پژواک پیدایش
قسمت: 3
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
چپتر ۳: سارکان
خارج از حفاظ، اعضای سازمان نشسته بودن و منتظر تموم شدن کار آمیلیا بودن. «سارکان-سان، یعنی واقعاً تا کار آمالیا-ساما تموم بشه، باید همینجا منتظر بمونیم؟»
سارکان خطاب بهش گفت: «شماره ۵۲۳، دستور از بالا اومده، نمیشه کاریش کرد... اون آمالیای عوضی! با چه جرئتی از دستور سرپیچی کرد و وارد حفاظ شد؟! مشکل این الفا همینه دیگه...!»
یکی دیگه از اعضای گروه خندید و گفت: «فرمانده سارکان، میدونیم چقدر از الفا متنفری، آمالیا-ساما با اینکه رتبهش ۱۱ئه، بازم یکی از اعضای رتبهدار سازمانه... ما سیالشکریا نمیتونیم پشتسرشون حرف بزنیم.»
سارکان مشتشو کوبید روی دیوار و داد زد: «شماره ۲۳۱، چته؟ الان شدین سگای وفادار سازمان؟ خوبه همهمون یهمشت مهرهی فداییایم... همون زنیکهی نجس نیمهالف دلش بخواد میتونه دستور بده همهمون فداش بشیم! نمیخواین این وضع عوض بشه؟ مطمئنم بین شما هم خیلیا هستن که بیشتر از اون زنیکه تو سازمان بودن! بهنظرتون درسته اینطور باهامون رفتار بشه؟»
حرفهای سارکان اعضای سازمان رو به فکر فرو برد، و یکیشون در جواب پرسید: «خب سارکان-سان، میگی چیکار کنیم؟ بین ما شش نفر، بیشتر از نصفمون حتی قدرت ذاتی هم نداریم...»
سارکان نیشخندی زد و ادامه داد: «۱۲۲، قدرت ذاتی مهم نیست. مهم استفاده از چیزهاییه که داریم. طبق اطلاعاتی که جمع کردم، سازه توی زیرزمین این مدرسهست. جزئیات زیادی ندارم، ولی مطمئنم رئیس ازش خوشش میاد.» سارکان برگهای از تو جیبش در آورد «میخوام مأموریت رو کمی تغییر بدم. هدف فرعی مأموریت بهدست آوردن سازهی «دستبند آغوش روباه»ـه. با استفاده از اسکیل «مخفیکاری» شمارهی ۷۳۱، و یونیکاسکیل «اشتراک» ۲۱۳، وارد مدرسه میشیم و حینی که آمالیا سرش گرمه، خودمون اون سازه رو میدزدیم. بعد برمیگردیم و به رئیس تحویلش میدیم؛ اینطوری مطمئنم رئیس قدرمونو میدونه و بهمون جایگاه خوبی میده. سوالی هست؟»
۵۲۳ لحظهای سکوت کرد و در ادامه پرسید: «وایسا، چطوری قراره وارد حفاظ بشیم؟»
سارکان روبه شماره ۱۲۲ شد. «۱۲۲، بین ما، فقط تو میتونی کاری کنی وارد حفاظ بشیم. اطلاعات کاملت جلومه... وو جیان، ۲۱ ساله، مهاجر غیرقانونی چینیای که تو ۱۲ سالگی همراه خواهر کوچیکترش اومد ژاپن. تا الان بهلطف قدرت ذاتیت زنده موندی.»
۱۲۲، کسی که اسمش لو رفته بود سر جاش خشکش زده بود. «سـ ـ سارکان-سان! اطلاعات اعضا محرمانهن! حتی شما هم اجازهی دسترسی بهشون رو ندارین، و طبق قانون سازمان نباید جلوی باقی اعضا فاش بشه!»
سارکان کمی مکث کرد، و ادامه داد. «قدرت ذاتیت هم... عا ایناهاش. «فعالسازی اجباری»ـه. چطوره خودت توضیح بدی چطوری کار میکنه؟ فرض کن داری بهخاطر خواهر کوچیکتر عزیزت انجامش میدی.»
جیان بابت لو رفتن اطلاعاتش و تهدید سارکان عصبانی بود، اما میدونست مقابل سارکان که یکی از میانردههای سازمانه، کاری ازش بر نمیاد... برای همین تسلیم شد و اطلاعات قدرت ذاتیش رو لو داد.
