیدین باید به‌اندازه‌ی کافی کمک‌حالمون باشن. و اینکه دقیق نمی‌دونیم چه‌خبره و چه تهدیدی در انتظارمونه. چیزورو-چان، برو سمت دفتر شورا و بهشون بگو کل بچه‌ها رو توی سالن ورزش جمع کنن، نائومیچی، تو هم برو به مدیر خبر بده.»

نائومیچی از آکنو پرسید. «آکنو، خودت چیکار می‌کنی؟»

-من؟ یه‌کاریش می‌کنم حالا. اول باید اون رون‌هایی که کشیدین رو راه بندازم. راستی، قدرتای ذاتی‌تون بیدار شده؟ و چه اسکیلایی دارین؟

«همم... حقیقتش من که اُمیدی به قدرت ذاتیم ندارم...» چیزورو ادامه داد: «منم مثل خودتم، هنوز بیدارش نکردم. ولی از مامانم چندتا اسکیل درمانی پایه یاد گرفتم. بابامم اسکیل دفاعیشو بهم یاد داده.»

نائومیچی با قیافه‌ای غرورمند گفت: «هه! چقدر بیچاره‌این... واقعاً هنوز قدرت ذاتی‌تون بیدار-»

-حرف نزن. زودباش بگو.

«باشه بابا. راستش ۲ ماه پیش بیدار شد، ولی هنوزم نفهمیدم چیکار می‌کنه... انتظار داشتم قدرت «پوست فولادی» بابامو به‌ارث ببرم، ولی این یه‌چیز کاملاً جداست. اسمش «اتصال‌»ـه، و جدی حتی نمی‌فهمم چیه...» نائومیچی‌ای که بعد از خوردن تو ذوقش لب‌ و لوچه‌ش آویزون بود، راجع به قدرت ذاتیش توضیح داد و بعد، هر سه از کلاس خارج شدن و رفتن سراغ وظیفه‌ای که باید انجام می‌دادن.

***

-وقتش نشده...؟

-چرا، دستورات صادر شدن، آمالیا-سان. اما یه تغییری تو نقشه پیش اومده، رئیس گفتن بیرون از حفاظ بمونید و مأموریت رو انجام بدید.

«بیرون...؟ قبول نمی‌کنم. خودمم می‌رم داخل حفاظ، درهرصورت اونطوری راحت‌تر از قدرتم استفاده می‌کنم. به رئیسم بگو نگران نباشه، من کسی نیستم که راحت شکست بخوره... بعدشم، دقیقاً توی همچین جایی انتظار داره چه بلایی سرم بیاد؟» آمالیا، درحالی که کلاه شنلش رو برمی‌داشت، و موهای بلند سرخش رو نمایان می‌کرد، با لحنی نسبتاً تند سر طرف مقابلش غر می‌زد.

***

«ها؟ این چیه... مگه توی مدرسه هم رون کشیده بودیم؟» یکی از شنل‌پوشان بعد از نفوذ به مدرسه، رون‌ـی که رو دیوار کشیده شده بود رو دید.

-ولش کن بابا. حتماً باز نقشه رو عوض کردن. رئیسو می‌شناسی که.

-درست می‌گی. بیا حفاضو فعال کنیم، این رون هم برای همین کشیدن،‌ روش یه سنگ جادویی هم هست.

هر دو روی رون وایسادن، و مقدار خفیفی مانا از بدنشون ساطع شد...

***

چیزورو با عجله وارد اتاق شورای دانش‌آموزی شد و در رو باز کرد. «اومِدا-سنپای!»

«عه؟ آیهارا-سان؟ چیزی شده؟» اومِدا کنجی، رئیس شورای دانش‌آموزی با تعجب کتابی که دستش بود رو بست، گذاشت روی میزش و رفت سمت چیزورو.