«باشه بابا... فعالسازی اجباری قدرتیه که بهم اجازه میده یکی از اسکیلهای سنگ جادوی هیولایی که دستم گرفتم رو استفاده کنم... محدودیتهاش خیلی زیادن، برای مثال اگه سنگ یه هیولای آهنی دستم باشه، میتونم تا سهبار از اسکیلش استفاده کنم... و بعد از استفاده، سنگ از بین میره. و اینکه، نمیتونم اسکیلی که میخوام رو انتخاب کنم، خودش بهصورت تصادفی فعال میشه. و خب؟ چطوری با این میخوایم از حفاظ رد شیـ-»
قبل از تموم شد حرف جیان، سارکان یه سنگ جادوی خاکستری رنگ، و یه گوهر جادویی کوچیک که رنگش به گلبهی میزد رو گرفت جلوی جیان. «خب خب فهمیدم. این سنگ هیولای سطح نقرهای، شبح ملایمه. و خیالت راحت باشه، چون این هیولاها فقط یه اسکیل دارن.»
جیان نگاهی به سنگ انداخت. «سـ ـ سطح نقرهای؟! اگه همچین چیزی رو فعال کنم میمیرم!»
سارکان دستشو گذاشت رو سر جیان و حرفشو قطع کرد. «هیس. حرفم تموم نشده... این گوهر جادویی که میبینی، جدیدترین اختراع سازمانه. همین یهدونه گوهر کوچولو میتونه قدرت یکی رو تا ۳ برابر افزایش بده! البته زمانش کلاً ۱۰ دقیقهست.»
سارکان گوهر و سنگ رو به جیان داد، جیان بعد از کمی تردید گوهر رو گذاشت تو دهنش و گازش زد... با شکستن گوهر، سنگ جادویی شبح ملایم رو دستش گرفت. هالهای بیرنگ دور مشتش پیچید و با بستن چشمهاش، اسکیلی که توی سنگ جادویی بود رو فعال کرد.»
«هوی چهخبره؟!» شماره ۵۲۳، به بدن جیان که شفاف شده بود، با تعجب نگاه کرد.
«اوه، قدرت جالبی داری جیان-کون.» سارکان به ۲۱۲ گفت: «الان اسکیل اشتراکت رو فعال کن. اسکیلی که وو جیان فعال کرده رو بین همهمون به اشتراک بذار.»
شماره ۲۱۳ طبق دستور سارکان دستهاش رو به هم کوبید، بعد دستهاش رو روبه بقیهی اعضا گرفت و اسکیلش رو فعال کرد؛ با فعالسازی اسکیل «اشتراک»ـش، اسکیلی که جیان با سنگ جادویی فعال کرده بود بین همهشون مشترک شد، و بدنهاشون مثل یه روح، شفاف شد و با دستور سارکان، همهشون وارد حفاظ شدن.
«خب، حالا ۷۳۱، اسکیل مخفیکاریت رو فعال کن؛ و ۲۱۲، دوباره اون اسکیل رو بینمون پخش کن.»
اینبار با اسکیل شماره ۷۳۱ و ۲۱۲، همهشون نامرئی شدن و سمت ساختمون فرعی مدرسه، جایی که زیرزمین قرار داشت رفتن.
***
«چیزورو-چان! هنوز خبری از آکنو نیست؟! هرچی که اون بیرونه، داره درو میشکنه!» نائومیچی آشفته چیزورو رو صدا زد تا ببینه تونسته با آکنو تماسی بگیره یا نه؛ اما چیزورو هیچجا پیداش نبود.
-چیزورو-چان...؟ اومدا-سنپای! چیزورو-چان رو ندیدید؟!
«آیهارا-سان رو؟ یه ۲-۳ دقیقه پیش از سالن خارج شد!» اومدا درحالی که همراه باقی دانشآموزان تلاش میکرد در رو بسته نگه داره، به نائومیچی گفت چیزورو از سالن ورزش خارج شده.
چند لحظه بعد، با درخششی وسط سالن ورزش... ساختمون شروع به لرزش کرد و تمام رونهایی که دانشآموزان بهزحمت کشیده بودن ترک خورد.
«نـ ـ نه... کارمون تمومه!» طولی نکشید که صدای فریاد دانشآموزای آشفته کل سالن رو دربر گرفت، و در همون حین در اصلی سالن از جا کنده شد...
***
«عام، آمالیا بودی؟ این حفاظ خوشگله که برپا کردین... با سازهست یا رون؟» آکنو دستش رو روی کمرش گذاشت و با لبخندی ملایم از آمالیا سوال پرسید.
-بهم گفتن با رونهای اطراف مدرسه فعالشون کردن.
«که اینطور... پس رون، نه؟» لبخند آکنو محو شد و چهرهای مضطرب به خودش گرفت.
-وایسا... رونهای اطراف مدرسه...؟ نگو که با رونهای من حفاظو فعال کردن! یعنی دلیل اینکه اینجا گیر افتادیم و نمیتونیم کمک خبر کنیم منم؟!
«بچه... اگه تسلیم بشی کاریت ندارم؛ ولی اگه بخوای همینطوری بری رو مخم، نصفت میکنم... تصمیمش با خودته. حلقهی بُرنده.» حلقهای جادویی اطراف آکنو رو پوشوند... مثل طناب دارـی بود که هر لحظه تنگتر و تنگتر میشد...
-این یکی از اسکیلهای قدرت ذاتیمه؛ شرطش رو این گذاشتم که اگه تسلیم بشی، از بین بره... و اگه بخوای مقابله کنی، درجا از وسط نصفت کنه. و گفته باشم، این حلقه میتونه به راحتی استخون و گوشت یه هیولای طلایی رو تیکه تیکه کنه.
آکنو خشکش زد، قطرهی عرقی از پیشونیش جاری شد و بالای اَبروش ایستاد، ذهنش با سرعت درحال تحلیل وضعیت بود... سکوتی مطلق جو رو فرا گرفته بود و فقط صدای تپش شدید قلب آکنو طنینانداز بود... آکنو مشتهاش رو محکم بست.
«بـ ـ باشه... تسلیم میشم.» بعد از چند لحظه، آکنو تصمیم گرفت تسلیم آمالیا بشه...
«خوبه. میبینم باهوشی.» آمالیا تسلیم شدن آکنو رو قبول کرد و حلقهش رو از کار انداخت. با حرکت دستش، مانای مهارکنندهای دور آکنو پیچید و اون رو به زانو در آورد.
-عا... فهمیدم. پس اینطوریه. نخ بودن؟ حلقهای که دورم بود، چیزی که الان دستپامو بسته، و حتی چیزی که به اون انگله وصل بود... همهشون نخ بود.
«درسته. من میتونم با مانام نخ بسازم. ولی بازم دونستن این برات فایدهای نداره... الانم عین یه بچهی خوب بذار کنترلت کنـ-» قبل از تموم شدن حرف آمالیا، طناب جادوییای که آکنو رو مهار کرده بود، از هم پاشید.
-زیادی زر میزنی. بسه بیا پایین سرمون درد گرفت.
آکنو دستشو روی زمین کوبید، و ستونی گِلی از زمین بیرون زد و به سمت آمالیا رفت.
«این حتی تیز هم نیست! فکر کردی میتونی با این گِلبازیات شکستم بدی؟!» به محض نزدیک شدن ستون، نخهای آمالیا دورش پیچیدن و تیکه تیکهش کردن.
«خودم میدونم. قدرت ذاتی چیزی نیست که با اسکیلای پایه بتونی شکستش بدی!» پشت هم آکنو از زمین ستونهایی به سمت آمالیا میفرستاد، اما تک تکشون با نخهای آمالیا تیکه تیکه میشدن؛ همون حین آمالیا متوجه شد زیر پاش دیواری داره شکل میگیره...
«دیوار؟ اگه اینطوریه... نخهای درنده!» آمالیا دستهاش رو باز کرد و مقدار زیادی رشته نخ بهصورت رَمکرده از بدنش خارج شدن و شلاقوار خودشون رو به زمین میکوبیدن... در آخر دیواری که آکنو میخواست بسازه کاملاً از بین رفت.
«خوبه. گیر افتادی.» آکنو دستشو دراز، و مشت کرد؛ و با پایین کشیدن دستش، شنلی که زیر پای آمالیا بود از زیر پاش کشیده شد و آمالیا جای پاش رو از دست داد.
-شـ ـ شنلم..؟!
«فکر کردی اون دیواره همهش بود؟ خب اشتباه کردی... کنترل عناصر زیادم سخت نیست... البته اینو نمیتونم به خوبی کسایی مثل ماسایوشیها کنترل کنم، ولی بازم کارم توش بد نیست...»
درحالی که آمالیا داشت سقوط میکرد، گودالی تو زمین زیر پاش باز شد و سیخهای آهنی بیرون زدن... آمادهی شکافتن بدن نیمهالفِ درحال سقوط...