چیزورو درحالی که نفس نفس می‌زد، بریده بریده به اعضای شورا گفت: «یه مشکلی پیش اومده! لطفاً همه‌ی دانش‌آموزا رو داخل سالن ورزش جمع کنید! نائومیچی الان داره با مدیر حرف می‌زنه تا اجازه‌شو بگیره!»

اومدا هاج‌وواج بقیه‌ی اعضا رو نگاه کرد. «چه‌خبره؟ چیزی شده؟»

-هیول... یه هیولا ممکنه به مدرسه حمله کنه!

پس از خارج شدن این جمله از دهن چیزورو، کل اتاق شورا ساکت شد، و همه‌ی اعضا با قیافه‌ای وحشت‌زده به هم‌دیگه نگاه می‌کردن.

صدای زنگ تلفن چیزورو، سکوت اتاق رو شکوند؛ اونور خط نائومیچی بود.

«چیزورو-چان! با مدیر حرف زدم و بهش گفتم چه‌خبره! اجازه داد کل دانش‌آموزا رو ببریم تو سالن و کلاسا رو تعطیل کنیم. منم دارم می‌رم سمت سالن. شورا چی شد؟» نائومیچی، درحالی که با عجله توی سالن می‌دوید، با چیزورو صحبت می‌کرد.

چیزورو بعد از نفس گرفتن، نائومیچی رو در جریان گذاشت: «منم به اومدا-سنپای گفتم. منتظرم ببینم جوابش چیه... راستی از آکنو خبری داری؟»

اولین کسی که تونست خودشو آروم کنه، اومدا، رئیس شورای دانش‌آموزی بود. کمی بعد، شروع به آروم کردن بقیه‌ی اعضا کرد.

-یاناسه! گفته بودی یه اسکیل برای تماس گرفتن داری، درسته!؟ زودباش به سازمان زنگ بزن! کاجیوارا، زود برو یه اعلانیه بده و بگو همه تو سالن ورزش جمع بشن، بقیه‌تونم برین در تک تک کلاسا رو بزنین و بچه‌ها رو ببرین!»

نائومیچی از پشت تلفن به چیزورو گفت: «چیزورو-چان! زودباش خودتـ-» اما یهو توی صداش نویز افتاد و تلفن قطع شد.

«نـ ـ نمی‌تونم! اسکیلم به هیچکس وصل نمی‌شه!» یاناسه رِینا، معاون شورا با چهره‌ای رنگ‌رو رفته به اومدا گفت نمی‌تونه از اسکیلش استفاده کنه...

همون لحظه، کل مدرسه لرزید و حفاظی قرمز کل مدرسه رو در بر گرفت... همراه با لرزش، صدای فریاد دانش‌آموزان از کل مدرسه شنیده می‌شد.

***

آمالیا شنلش رو در آورد و انداخت زیر پاش، همون لحظه، شنلش جون گرفت و با هر قدم آمالیا، زیر پاش پله‌ای ایجاد می‌کرد تا اون رو وسط هوا برسونه.

«همم... شاید اول از این سازه استفاده کنم؟ به‌هرحال یکم عشق‌حال به جایی برنمی‌خوره.» آمالیا، از بالای حفاظ کوزه‌ای رو انداخت وسط حیاط، و با برخورد کوزه به زمین، و هم‌زمان با شکستنش، صدها هیولای انگل‌مانند کوچیک، از داخل کوزه به بیرون خزیدن.

آمالیا دستشو بالا برد، و مانای قرمزی از نوک انگشتاش ساطع شد. «دستور می‌دم، انگلای کثیف... برین بدن تمام موجودات زنده‌ای که داخل این حفاظنو بگیرین.»

***

«هوی! چیزورو-چان، نائومیچی! کل دانش‌آموزا رو جمع کردین!؟» آکنو با عجله وارد سالن ورزش شد و در رو باز کرد.

«آکنو!» چیزورو و نائومیچی به‌محض دیدن آکنو، داد زدن و اسمشو صدا کردن.