«که اینطور... پس اینطوری بازی میکنی؟ سپر نخی.» گلولهای نخی، مثل یه توپ کاموایی اطراف آمالیا رو پوشاند و در لحظهی قبل از برخورد، آمالیا با انگشتش به آکنو اشاره کرد؛ و درون گودال افتاد.
-ممنون میشم با همون دخلت اومده باشـ-
به محض پاشیدن خون از داخل گودال، آکنو درد شدیدی تو بدنش حس کرد؛ نگاهش رو به پایین انداخت و دید نیزهای سمت چپ شکمش رو شکافته.
«نیزه...؟ بهش... نخ وصله... گند زدم...» آکنو نفس نفس زنان به روی زانوهاش افتاد...
-اعتراف میکنم. حقهای که زدی خیلی جالب بود؛ ولی برای شکست دادنم کافی نبود.
آکنو با چشمهای تارش به گودال نگاه کرد، و دید گلولهی نخیای که آمالیا توش بود، از گودال خارج شد. آمالیا گلوله رو باز کرد و بیرون اومد؛ سیخهای آهنیای که داخل دست، پا و شکمش فرو رفته بودن رو بیرون کشید و انداخت جلوی پاهاش.
«بچه... زیادی رفتی رو مخم. قبر خودتو کندی!» آمالیا دستش رو بالا برد، و حفاظ شروع به باز شدن کرد...
-حـ ـ حفاظ...؟ میخواد چیکار کنـ-
با دیدن صحنهای که روبهروش بود، آکنو حرفش رو خورد.
-فکر میکردم رونهایی که گفتم بکشن خوب کار کنه... ولی بهعلاوهی اونا، یهمشت هیولا هم با خودت آوردی؟
مقابل آکنو، دستهای هیولا متشکل از گابلینها، هیولاهای حشرهای و غیره ایستاده بود که از شکاف باز شدهی داخل حفاظ، وارد مدرسه شده بودن...
و بعد، تمام دانشآموزایی که داخل سالن ورزش پناه گرفته بودن، دسته دسته پشت سر آمالیا ردیف شدن.
-کِلس من... عروسکگردانه . بهم اجازه میده با وصل کردن نخهام به اعضای بدن موجودات دیگه، کنترلشون کنم. ولیـ-
«اما از پس این حجم از هیولا و انسان بر نمیومدی، برای همین کاری کردی انگلهای تحت کنترلت وارد بدنشون بشن و تسخیرشون کنن...»
آمالیا لبخندی زد و با تمسخر نگاهی به آکنوی زخمی انداخت. «دقیقاً درست میگی... بهعنوان کسی که لب مرگه، هنوز عقلت کار میکنه.»
***
«سـ ـ سارکان-سان... اون بالا چهخبره؟» شماره ۲۱۳ درحالی که بابت مقدار شدید مانای بیرون از ساختمون وحشتزده بود، دستشو رو دیوار گذاشت و تکیه داد. «ببخشید، دیگه مانا ندارم اسکیلمو نگه دارم...»
-مهم نیست. دیگه به اسکیلت نیاز نداریم. ۷۳۱، تو هم اسکیلت رو خاموش کن.
۷۳۱ و ۲۳۱ نگاهی به هم انداختن، و اسکیلهای مخفیکاری و اشتراکشون رو خاموش کردن؛ بهدلیل از بین رفتن اثر اسکیل ۷۳۱، اعضای سازمان از نامرئی بودن در اومدن.
وو جیان گفت: «و سارکان...سان، این سازهای که دنبالشیم دقیقاً چیه و چیکار میکنه؟»
-دستبند آغوش روباه... براساس اطلاعاتی که جمع کردم، یه سازهی قدیمی مال عصر پیدایشه. سازندههاش یه الف و یه دورف بودن؛ و توش از مواد هیولاهای سطح پلاتینی استفاده شده... بهجز یه تیکهش. خز هیولای سطح میثریل، یکی از ده حاکم... از نژاد افسانهای کیتسونه، عُلیاحضرت دنیای معنوی... میساکی.
با به زبون اومدن اسم یکی از ده حاکم افسانهای، تمام اعضا سرجاشون خشکشون زد و با رعب و وحشت به سارکان نگاه کردن...
«مـ ـ میساکی؟! شوخیه دیگه؟ اون هیولا از زمان پیداش روی هم ۱۰ بار هم دیده نشده! هیولایی که چند سال بعد از پیدایش، تونست توی پنج دقیقه بخش وسطی جزیرهی ساخالین رو از بین ببره؟!» جیان درحالی که از سنگینی اسمی که شنیده بود وحشت کرده بود، سعی کرد مطمئن بشه ببینه درست شنیده یا نه.
-درسته. همون هیولای رعبآوری که همه میشناسنش. حقیقتش منم نمیدونم اون سازه چه کاری ازش بر میاد، ولی میدونم چیز بهشدت قوی و مهمیه...
اعضای سازمان با تردید کمی به هم نگاه کردن، و به راهشون ادامه دادن.
***
آمالیا دستش رو بالا برد، و با پایین آوردنش تمام هیولاها و دانشآموزا سمت آکنو حملهور شدن.
-یهچیزی رو اشتباه کردی. و بابت اینکه بهم وقت دادی ازت ممنونم.
آکنو لبخندی زد، و در لحظه رنگ حفاظ از قرمز، به بنفش تیره تغییر کرد.
«انگار فکر کردی این رونها و حفاظ مال شمان؛ ولی... این چیزیه که من، بهعنوان یه روننویس ساختم. تو حفاظ من نمیتونی هرکار دلت خواست بکنی!» به محض تموم شدن تغییر رنگ حفاظ، تک تک موجودات تحتکنترل آمالیا به زمین افتادن و نخهایی که بهشون وصل کرده بود پاره شدن؛ آمالیا به زانو افتاد و نمیتونست حتی یک عضله هم تکون بده.
«چـ ـ چی؟! چم شده...؟! هوی هیولاهای بیریخت! پاشین ببینم! برای چی تکون نمیخورین!؟» آمالیای آشفته اما عصبانی با حرص به هیولاها دستور داد، تلاشی عاجزانه برای نابود کردن آکنو...
-فایده نداره؛ آمالیا... این حفاظ از چهار بخش تشکیل شده...
«رون اول؛ سرکوب مانا. یعنی مانای هرکسی که من بخوام، تو این حفاظ سرکوب میشه. بهنظرم الان حدود ۱۰ درصد قدرت اصلیتو داشته باشی... ولی اینم کافی نیست. رون دوم؛ اختلال حواس. تمام موجودات زندهای که داخل این رون پا میذارن حواسشون رو از دست میدن و تقریباً فلج میشن. برای همین حتی با اینکه انگلا هنوز تو بدناشونن، نمیتونن کاری بکنن.»
آکنو کم کم رو پاهاش ایستاد، و زخم کشندهای که تو شکمش بود به آرومی بسته شد.
«رون سوم... درمان مکرر. تا وقتی که من تو این حفاظ باشم، زخمهام درمان میشن. البته فقط تا سهتا زخم کشنده رو میتونه درمان کنه. برای تأثیر بیشتر اختلال حواس هم مجبور شدم فقط تو حیاط متمرکزش کنم.»
-امیدوارم نفهمه رون چهارم برای قطع کردن ارتباط با بیرونه... ببخشید کاجیوارا-سنپای. بهخاطر من اسکیلت کار نمیکنه.
آکنو نیزهی خونیای که کنار پاش افتاده بود رو برداشت و سمت آمالیا نشونه گرفت.
«آمالیای نیمهالف؛ الان یادم اومد تو کی هستی. تو این ۵ سال گذشته از سراسر ژاپن گزارشهای بیشماری راجع به هیولاها و روستاییهای رَمکرده رسیده بود. همهشون زیرسر تو بودن، آمالیای عروسکگردان... مگه نه؟» آکنو درحالی که با نیزهی خونی، به آمالیا نزدیک میشد، حرف میزد.
«عمراً حفاظ یه بچه دبیرستانی بتونه جلوی منو بگیره... من ۴۰ سال گذشتهی عمرمو صرف تمرین کردم! اونهمه عذاب نکشیدم که یکی مثل تو شکستم بده! نمیخواستم از این استفاده کنم؛ ولی مجبورم کردی.» گوی جادوییِ سرخ رنگی داخل دهن آمالیا ظاهر شد، و با بستن فکش؛ اون گوی داخل دهنش شکست. به محض شکسته شدنش موج عظیم مانا از بدن آمالیا لبریز شد و آکنو رو به عقب پرت کرد.
«تو یکی... ارزش له کردن داری.» آمالیا که شبیه هیولا شده بود، به آکنو حمله کرد...
کتابهای تصادفی