-آکنو-کون! چه‌خبر شده؟ خوشحال می‌شم توضیح بدی چرا تمام مدرسه رو اینجا جمع کردی... باید بدونی بدون یه‌دلیل درست‌حسابی، قراره تو بد دردسری بیوفتی...

«عا... مدیر فوکوناگا... چیزه خب. ام...» آکنو درحالی که صورتشو می‌خاروند، از جواب دادن طفره می‌رفت...

نائومیچی و چیزورو شروع به ساکت کردن دانش‌آموزا کردن، و گفتن: «دانش‌آموزان عزیز، و دبیران گرامی! خوب گوش بدید... ظاهراً یه هیولا وارد مدرسه شده! از ۱۰ دقیقه پیش که اون حفاظ قرمز برپا شده، نتونستیم با بیرون تماسی بگیریم... نه گوشیامون آنتن داره، و نه اسکیل معاون‌ شورا، یاناسه-سنپای؛ کار می‌کنه!»

بعد از تموم شدن اعلانیه‌ی چیزورو و نائومیچی، همهمه کل سالن رو برداشت و تمام دانش‌آموزان وحشت‌ کردن...

«ای‌بابا... حالا کی اینا رو ساکت کنه...» آکنو با خودش زمزمه کرد... «اهم! گوش بدین. اگه می‌خواین زنده بمونین باید کاری که می‌گمو بکنین! اول از همه، باید این طرحی که دستمه رو کف سالن و روی دیوارا بکشین! بعدش بهشون جادو وارد کنین... از اونجایی که ممکنه یه‌سریاتون هنوز مانای ضعیفی داشته باشین، احتمالاً سختتون باشه؛ اما این رون‌ها، حفاظ هستن و اگه درست کشیده بشن، می‌تونن به‌مدت ۳ ساعت از این سالن حفاظت کنن!» آکنو کاغذی که دستش بود رو به دانش‌آموزا نشون داد و ازشون خواست طرح رونی که روی کاغذه رو، تو کل سالن بکشن.

رئیس شورا، اومدا از جاش بلند شد. «لطفاً همه‌تون همکاری کنید! این مسئله‌ی مرگ و زندگیه! ولی مطمئنم آکنو-کون می‌تونه نجاتمون بده! به‌نظر من، تو کل این مدرسه... آکنو-کون شایسته‌ترین فرد برای هانتر شدنه. هم‌کلاسی‌هاش شاید خبر داشته باشن؛ اما اگه به آکنو-کون اعتماد کنیم، همه‌مون سالم می‌مونیم! برای همین از همه‌تون خواهش می‌کنم حتی اگه شده، فقط برای همین یه‌بار به حرف‌های آکنو-کون گوش بدید.» بعد از اظهار جسورانه‌ی رئیس شورا، کم کم دانش‌آموزا آروم شدن و شروع به کار کردن.

یک ربع بعد، بیش از نصف سالن ورزش پر از رون شده بود... و دانش‌آموزا درگیر شارژ کردنشون بودن که در اصلی کمی باز شد... و از درز در، یکی از انگل‌ها پرید داخل سالن.

«هم؟ اون چیـ-» نزدیک‌ترین دانش‌آموز به در توسط انگل تسخیر شد، درحالی که از تمام درزهای صورتش خون بیرون می‌ریخت، ماناش رَم کرد، تمام رگ‌های بدنش زد بیرون، عضلاتش سفت شد و به دانش‌آموزا حمله کرد...

«اون چی بود؟! یه‌چیزی وارد بدنش شد... زودباشین رون‌ها رو بکشین!‌ وقتی نمونده!» آکنو صداش رو بالا برد و فریاد زد.

-انگل... نکنه... نه ممکن نیست!

آکنو به سمت دانش‌آموز رم‌کرده هجوم برد، دوتا دستشو گذاشت روی گردنش و زمزمه کرد.

Éri má drak’nashé. Uzayva thi’lath osh en’la ith mor’gath en turae.

بعد از تموم شدن ورد، خونی که از دماغ و گوش اون دانش‌آموز بیرون ریخته بود پشت گردنش جمع شد و روی جایی که مهره‌های گردنیش قرار داشتن، رون‌ـی با خون تشکیل شد. بعد از تکمیل شدن رون، مانای لبریز دانش‌آموز فروکش کرد و تمام حرکاتش متوقف شدن.

«آ ـ آکنو-کون...؟ چیکار کردی...؟» اومدا با صدایی لرزون از آکنو پرسید.

«عا؟ چیز نیست، صرفاً یه رون برای مهرموم کردن حرکاته. هیولایی که واردش شده یه انگله... فعلاً نمی‌تونیم از بدنش خارجش کنیم، برای همین گفتم بهترین راه اینه که جلوی حرکاتش رو بگیریم؛ اینطوری نمی‌تونه وحشی‌بازی در بیاره.» در ادامه، آکنو روش‌کار رون رو توضیح داد: «با توجه به اینکه این رون رو با خون کشیدم، قدرتش خیلی بیشتر از چیزاییه که دارین روی درودیوار می‌کشین. فعلاً می‌شه گفت رونی که پشت گردنشه، ستون‌فقراتش رو به‌صورت موقتی فلج کرده.»

درحالی که آکنو داشت توضیح می‌داد، بقیه‌ی دانش‌آموزا با قیافه‌ای متعجب و ترسیده، به توضیحاتش گوش دادن.

«ولی... وقتی اون انگله وارد بدنش شد یه‌چیزی دیدم... یه‌چیزی مثل نخ بهش وصل بود.»

-عا، چیزورو-چان، نائومیچی... من می‌رم بیرون.

***

«... انگار یکی از انگلا یکیو تسخیر کرده... ولی چرا تکون نمی‌خوره؟ و چرا تو کل این مدرسه هیچ آدمی نیست...؟» آمالیا که وسط هوا دراز کشیده بود، با خودش فکر می‌کرد...

-عام، ببخشید خانم الفه؟ اون بالای چیکار می‌کنی؟

«ها؟ این نُنُر کیه دیگه...؟» آمالیا ایستاد و زیر پاش رو نگاه کرد؛ و آکنویی که وسط حیاط ایستاده بود رو دید.

«عـــه! که اینطور. فهمیدم چرا اون انگله عجیب رفتار می‌کرد... تو داشتی کنترلش می‌کردی.» آکنو دستشو گذاشت زیر چونه‌ش، به انگشتای آمالیا که به‌خاطر مانا درخشان شده بودن نگاه کرد.

«خب؟ تو کی هستی؟ خوب فهمیدی... اما فرقی به حالت نداره.» آمالیا دست به سینه شد و با لبخندی تمسخرآمیز به آکنو نگاه کرد.

-وقتی اسم کسیو می‌پرسی، اول باید خودتو معرفی کنی.

«درست می‌گی. با اینکه مرده‌ها نیازی به این‌چیزا ندارن، ادب حکم می‌کنه خودمو معرفی کنم.» آمالیا درحالی که می‌خندید ادامه داد: «اسم من آمالیاست. همونطور که می‌بینی یه نیمه‌الف‌ـم... رتبه‌ی ۱۱ رو توی سازمان‌مون دارم و امروز اومدم یکم خوش‌گذرونی کنم. و تو؟»

-سازمان؟ خب مهم نیست. من آکنو هستم، کسی که قراره جلوی خوش‌گذرونیتو بگیره.

آکنو با صدایی جدی، انگشتشو روبه آمالیا گرفت و ازش پرسید: «بگو ببینم. چرا سعی کردی از انگل استفاده کنی؟ می‌خوای این اتفاقو بندازی گردن اون زنیکه؟»

آیا آکنو می‌تونه آمالیا رو شکست بده؟ راز پشت قدرت آمالیا و انگل‌ها چیه؟ آمالیا چه جوابی قراره بده؟ و اون «زنیکه» کیه...؟

کتاب‌های تصادفی